eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
«تُـ♥️ـــــــﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩــــــ♥️و» هَمون پادشاهی کِ قَــــــــــﮩﮩ٨ﮩ💛ـﮩ٨ﮩﮩــــــلمروش قلب منع♾🕊❤️‍🔥👑👩‍❤️‍💋‍👨 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مَردانـ‌ه زيـ‌سـ‌تـن ريِشـ‌ہ مَـ‌يـخواد، نْـ‌ه هرعلفى چـ‌نار مـ‌يگردد، نـ‌ه هـرپـ‌سـرَى مـ‌رد،!✔︎ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
قݪبم با هَمه وجود میخادت🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🫀شنیدم قهوه از دستت شکایت کرده است ز اخلاقت برایم او حکایت کرده است چو دیده با تو خواب از چشم من عاصی شده به چشمان تو بدجوری حسادت کرده است🫀 هادی منتظران 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه‌غرور‌یخی!✨❄️ - مرتضی پاشایی❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
"تو تنها خواستـه ی من از خُدایی❤️🫀🫂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_بیست_یک نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:عشق دختر فقیر و پسر پولدار
اینو گفت و کمی بعد صدای کوبیدن در سالن به گوشم رسید. فهیمه با حرص گفت:طرف یک پاش لب گوره،زن سیزده ساله میخواد! عقدنامه ای که در کار نیست، یک خطبه بوده که بین خودشون خونده شده... فرامرز اما منطقی تر از فهیمه بود:وقتی آقات پشتشه ،کاری از ما ساخته نیست، الان بیرونش کردیم. میره با آقات برمیگرده، جلوی آقات که نمیتونیم وایستیم... سکوت فهیمه که طولانی شد فهمیدم حق با فرامرزه... آقا آدمی نبود که همچین فرصتی رو از دست بده،کمتر از نیم ساعت بعد دوباره در خونه زده شد، اینبار آقا پشت در بود، با مشت به در میکوبید و اسم من رو می‌برد.... از زور گریه نفسم بالا نمیومد. با خودم گفتم فهیم و فرامرز نمیذارن دست اون مرد بهم برسه، جلوی آقا هم در میان... به قول فهیم هیچ سند و مدرکی نبود که نشون بده من زن اون مردم... اما نه فهیم و نه فرامرز نتونستن جلوی آقا رو بگیرن. آقا فریاد می‌زد و میگفت میرم ازتون شکایت میکنم و میگم دخترم رو دزدیدید... میگفت حوری زن هاشمه،شاهد عقدشون هم خودم بودم، شما هم اگر میخوایید پای آژان به خونه اتون باز نشه، بهتره حوری رو بفرستید بیاد ...دیگه حتی برای فرامرز هم احترام قائل نبود، مدام حرف بار فرامرز میکرد و میگفت خودت سر پیری با یک زن و دو بچه اومدی دختر بچه سال منو عقد کردی، حالا میخوای عقد دختر منو بهم بزنی! همین حرف هاش باعث شد فرامرز دست بکشه از حمایت من... حق هم داشت، براش زشت بود که تو اون سن و سال آقا صداش رو بندازه تو سرش و تو در و همسایه همچین حرفهایی بهش بزنه! شک نداشتم این مرد اگر پدرزنش نبود، فرامرز خدمتش میرسید... اما دستش بسته بود و مجبور بود احترامش و نگه داره.. حرف های آقا لحظه به لحظه حالم رو بدتر میکرد... فهیم وقتی دید هیچ جوره حریف آقا نمیشه با قول اینکه من رو میاره تحویل آقا میده، کمی آقا رو آروم کرد و خودش اومد سروقت من... با گریه در اتاق رو باز کرد و محکم بغلم کرد:ببخش آبجی... ببخش که نتونستم برات کاری کنم... دیدی که چه حرف هایی زد... چه تهمت هایی به فرامرز بیچاره زد... به خدا دلم میخواست از خجالت آب شم و برم تو زمین... ببخش که زورم بهش این مرد نمیرسه... از بغلش بیرون اومدم، با خودم گفتم گریه و زاری بسه حوری، گریه کردن کی مشکل تو رو حل کرده که اینبار حل کنه؟ دستی به صورت خیسم کشیدم و زمزمه کردم:غصه نخور آبجی، به قول حنیف، بخت و اقبال هرکسی رو یک جوری نوشتن، از بخت و اقبال که نمیشه فرار کرد... جلوی سرنوشت هم نمیشه ایستاد... من میرم، از تو و آقا فرامرزم ممنونم که تا اینجا حمایتم کردید.. بابت حرف های آقا هم من معذرت میخوام... خواستم از کنارش رد شم که مچ دستم رو گرفت و گفت:هاشم میخواد باهاش بری شهر... آقا هم بوی پول به مشامش خورده و نه نگفته... میخوای به خسرو... حرفش رو قطع کردم و با قاطعیت گفتم:نه... بذار فکر کنه من همین جام، نمیخوام بیشتر از این براش دردسر درست کنم. سرنوشت منم این بوده، جلوش ایستادم، خواستم تغییرش بدم اما دیدی که زورم نرسید... مجبورم باهاش کنار بیام. توام به من فکر نکن، تازه عروسی، باید فکر زندگی خودت باشی، اما از وقتی عروسی کردی همش دنبال مشکل منی... فهمیه صورتم رو بوسید و گفت:صبر کن الان میام... رفت و کمی بعد با یک کاغذ که توش آدرس خونه ی شیرازشون نوشته شده بود و کمی پول برگشت:این کاغذ و پول رو جایی مخفی کن تا کسی نبینه. ما هیچکدوم نامزدت رو نمیشناسیم... شاید مرد خوبی باشه قربونت برم. اما اگر دیدی تحملش واست سخته، بیا به این آدرس... نمیذارم به زور تو اون زندگی بمونی.. ازش تشکر کردم و کاغذ و پول رو برداشتم و بعد با قدمهایی سست به سمت حیاط رفتم ... آقا حق به جانب گوشه ای ایستاده بود، با دیدن من گفت:دختره ببین چه دردسری واسم درست کردی...به خدا هرکی جای من بود یک جای سالم تو بدنت نمیذاشت، برو خدا رو شکر کن شوهرت تاکید کرده دستم بهت نخوره.... پشتم گرم بود به حضور فرامرز، برای همین با زبون درازی گفتم:خوش به حالتون آقا، اگر پسر ندارید لااقل صدقه سر دختراتون به نون و نوایی رسیدید... آقا قدمی به سمتم برداشت و مشتش رو گره کرد تا به صورتم بکوبه، اما با صدای هشدار هاشم مشتش تو هوا موند:سیفی خان... گفته بودم دست کسی به زن من نخوره... با نفرت نگاهش کردم، آسمونم به زمین میومد این مرد واسه من غریبه بود. هاشم فرق داشت با فرامرز... فرامرز تلاش کرده بود تا دل فهیم رو به دست بیاره، جوری که فهیم با میل خودش بله بگه، اما این مرد اشک و گریه های من رو دیده بود و مجبورم کرده بود بله رو بگم. آقا گفت:حیف این مرد برای تو...بعدم رو به هاشم گفت:اختیار این دختر بعد این با شماس.. هروقتم بگی برای ثبت عقد میام...
