eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
﮼𝆱لـٰٓامصب میلیون میلیون عطر میخرم ﮼𝆱ولی اینجوری رو تنم نمیمونه ﮼𝆱از پیش تو که بر میگردم ﮼𝆱تمام لباسـٰٓام بوی تنتو میده🤭🫶 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آخر چه کند با دل من علم پزشکــی وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من هر جا باشم ساکن آغوش توام🫂🧿 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از رفتنی‌های لذت ‌بخش زندگی شش‌ حرفی؟! قربونش🫠♥️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هِزاربارعاشِــق‌شُدم‌اماهَربارعاشِق‌تُ🫀♡• 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تونوبرانه‌ی‌یک‌عُمرانتظارمَنی❤️:) 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_پانزده آقا خشمگین حنیفه رو عقب زد و چنگی به موهام زد، جیغی ک
انگار واسه هیچکدومشون مهم نبود که من راضی به این وصلت نیستم... آقا هاشم بادی به غبغب انداخت و گفت:بگردید دنبال یک خونه ی خوب تو ده... خونه ای که چند تا اتاق داشته باشه، حیاط بزرگ و دلباز داشته باشه... هرچقدر قیمتش باشه به عنوان شیربها میدم... آقا خواست حرفی بزنه که صدای مشت هایی که به در کوبیده میشد همه رو متعجب کرد... آقا به سمت در حیاط رفت و خیلی زود صدای پر خشم تاجی خانم پیچید تو حیاط:چیکار کردی آقا سیفی؟ کار خودتو کردی؟ حوری کجاست؟ ملیحه با غصه کنارم نشست و گفت دیر رسید... تا تو اومدی تو سالن ،حنیفه دوید تا تاجی خانم رو خبر کنه، گفت شاید کاری از دستش ساخته باشه... حالام غصه نخور،تاجی خانم زورش به آقا میرسه، صیغه رو پس میخونن... من ولی امیدی نداشتم، میدونستم این مرد انقدر مال و اموال داره که آقا به خاطر طمع اش هم که شده قید ازدواج حنیفه با پسر کدخدا رو میزنه، اما این عقد رو بهم نمیزنه... با شنیدن صدای تاجی خانم تو چشم بهم زدنی همه از سالن بیرون زدن، صدای بحث تاجی خانم و فرشته خانم میومد:من ضمانت تو رو کردم فرشته! چطور تونستی همچین ظلمی در حق این دختر بخونی؟ اصلا وقتی این دختر راضی نیست، فکر کردید صیغه‌ای که خونده شده درسته؟ آقا حق به جانب گفت:این دختر صغیره، بد و خوبش رو نمیفهمه، من آقاشم، من تشخیص دادم که زن این مرد بشه....خوشبخت میشه. اجازه نمیدم هرکسی تو زندگی بچه هام دخالت کنه... فرشته خانمم گفت:تاجی، زن برادر خدابیامرزمی ،احترامت واجب، اما فکر نکنم زندگی این دختر به تو ارتباطی داشته باشه! مگه روزی که سرخود و بدون اجازه ی ما اومدی خواستگاری دختر این خونه واسه پسر ارشدت ،ما حرفی زدیم؟ حالا هم هر دو طرف راضی، تو چرا آتیش بیار معرکه میشی؟ از پنجره دیدم که تاجی خانم نزدیک فرشته خانم شد و با حرص چیزی زیر گوشش گفت، نمیدونم چی گفت که فرشته خانم جوش آورد و صداش رو بالا برد:حد خودت رو بدون تاجی، الحق که رعیت زاده حتی اگر با بزرگون بشینه تهش به اصل خودش برمیگرده... بعدم با خشم رو به شوهرش گفت:بریم سرهنگ، ما دیگه کاری اینجا نداریم.... پام سست شد و روی زمین نشستم، فرشته خانم راست میگفت، دیگه کاری نداشتن... کار اصلی رو کرده بود و داشت میرفت... دلم داشت از غصه میترکید... داشتم گریه میکردم که آقا هاشم اومد تو سالن، نگاهی به من و ملیحه انداخت. کتش رو برداشت و گفت:گریه نکن خاتون... یک زندگی برات بسازم که به گریه های امروزت بخندی... کتش رو پوشید و به ملیحه نگاه کرد... چنگی به بازوی ملیحه زدم تا تنهامون نذاره... ملیح لب گزید و سرش رو پایین انداخت، آقا هاشم اما پروتر از این حرف ها بود،... گفت:فردا برگرد شیراز...خونه و زندگیم رو ببینی از این رو به اون رو میشی.... بعدم با سرخوشی بیرون رفت، در سالن رو که بست فرو رفتم تو بغل ملیح و گریه ام شدت گرفت:دق میکنم آبجی... به خدا دق میکنم... ملیح موهام رو نوازش کرد و گفت:قربونت برم. گریه نکن... مگه با گریه کردن دردی دوا میشه؟ یادت رفته حرف های خودت؟ مگه به من نمیگفتی جلوی تقدیر و سرنوشت رو نمیشه گرفت؟ زورمون نمیرسه قربونت برم، خدا رو چه دیدی، شاید ته سرنوشت ما به خوشی ختم شد... قبل اینکه آقا برگرده تو سالن، به اصرار دخترا به سمت پشت بوم رفتیم، حنیفه هم ترسیده بود، میگفت مهمون ها که برن آقا از منم حساب پس میگیره، اما در کمال تعجب آقا بدون هیچ جر و بحثی تشکش رو زد زیر بغلش و در حالی که زیر لب داشت با خودش حرف میزد و میخندید، گوشه ای جاشو انداخت و خیلی زود صدای خروپفش هوا رفت... من اما تا صبح خواب به چشمم نیومد، هنوز باورم نمیشد اتفاقات اون شب رو... دلم خوش بود، با خودم میگفتم خسرو میاد و من رو از دست این آدم ها نجات میده... فردای اون روز آقا کله ی سحر لباس پوشید و بدون اینکه جواب سوال های ننه رو بده از خونه بیرون زد. ملیح با کینه گفت:فکر کردی عاقبت و سرنوشت ما واسه آقا مهمه؟ اگر واسش مهم بود پی زندگی منو میگرفت تا بفهمه رضا واسه چی يکدفعه عقد رو بهم زد.. واسه آقا فقط پول مهمه، الانم لابد خوشحاله که سه تا دختر دیگه داره و میتونه از قِبَل اون ها به نون و نوایی برسه.... ننه هرچند از آقا دلخور بود،ولی همیهش احترامش و داشت... برای همین تشری به ملیح زد و گفت:بسه، خجالت نمیکشی پشت آقات حرف میزنی؟ احترام بزرگتر کوچکتر یادت رفته.... ملیح که به قهر رفت من و حنیفه ام پشت سرش رفتیم، اما قهر ما کاری از پیش نمی‌برد. نهایت سر ظهر بود که سروکله ی آقا پیدا شد، رفته بود دنبال خونه! ننه میگفت حالا اون مرد یه تعارفی زد، تو چرا دو دستی گرفتی؟ آقا هم میگفت آقا هاشم خودش دم رفتن دوباره تاکید کرده برم دنبال خونه. منم حرفشو زمین ننداختم...