بعدم بدون حرف از خونه بیرون زد... با رفتن آقا، به اجبار دنبال هاشم رفتم، فهیمه با گریه ازم خداحافظی کرد و ازم خواست اگر مشکلی برام پیش اومد حتما خبردارش کنم. اما خودشم میدونست من تا کارد به استخونم نرسه ازش طلب کمک نمیکنم...نتونستم تو بله برون حنیفه شرکت کنم، هاشم میخواست همون لحظه بریم شیراز و من عجیب احساس تنهایی میکردم. با یک صیغه ی سه ماهه آقا من رو به دست مردی سپرده بود که جز اسمش هیچی ازش نمیدونستم... تو خودم جمع شده بودم و خیره بودم به جاده ای که انگار انتها نداشت.دلم نمی‌خواست برسیم شیراز. اون شهر برای من یادآور خاطرات خسرو بود، بوی بهارنارنج اون شهر من رو یاد علاقه نوپایی مینداخت که تلاش میکردم از بین ببرمش، داشتم به روزهای گذشته فکر میکردم، به حرف هایی که میزد تا دل من رو بشکنه و خیال مادرش رو راحت کنه که علاقمند به کلفت خونه اشون نشده. تو خیالم فرشته خانم یکی بود عین تاجی خانم! راضی شده بود به وصلت من و خسرو... تو خیالم زنش شده بودم، تو حال و هوای خودم بودم هاشم با ملایمت گفت:آروم دختر، یک جوری پریدی انگار جن و پری دیدی.. تو خودم جمع شدم و بغض کردم، چقدر بی کس بودم که اینجوری میرفتم خونه ی بخت... اونم چه بختی! هاشم که ترس و سکوت من رو دید گفت:نمیدونم از من چی میدونی، اصلا منو میشناسی یا نه! اما میخوام اینو بدونی که من دوستت دارم، ازت میخوام حرف مردم رو بذاری کنار، نگاه به سن و سالم نکن.. نفس عمیقی کشیدم و حرف دلم رو زدم:شما منو خواستی چون شبیه خاتونم... خاتون کیه؟چرا من انقدر شبیه اشم؟ چیکارش کردید که از زندگی شما فرار کرده؟ هنوز حرف کامل از دهنم در نیومده بود که هاشم به طرز بدی پا روی ترمز گذاشت و ماشین با صدای بدی وسط جاده از حرکت ایستاد، تو شوک این حرکتش بودم که یکدفعه با پشت دست تو دهنی محکمی نثارم کرد... فریادی از درد کشیدم و زخم گوشه ی لبم سر باز کرد... هاشم نفس نفس زنان با حالی خراب گفت:عین برگ گل نگهش داشته بودم... عین برگ گل...بعد تو میگی از من فرار کرد؟ خاتون خیلی منو دوست داشت، هاشم جان از دهنش نمی‌افتاد... کی گفته خاتون فرار کرده؟ خاتون مرد.. میفهمی؟ جلوی چشم های خودم مرد... بعد تو میگی فرار کرد؟ از شدت درد و ترس زبونم بند اومده بود و هاج و واج نگاهش میکردم، صورتش از شدت خشم قرمز شده بود و دست هاش میلرزید... صداش هم میلرزید... جرات نداشتم حتی اعتراض کنم، معلوم نبود اگر حرفی می‌زدم چه بلایی سرم میاورد! کم کم انگار حالش بهتر شد، قرمزی صورتش از بین رفت و لرزش دستش کم و کمتر شد...بعد از ده دقیقه انگار دیگه خبری از اون هاشم عصبانی نبود، آروم شده بود، حتی ریتم نفس کشیدنش هم آروم شده بود...به سمتم برگشت و با پشیمونی گفت:ببخشید.. یک لحظه کنترلم رو از دست دادم و معذرت خواهی کرد،اشتباه کردم زدم...ببخشید... صورت عین گل ات رو زخمی کردم... بشکنه دستم... باید خوشحال میشدم از معذرت خواهیش! اما حرف زدنش بیشتر ترس به جونم مینداخت. بعد اون ماجرا دیگه تا رسیدن به شیراز حرفی نزدیم، منم خیلی خوب فهمیده بودم که خاتون خط قرمز این مرده... ماشین هاشم جلوی در مشکی رنگی از حرکت ایستاد، خودش هم به سمتم برگشت و با محبت گفت:به خونه ات خوش اومدی .. انگار این مرد رو نمیشناختم... مردی که با محبت خطابم میکرد ،با مردی که چند ساعت قبل تو دهنی محکمی نثارم کرده بود زمین تا آسمون فرق داشت. اما جرات نداشتم حرفی بزنم یا اعتراضی بکنم. اون خونه شاید قشنگترین خونه ای بود که به عمرم دیده بودم، حیاط بزرگ و پر از دار و درخت، بوی شکوفه ی نارنج کل حیاط رو گرفته بود و گل های محمدی قرمز رنگ جلوه ی خاصی به حیاط داده بود، برای لحظه ای انگار همه چیز رو فراموش کردم و محو اون حیاط شدم، حیاطی که برای من کم از بهشت نداشت... حق داشتم، من تو یک خونه خرابه بزرگ شده بودم، بهترین خونه ای که دیده بودم خونه‌ی فرشته خانم و سرهنگ بود که یک دهم این خونه هم نبود،دروغ چرا، از حس خانم این خونه شدن انگار قند تو دلم آب شد...به سختی نگاهم رو از حیاط گرفتم و پشت سر هاشم به سمت ساختمون اصلی رفتیم... در قهوه ای رنگ بزرگ و قشنگ روبه روم باز میشد به سالن بزرگی که کف اش سنگ مرمر بود و به حدی تمیز بود که انعکاس تصویرم رو تو سنگ ها میدیدم...زبونم بند اومده بود، حتی تو تلویزیون هم تا به حال همچین خونه ای ندیده بودم..چندین مجسمه و گلدون های بزرگ سرتاسر ساختمون رو پوشونده بود و صدای موسیقی آرومی از جایی نزدیک به گوش میرسید...هاشم که حیرت من رو دیده بود لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:میخوای اتاقمون رو ببینی؟ با شگفتی نگاهش کردم، وقتی گفت اتاقمون، انگار تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر افتادم...به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:من... یعنی ما... رسم نداریم...
با خشم گفت رسم نیست، نداریم... فهمیدی؟ قانون اول این خونه اینکه هرچی من گفتم میگی چشم...چشم هام پر از اشک شد... هولم داد عقب و فریاد زد:حق نداری گریه کنی... میفهمی خاتون ؟حق نداری اشک بریزی... سریع با پشت دست اشکی که هنوز روی گونه ام نیومده بود رو پاک کردم و ترسیده چشمی گفتم...انگار چشم گفتنم آرومش کرد، روی مبل نشست و با صدای بلندی گفت:آمنه...بیا اینجا... کمی بعد زنی قد بلند با چشم های درشت قهوه ای وارد سالن شد، تقریبا پنجاه ساله بود و گویا سرخدمتکار خونه... هاشم اشاره ای به من کرد و گفت:اسمش حوری ئه.. تازه عقد کردیم... نگاه آمنه که به من افتاد انگار برای لحظه ای زبونش بند اومد، چند بار دهنش باز و بسته شد، اما صدایی از گلوش خارج نشد.. هاشم بی حوصله گفت:خودم میدونم. ولی هیچ نسبتی با خاتون نداره. راهنماییش کن بره اتاقمون، لباس بهش بده، هرچیزی که لازمه بهش بده تا از این سر و ریخت دهاتی بیاد بیرون ‌‌... آمنه چشمی گفت و ازم خواست دنبالش برم، با ترس و لرز پشت سرش راه افتادم، از اون قسمت سالن عبور کردیم و به سمت قسمت دوم سالن رفتیم که به شکل نیم دایره بود و از دو طرفش راه پله ای با نرده های طلایی به طبقه ی بالای خونه کشیده میشد. خونه که چه عرض کنم، اونجا برای من عین قصر بود. قصری که فقط تو قصه ها در موردش خونده بودم و فکر نمیکردم تو دنیای واقعی وجود داشته... از پله ها بالا رفتیم، من به حدی هاج و واج بودم که هنوز با دهن باز به اطراف نگاه میکردم، دیوار ها پوشیده از نقاشی و عکس های خانوادگی بود، تو عکس ها زنی که بی نهایت شبیه من بود کنار پسر بچه ای ایستاده بود و لبخند به لب داشت. عجیب بود، اما انگار تازه فهمیده بودم غم عمیقی تو چشم های اون زنه...