تا اون روز شاید آقا رو دوست نداشتم، اما اون لحظه حس میکردم ازش بدم میاد، از مردی که حتی یکبار دست محبتی به سر بچه هاش نکشیده بود ، از مردی که تا قبل ازدواج ما رو نون خور اضافه میدونست و حالا صدقه سر ما داشت به نون و نوایی میرسید.... آقا جورابش رو درآورد و گلوله کرد و به سمت بهار پرت کرد و گفت:برو جورابم رو بشور بذار خشک شه، عصر میریم برای قولنامه ی خونه... ننه انگار بدش نیومده بود از صاحب خونه ی بزرگ شدن ،چون با هیجان گفت:خونه ی کی رو خریدی؟ چند خریدی؟ بزرگه؟ آقا لیوان آب رو یک نفس سر کشید و گفت:خونه رحیم رو خریدم، یادته چند وقت قبل میگفت بدهی بالا آوردم میخوام خونه ام رو بفروشم؟منم زرنگ بازی درآوردم،مفت از چنگش درآوردم. بدبخت پول لازم بود،نه نگفت... بعدم با سرخوشی گفت:منتهی به آقا هاشم گفتم خونه رو چند هزار تومن گرونتر خریدم. یعنی قیمت واقعیش رو به اون گفتم تا این وسط ی چیزی هم ته جیب منو بگیره.. ننه با غصه گفت:نکن سیفی، آبرومون میره... به خدا من از صبح هیچی نگفتم، اما حوری دق میکنه. چطور میتونه پیش مردی که همسن آقاشه دووم بیاره... حرف ننه با تو دهنی محکمی که از آقا خورد نصفه موند. +ساکت شو، انقدر دخترت رو شیر نکن...یکبار گفتم بازم میگم. به خدا قسم بخوایید بازی دربیارید،یا این وصلت رو بهم بزنید از خدا نمی‌ترسم و همتون رو زنده زنده دفن میکنم. دیگه نه زندگی فهیم واسم مهمه،نه وصلت با پسر کدخدا... این مرد با ثروتش همشون رو میخره و آزاد میکنه. پرنده ی خوشبختی نشسته رو شونه هام، بیام با دست های خودم دورش کنم؟ ننه که زد زیر گریه دیگه دووم نیاوردم، از جا بلند شدم و گفتم:زنش نمیشم، حتی اگر زنده زنده دفنم کنید زنش نمیشم.. اینو گفتم و تا آقا بخواد به خودش بیاد دویدم و در حیاط رو باز کردم و رفتم تو کوچه،چند نفری تو کوچه بودند، زنی با دیدنم گفت:چی شده حوری؟ صدای بحث و دعوا میاد.. با گریه گفتم:آقام میخواد منو بده به مردی که همسن خودشه... آقا با خشم بیرون دوید، بازوم رو گرفت و بی توجه به گریه و زاری هام منو کشون کشون برگردوند داخل، خیال میکردم از مردم میترسه و کاری به کارم نداره، اما پول بدجور آقا جلو چشماش و گرفته بود. جوری که هیچکس حریفش نمیشد و در نهایت یک دست کتک مفصل ازش خوردم و به زور همسایه ها و ملیح و حنیفه دست از سرم برداشت و نفس نفس زنان عقب کشید...با غیض گفت :فکر کردی وقتی گفتم زنده زنده دفنت میکنم الکی گفتم؟ تمام جونم درد میکرد، حس میکردم صورتم از شدت کتک های آقا ورم کرده، جوری که حتی نمیتونستم دهن باز کنم و حرف بزنم... آقا که از خونه بیرون زد، همه دوره ام کردن، حنیفه بلند بلند گریه میکرد و برای اولین بار لب به شکایت باز کرد:دستش بشکنه ،ببین چی به سر صورتش آورد... با کمک خواهرا رفتم داخل، فهیم هم برخلاف رسم و رسوم وقتی فهمیده بود چی به سر من اومده، هراسون خودش رو رسونده بود خونه، وقتی صورت زخمی من رو دید با اصرار رو به ملیح گفت:فرامرز جلوی دره، پاشو یک چیزی بنداز سرش ببریمش دکتر.. ننه چنگی به صورتش زد و گفت:وای، میخوای عالم و آدم بفهمن تو خونه ی ما چه خبره؟آبرومون میره... فهیم با غیض گفت:عالم و آدم فهمیدن ننه، فکر کردی خبر چطور به منِ تازه عروس رسیده؟ فرامرز اومده میگه تو ده پیچیده که آقات زده خواهرت رو سیاه و کبود کرده و به زور نشوندتش سر سفره ی عقد با یه مرد سن و سال دار... اینو گفت و اشاره ای به حنیفه کرد، زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن، دیگه تو حال خودم نبودم، انقدر کتک خورده بودم که جون راه رفتن نداشتم. فهیم و ملیحه منو سوار ماشین کردن. ملیحه که صدقه سر اسم پسرکدخدا جرات پیدا کرده بود، خودشم کنارم نشست و ماشین آقا فرامرز به حرکت دراومد.... حتی جون نداشتم چشمم رو باز کنم، تکیه داده بودم به شونه ی حنیفه و چشم بسته بودم. صدای پر از بغض فهیم به گوشم رسید ببین چه بلایی سر صورتش اومده... بهت گفته باشم فرامرز، راضی نیستم قرونی پول به آقای من کمک کنی،فکر کردی چیزی بهش بدی خرج زن و بچه اش میکنه؟ نه... همه رو میکنه زیر گل... فرامرز با صدای گرفته ای گفت:جواب خسرو رو چی بدم... اگر بفهمه قیامت میشه.... اسم خسرو که اومد ناخودآگاه اشک نشست روی گونه ام... فهیمه با بغض گفت:جواب چیشو بدی؟ خواهرزاده ات اگر عرضه داشت مردونه پای خواستنش می ایستاد، این مسخره بازی ها چیه! اگر اون تو سر مادرش نمینداخت، حوری کی میرفت شهر؟ کی این مرد حوری رو میدید و به زور عقدش میکرد؟ به خدا من این آقا خسروی شما رو ببینم، بهش میگم هرچی سر خواهر من اومده تقصیر اونه... آقا فرامرز با ملایمت گفت:آروم باش، اجازه بده فکر کنیم ببینیم چیکار میشه کرد.... ماشین جلوی درمانگاه کوچک ده از حرکت ایستاد، گوشه ی لبم پاره شده بود ،
از شدت ضربه هایی که به سرم خورده بود به شدت سر درد داشتم و حس میکردم مچ دستم در رفته... دکتر که زن جوونی بود مشغول معاینه ام شد و همزمان رو به حنیفه گفت:کی این بلا رو سرش آورده؟ حنیفه سکوت کرد ،اما فهیم سریع گفت بابامون... دکتر سری به نشونه ی افسوس تکون داد و مشغول پاک کردن صورتم شد. دستم در رفته بود، برام آتل بست و زخم هام رو پانسمان کرد و پماد دست سازی برای رد کبودی ها بهم داد و یک قرص مسکن هم برای دردم بهم داد و مرخصم کرد. تمام بدنم درد میکرد و بدتر از همه فکر بله ای که به اون مرد گفته بودم آزارم میداد.... فهیم نمیخواست اجازه بده برگردم خونه، اما حنیفه با جدیت گفت:حوری باید برگرده خونه فهیم، به خدا اینبار بخواد از حرف آقا سرپیچی کنه، دور از جونش ،زنده نمیذارتش... فهیم با خشم گفت:نمیتونه همچین کاری بکنه، اصلا میدونی چیه، من حوری رو با خودم میبرم شیراز، نمیذارم برگرده خونه ی فرشته خانم.... حنیفه با غصه گفت:نمیدونم چی بگم فهیم...حوری الان زن اون مرد محسوب میشه، مگه زور ما میرسه؟ ماشین که جلوی در خونه نگه داشت... حنیفه با نگرانی گفت:حوری، جون من دهن به دهن آقا نذار، بذار یکم بگذره ببینیم چی میشه. به خدا اینبار دیگه کسی نمیتونه جلوی خشمش رو بگیره‌‌‌‌. سری تکون دادم و سکوت کردم، با کمکشون از ماشین پیاده شدم و به اصرار خودم راهی اتاق کوچک پشت بوم شدم، اتاقی که قبلا خلوتگاه فهیمه بود. حنیفه برام تشک انداخت و یک پارچ آب و چند لقمه نون و عسل آورد و مجبورم کرد همه رو بخورم. بعدم داروم رو داد و ازم خواست کمی استراحت کنم.... ولی خواب به چشمم نمیومد، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم... میدونستم امروز و فرداست که پیداش بشه و امید داشتم اون برام کاری بکنه.... هوا داشت تاریک میشد که صدای بفرما گفتن آقا از تو حیاط به گوشم رسید، از رو پشت بوم سرکی به حیاط کشیدم، آقا داشت به هاشم تعارف میکرد تا بیاد داخل، هاشم اما وسط حیاط ایستاد و گفت:زیاد مزاحم نمیشم سیفی خان، اومدم حوری رو ببینم وبرم... آقا انگار خوشش اومده بود از خان ای که پشت اسمش برده شده بود، با هیجان چشمی گفت و با صدای بلندی افسانه رو صدا زد و گفت:بگو خواهرت بیاد... نامزدش اومده... از شنیدن کلمه ی نامزد هم حالم بد میشد، همش با خودم میگفتم اگر یکم دیرتر جواب بله ی زوری رو میدادم، شاید تاجی خانم میتونست جلوی این وصلت رو بگیره.... اما هیچ چیز به عقب برنمیگشت و افسوس خوردن من فایده ای نداشت... افسانه از پله ها بالا اومد و سرکی تو اتاقک کشید و گفت:حوری... بی حوصله گفتم:من پایین نمیام، توام برو به آقا بگو حوری قرص خورده خوابیده... افسانه چشمی گفت و رفت پایین، منم پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم... چند دقیقه ای گذشته بود که حس کردم یکی داره از پله ها بالا میاد، پشتم رو به در اتاقک کردم تا لرزش پلکم دستم رو رو نکنه.... کمی بعد در با صدای قیژی باز شد ‌... چشم بهم فشردم و همه ی امیدم به این بود که تو اون تاریکی متوجه لرزش پلک هام نشه.... کمی بعد صدای بم اش به گوشم رسید:حیف تو نیست تو این خرابه زندگی کنی؟ خونه زندگی برات فراهم کنم که تو خواب هم ندیده باشی... وقتی دید جوابی ندادم پتو رو از روی سرم کشید.... خودم رو گرفته بودم تا هیچ عکس العملی نشون ندم. +میدونم بیداری... میدونم شاید از من بیزار باشی، اما بهت قول میدم زندگی برات بسازم که همه آرزوش رو داشته باشن... چند دقیقه ی دیگه موند و وقتی دید هیچ جوابی بهش نمیدم آهسته از اتاق بیرون زد. با رفتنش انگار راه نفسم باز شد، با خودم گفتم یعنی میتونم با این مرد زندگی کنم؟ با مردی که وقتی نزدیکم میشه انگار یکی راه نفسم رو میبنده! با مردی که دیدن موهای سفیدش حالم رو بهم میزد... روز بله برون حنیفه بود، حنیفه هرچند سر از پا نمیشناخت،اما نگران منی بود که فقط برای دستشویی رفتن از اتاقکم بیرون میومدم.اینبار به اصرار حنیفه قرار بود بله برون تو خونه ی خودمون باشه، چون میدونست اگر بله برون خونه ی کدخدا باشه ،محاله من پامو تو مراسمش بذارم... کل روز با ملیح مشغول مرتب کردن خونه بودن،حیاط رو آب و جارو کرده بودن، ننه کلوچه پخته بود و بوی خوشش تا بالا هم اشاره میومد،اما رغبت نمیکردم چیزی بخورم،تو حال و هوای خودم بودم و داشتم کتاب درسیم رو ورق میزدم که صدای پایی به گوشم رسید، یکی داشت از پله های پشت بوم بالا میومد.... کمی بعد در اتاق باز شد و فهیم با نگرانی داخل شد، عوض شده بود... ابروهای باریکش به صورت گرد و خوشگلش میومد، تو همون سه روز آب زیر پوستش افتاده بود و چشم هاش برق میزد. با خودم گفتم سخت نگیر حوری، حتما توام با هاشم خوشبخت میشی،تازه تو عین فهیم سر هوو نمیری! اما نمیشد... نمیتونستم... آقا فرامرز جوون بود،اما هاشم چی؟
مبتلای درد مبهم ، چاره می‌خواهد چکار ، مقصد معشوق را ، آواره می‌خواهد چکار؟"') 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چاقو برای خودكشی راه قشنگی نيـسـت وقتی شبی از چشم‌هايت می‌توان افتاد 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در حسرت دیدار تو آواره ترینم، هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