طبقه ی دوم به مراتب از طبقه ی اول کوچکتر بود، میز قهوه ای رنگ بزرگی گوشه ی سالنش بود و روش بیش از سی عکس از خاتون...بی توجه به صدا زدن های آمنه به سمت عکس ها رفتم، با دقت به تک تکشون نگاه کردم، چشم خاتون تو تک تک عکس ها پر از غم بود،بی اختیار یکی از عکس ها رو برداشتم، تو اون عکس سیاه و سفید رد کبودی زیر چشم خاتون به وضوح پیدا بود.رو به آمنه خانم گفتم:خاتون زنده است؟ +بردن اسم خانم تو عمارت ممنوعه حوری خانم. اگر میخوایید مشکلی براتون پیش نیاد،هرگز نه اسمش رو به زبون بیارید ،نه سراغی از عاقبتش بگیرید.. با سماجت گفتم:پس زنده اس... چطور اسمش ممنوعه ،اما کل خونه با عکس هاش پر شده؟ آمنه سرش رو پایین انداخت و گفت:در مشکی رنگ اتاق مشترک شما و آقا هاشمه ...انگار خواب میدیدم، اصلا همچین چیزی رو به خواب هم نمیتونستم ببینم... من... حوری که از دار دنیا دو متر اتاق هم نداشت حالا عمارت نشین نشده بود...به سمت در رفتم و بازش کردم، راهروی بلندی روبه روم بود که یک در سمت راست و یک در سمت چپش بود،در سمت راست باز میشد به سرویس بهداشتی بزرگی که حتی از سالن خونه ی ما هم بزرگتر بود. سرکی داخل سرویس کشیدم، یک وان بزرگ که البته بعد ها اسمش رو یاد گرفتم به همراه یک سنگ فرنگی که اول فکر میکردم صندلیه ،به همراه روشویی بزرگی تو سرویس بود، کف و دیواره ها همه از سنگ مرمر سفید بود و آیینه ی قدی بزرگی روی یکی از دیوارها بود.از سرویس بیرون زدم و به سمت در سمت چپ رفتم، چند بار دستگیره اش رو بالا و پایین کردم ،اما در قفل بود. کلافه دستگیره رو رها کردم که صدای آمنه خانم به گوشم رسید:ورود به اون اتاق ممنوعه خانم. بهتره در این مورد سماجت نکنید.. چهره در هم کشیدم و به سمت اتاق اصلی رفتم، از راهرو که رد شدم وارد یک اتاق بزرگ شدم که از دیدنش دهنم باز مونده بود. تخت چوبی بزرگی وسط اتاق بود،رو تختی قرمز رنگ به همراه ده ها بالش کوچک و بزرگ روی تخت بود، چند بار چشم هام رو باز و بسته کردم تا باور کنم... با خودم گفتم اگر افسانه و بهار اینجا رو ببینن دهنشون از تعجب باز میمونه... یک میز آرایشی بزرگ که روش پر بود از انواع و اقسام عطرها و لوازم آرایشی که نه اسمش رو بلد بودم نه نحوه ی استفاده اش رو. آمنه خانم که دید من مات و مبهوت اطرافم شدم به سمت کمد بزرگ اتاق رفت و یکی از درها رو باز کرد، از بین انواع و اقسام لباس هایی که آویزون بود دست کرد و یک پیراهن سفید با گل های ریز آبی رو درآورد ، آمنه خانم اشاره ای کرد و گفت:میرم بیرون،وقتی پوشیدی صدام کن.. چشمی گفتم و تا رفت بیرون سریع لباسم عوض کردم ،یکدفعه یاد خسرو افتادم..به روی فرش دستباف قرمز رنگ کف اتاق نشستم و زانوم رو تو شکمم جمع کردم و زدم زیر گریه،بچه تر که بودم گاهی رویا میبافتم، رویای زندگی تو یک خونه ی بزرگ، رویای داشتن یک اتاق شخصی،اما اون لحظه دلم میخواست برگردم ده،برگردم تو همون خونه خرابه، همونجایی که وقتی شب ها تو سالن میخوابیدیم ،حتی نمیتونستیم راحت دست به دست بچرخیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا