eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
Soheil Mehrzadegan 768_44356374873700.mp3
زمان: حجم: 3.41M
چقد خوشگله خنده و اخمت ببین زل نزدن به تو سخته :) ‌‎‎‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_هشتاد_چهار حرفم که تموم شد حنیفه هاج و واج مونده بود. انگار
اینم زیر گوش ملیح میخونه که بیا و عقد من شو، من نمیذارم هیچ مردی نگاه چپی بهت بندازه. ملیح اول مخالفت میکنه، میگه من اصلا شوهر نمیخوام،بخوام شوهر کنم هم زن یکی میشم که زن نداشته باشه.... سرهنگ هم با زبون بازی گولش میزنه که هرکی بیاد خواستگاریت واسه مال و منالت میاد، ولی من انقدر دارم که چشم به این خونه و اموال دیگه ات نداشته باشم.... اما بچه اش دختر شد،تمام محاسباتش بهم ریخت، انگار خوشی به این دختر بیچاره نیومده،از وقتی دخترش به دنیا اومده ،نگهداری بچه هم به کارهای دیگه اش اضافه شده... ننه خیلی غصه اشو میخوره، اما این بلاییه که خودش سر خودش آورده، وگرنه وقتی هاشم فوت شد، کم خواستگار نداشت، اکثرا جوون و بدون زن! بعد ملیح چیکار کرد؟ خام مردی شد که از هاشمم سنش بالاتر بود و زن و بچه داشت! اونم زنی عین فرشته.... با تاسف سری تکون دادم، پس ملیح با وجود نابود کردن زندگی من، خودشم خیری از زندگی ندیده بود... زنگ در که زده شد حنیفه سریع از جا بلند ‌و گفت:بدو، برو تو اتاق، فهیم که اومد تو، بچه رو ازش میگیرم و یه سرفه میکنم، بعدش تو بیا... خندیدم و رفتم تو اتاق، کمی بعد صدای غرغر فهیم به گوشم رسید:عجب شوهری داری تو، هرچی بهش میگم برو حنیفه رو با بچه بردار بیار اینجا، سفت و سخت ایستاده که نه، حنیفه گفته شما رو ببرم... چی به خورد این شوهرت دادی انقد حرف گوش کن شده؟ حنیفه خندید و گفت:بده این فندق خاله رو، دلم واسش لک زده، تو رو که اگه ازت سراغ نگیرم سال به سال پیدات نمیشه.. بعدم تک سرفه ای کرد،خواستم از اتاق بیرون برم که فهیم گفت:وای حنیفه دیشب خواب حوری رو دیدم، به خدا دستم بهش برسه ها... میدونم چیکارش کنم... دختره ی بی معرفت تا چشمش به قوم و خویش جدید افتاد ما رو فراموش کرد، انگار نه انگار خواهر...حرفش با دیدن من که با صورتی خیس از اشک جلوش ظاهر شدم نصفه موند، فهیم با بهت چند بار چشم هاش رو باز و بسته کرد، حنیفه خندید و ضربه ای به بازوش زد و گفت:نترس،روح نیست... خودشه... جلو رفتم و روبه روش ایستادم، فهیم ضربه ای به بازوم زد و با حرص گفت: به خدا باید بزنم تو سرت... بعدم با گریه محکم بغلم کرد و شروع کرد به ناسزا دادنم ؛یک ساله رفتی، نگفتی نگرانت میشیم؟ تو عقل نداری؟با خودت فکر نکردی یک خبر به ما بدی؟غر میزد و مشت های آرومش رو به بازوم میکوبید...خوب که حرصش خالی شد از بغلش بیرون اومدم و با خنده گفتم:فهیم خانم، مادر شدی، ولی عاقل نشدی، بابا بذار منم حرف بزنم... فهیم رو ترش کرد و گفت: به خدا من جای حنیفه بودم تو خونه ام راهت نمیدادم، کجا بودی این یک سال؟ پسرش رو از بغلش گرفتم و گفتم:فعلا بذار من بازی کنم با این دو تا فسقل. برات میگم چه روزهایی رو از سر گذروندم... اون شب تا دیروقت تو سالن خونه ی حنیفه نشستیم و حرف زدیم، من از زندگیم تو بندر گفتم و فهیم و حنیفه از روزهای نبودم، از اختلاف بین ننه و آقا، از روزگاری که انگار قرار نبود روی خوشش رو به ننه نشون بده، از افسانه و بهاری که به فاصله ی یک ماه از هم نامزد کرده بودن! نامزد افسانه بیست و سه ساله بود و اهل ده خودمون، حنیفه میگفت دیگه تو اون ده کسی آقا رو سیفی گدا صدا نمیزنه و صدقه سر پول هایی که به جیب زده واسش احترام قائلن! واسه همین پسر عمه ی مامان رفته بود خواستگاری افسانه و قرار بود عید اون سال عقد کنن و تابستونم عروسی بگیرن...اما نامزد بهار اهل ده خودمون نبود، فهیم میگفت پسره معلمه، اهل یک ده دیگه اس و جوون خوبی به نظر میاد. اونا قرار بود تابستون مراسم عقد و عروسی رو یکی کنن و ننه فعلا درگیر خرید جهاز واسه دو دخترشه، میگفت آقا هنوزم پول به جونش بسته و بعد شوهر کردن ملیح و رفتنش از اون خونه ،همه چیو از چشم ننه میدیده و حسابی ننه رو عذاب داده. فهیم میگفت بارها به ننه گفتم دخترا رو که شوهر دادی پاشو بیا شهر پیش ما، اصلا آقا رو ول کن یه مدت تنها باشه تا قدرت رو بدونه، اما ننه میگفت نه، آقاتون هرچی باشه شوهر منه! سایه ی سر منه... همینکه سایه اش بالای سرمه واسم کافیه! اون شب به یاد روزهای گذشته با وجود اینکه سالن خونه ی حنیفه بزرگ بود چفت هم خوابیدیم و تا روشن شدن هوا همونطور که روی تشک هامون دراز کشیده بودیم انقدر حرف زدیم که به قول بهرام فک درد گرفتیم... پسرا هم خیلی آروم بودن... صبح که شد آقا بهرام رفت برای صبحانه حلیم گرفت. بعد مدت ها با وجود غم عمیقی که تو دلم بود از ته دل میخندیدم به تعریف های فهیم و چشم غره رفتن های حنیفه، انگار دوباره اون حوری سیزده ساله بودم که هنوز سرنوشت بازی هاش رو باهام شروع نکرده بود...حلیم رو که به زور غرغرهای حنیفه خوردم ،کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:نمیشه ی سر بریم ده؟ دلم لک زده واسه ننه
آقا بهرام با شوخ طبعی گفت:والا حوری خانم شما الان بگو نمیشه یه سر بریم کره ی ماه؟ به خدا همین حنیفه دمار از روزگار من درمیاره که چرا خواهرمو نمیبری کره ی ماه؟ آخر هفته اس و بنده در خدمت شمام، هرجا امر کنید میبرمتون... حنیفه پشت چشمی نازک کرد و فهیم با طعنه گفت:به خدا اگه من بفهمم خواهر چیکار کرده که انقدر گوش به حرفشی ها.. با اشاره ی چشم و ابروی حنیفه، آقا بهرام ساکت شد و فقط با خنده سری تکون داد...قرار شد فهیم بره خونه اش و وسایلش رو جمع کنه و به شوهرشم خبر بده و بعد همگی همراه آقا بهرام بریم سمت ده ... آقا بهرام هم گفت میرم فهیم رو میرسونم خونه اش و تو فرصتی که داره وسایلش رو جمع میکنه، یکم کارام رو جمع و جور میکنم و بعد با فهیم برمیگردم که مستقیم بریم ده. سفارش کرد یکم وسیله براش جمع کنیم و خودشم بعد کلی سفارش که چیزی رو جا نذاریم همراه فهیم از خونه بیرون رفتن...چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که زنگ در زده شد، حنیفه همونطور که لباس پسرش رو عوض میکرد گفت:اشتباه نکنم بهرامه،حتما کلیدی چیزی جا گذاشته، قربون دستت برو در رو باز کن براش... چشمی گفتم و راهی حیاط شدم، بی حرف در رو باز کردم و برخلافِ تصورم چشم تو چشم شدم با خسرو... خسرویی که چشم هاش سرخ بود....ترسیده قدمی به عقب برداشتم... با صدای لرزونی گفتم:چی میخوای اینجا؟ واسه چی اومدی؟ دستش رو گذاشت رو چارچوب در و با صدای گرفته ای گفت:تو چرا رفتی؟ چرا بی خبر یک شبه غیب شدی؟ چرا این شهر رو زیر و رو کردم و نبودی؟ درسته از سیمین خوشم نمیومد اما حقش نبود با شوهرش حرف بزنم... +برو خسرو، گذشته ها گذشته.. به هر دلیلی اون روزا من فکر میکردم رفتنم بهتر از موندنمه، قسمت و تقدیر ما هم... خسرو مشتی به در کوبید و فریاد زد:از قسمت و سرنوشت واسه من نگو... یک شبه غیب شدی، هیچکس نمی‌گفت کجایی، همه جا رو گشتم، کار و زندگیم رو ول کردم تا فقط خبر سلامتیت رو بشنوم... هزار جور فکر و خیال تو سرم بود، ترس این رو داشتم که بلایی سرت اومده باشه... پاشدی یک سال رفتی و غیب شدی و حالا از قسمت و تقدیری که خودت با دست های خودت رقم زدی حرف میزنی؟؟ به سختی آب دهنم رو قورت دادم و خواستم در رو ببندم که خسرو پاشو گذاشت جلوی در و گفت:اینبار ولت نمیکنم حوری، اینبار نمیذارم زندگیم رو خراب کنی، میفهمی؟ باید به من بگی چرا رفتی،باید بگی واسه چی یکسال منو بی خبر گذاشتی... صدای معترض حنیفه به گوشم رسید:چیکار میکنی آقا خسرو؟ اومدی اینجا سر و صدا راه بندازی؟ الانه که بهرام سر برسه، تو رو خدا از اینجا برو‌.‌‌. خسرو با سماجت وارد حیاط شد و در رو بست و گفت:بهرام که سهله، سیمین و کل ایل و تبارش هم بیان اینجا من تا جواب سوالم رو از خواهرت نگیرم پامو از این خونه بیرون نمیذارم... با چشم های خیس از اشک نگاهی به حنیفه انداختم، حنیفه جلو اومد و دست دور شونه ام حلقه کرد و با جدیت گفت:خواهر من بی کس و کار نیست که هرجور دوست داری باهاش رفتار میکنی! اصلا تو چه صنمی با خواهر من داشتی که الان داری سؤال جوابش میکنی؟ زندگی خودش بوده، دوست داشته با پدرش بره... باید بابتش به شما جواب پس بده؟ خسرو با دلخوری گفت:دست شما درد نکنه حنیفه خانم، دست شما درد نکنه،چند ماه تمام من زندگیمو گذاشتم کنار تا حوری رو پیدا کنم. همین خود شما چند بار ازم تشکر کردی؟ چندبار گفتی مردونگی کردم که بیخیال از کنار این ماجرا نگذشتم...اون موقع مردونگی بود، الان شدم هیچکاره؟بعدم با حالی خراب روی تخت آهنی نشست و گفت:یه جوری با من حرف نزنید انگار رابطه ی ما دو نفر ،یک طرفه بوده، همه چی بین ما خوب بود، ما با هم قول و قرار گذاشته بودیم، من نادون کلی برنامه داشتم واسه آینده امون... به خاطرش جلوی همه در اومدم که تهش یک شبه بره و یک سال بعد پیداش بشه و بهم بگه برو دنبال زندگیت؟ حق منه که بدونم علت رفتنش رو...بهم نگید دوستم نداشته که باورم نمیشه، چون حوری هزار بارم دروغ بگه چشم هاش به من دروغ نمیگه... حنیفه چشم و ابرویی اومد که تحویل بگیر، حالا ببین میتونی جوابش رو بدی یا نه... کمی دست دست کردم و بعد با صدای لرزونی گفتم:خسرو... من.. من به اشتباه فکر میکردم دوستم نداری. یعنی فکر میکردم وقتی خانواده ات مخالفن تهش خودتم دست میکشی .. انقدر پدر و مادرم اینو تو گوشم خونده بودن که باورم شده بود... مدام میگفتن بعد ی مدت ولم میکنی و میری... من... رفتم تا این اتفاق نیفته... سرش رو بالا گرفت و جوری نگاهم کرد که قشنگ فهمیدم حرفم رو باور نکرده. اما واقعا نمیتونستم حقیقت رو بهش بدم و شرایط رو برای ملیح بدتر کنم. حنیفه میونه رو گرفت و گفت:آقا خسرو، الانه که بهرام بیاد، ما قراره بریم ده دیدن ننه امون، حوری هم با ما میاد...
من به شما قول میدم وقتی برگشت باهاتون حرف بزنه و همه چیز رو بهتون بگه. فقط تا اون موقع نمیخوام بهرام چیزی از این دیدار بفهمه... خواهش میکنم یکم هم به فکر زندگی من باشید. میدونید که اگه زندگی سیمین خراب بشه، همه از چشم من میبینن.... خسرو از جا بلند شد و گفت:خیلی خب، خوب بشین فکر کن و چهار تا دروغ بساز که بتونم باورش کنم حوری.. سر منو با این حرف ها شیره نمال... فکر غیب شدن و رفتنم به سرت نزنه که اینبار نمیذارم بری... من میرم، اما خیلی زود برمیگردم تا جواب سوالم رو ازت بگیرم... اگه نتونی قانعم کنی همین فردا سیمین رو طلاق میدم و همه جا میگم باعث و بانیش تو بودی تا زندگی خواهرهات هم خراب بشه... فهمیدی؟اینبار بخوای دروغ بگی منم میشم یکی عین خودت. یک بلایی سر مادرجون و آقاجونت میارم تا سر پیری هزار جور دروغ بهم نبافن... حرفشو زد و از خونه بیرون رفت و در رو جوری بهم کوبید که از جا پریدم.... با رفتنش دیگه نتونستم سرپا بمونم، روی زمین نشستم و با صدای آرومی زدم زیر گریه... حنیفه همونطور که شونه هام رو ماساژ میداد زمزمه کرد:کار خوبی کردی حرفی از دروغ ملیح نزدی... تو اون خونه تنها کسی که هوای ملیح رو داره خسروئه... اونم فقط و فقط به خاطر علاقه ای که به تو داره. ملیح میگفت وقتی خسرو خونه باشه فرشته کمتر بهش امر و نهی میکنه... اگه خسرو میفهمید باعث و بانی جدایی شما ملیحه... اونوقت معلوم نبود چی به سر ملیح میومد... با غصه گفتم:حالا نگفتم، بعدا چیکار کنم؟ چی بگم که باور کنه؟ +به بعد، بعدا فکر میکنیم. پاشو قربونت برم، تا بهرام نیومده ی آبی به صورتت بزن، زودتر بریم ده تا ظهر نشده... با غمی عمیق از جا بلند شدم و حاضر شدم، تمام مدت صورت خسرو جلوش چشمم بود، هربار با یادآوری چشم های سرخش قلبم میشکست، اما دلم نمیومد حتی لحظه ای ملیح رو نفرین کنم... با خودم میگفتم شاید منم اگه جای ملیح بودم همچین کاری میکردم! ملیح بیچاره شرایط عادی نداشت که من ازش انتظار داشته باشم کار درست رو انجام بده...دیگه دل و دماغ خندیدن و حرف زدن و شوخی کردن با فهیم و حنیفه رو نداشتم، حتی آقا بهرامم انگار متوجه بهم ریختگی ام شده بود، وسایلا رو جمع کرده بودم تا ببرم تو حیاط... فهیم سری تکون داد و با صدای بلندی ننه رو صدا زد ننه... کجایی ؟مهمون نمیخوای؟ صدای غرغر آقا از جایی که حدس میزدم نشیمن باشه به گوشم رسید:بگو نون خور نمیخوایید! هنوز نرفته برگشتید! نون مفت خونه ی بابا بهتون مزه کرده... فهیم رو ترش کرد و آهسته گفت:چقدم نون تو رو خوردیم ما، حتی حالا که وضعش خوب شده ننه باز نون میپزه، رب درست میکنه... ترشی میفروشه... حرفش با صدای ذوق زده ی ننه قطع شد، سریع رفتم سمت اتاق دخترا، اما انقدر دلتنگ ننه بودم که دلم نمیومد حتی ثانیه ای از وقتم رو تلف کنم:الهی قربونتون برم ننه، خوش اومدید...از پشت دیوار سرکی کشیدم، منو نمیدید، اما من میدیدمش، شکسته شده بود و خیلی آهسته راه میرفت. محکم فهیم رو بغل کرد و گفت:دلم لک زده بود براتون... ملیح نیومد؟ کاش اونم میاوردید... حنیفه بوسه ای به دست ننه زد و گفت:از ملیح عزیزترشو آوردیم... ننه قطره اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت:دردتون به سرم، دلم تنگ بچه ها هم بود، به قول قدیمی ها بچه بادومه و نوه مغز بادوم... فهیم خندید و گفت:حنیفه منظورش بچه ها نیست که ننه، منظورش دختر عزیزکرده اته...چشم انتظار کی بودی؟يکدفعه ننه شگفت زده شد و گفت:حوری اومده؟آره؟راست میگید؟ کو بچه ام؟صدای غرولند آقا دوباره به گوشم رسید:درد و بچه ام، تو هنوز نفهمیدی اون دختره بچه ی تو نیست؟ خوبه آدمم حسابت نکرد و بی خداحافظی رفت ... اهمیتی به حرف آقا ندادم و از پشت دیوار بیرون اومدم، ننه که منو دید گریه و خنده اش قاطی شد، دویدم و محکم تو بغل گرم و امنش فرو رفتم... آخ که تازه فهمیده بودم چقدر دلتنگشم... این زن بوی مادرانگی میداد، بوی از خودگذشتگی... بوی فداکاری... ننه با گریه گفت:کجا بودی دختر بی معرفت؟ نگفتی ننه ات دق میکنه؟ چیکار کرده بودیم که بی خبر گذاشتی و رفتی؟دستش رو بوسیدم و گفتم:اشتباه کردم ننه، هرچی بگی حق داری... اصلا بیا بزن تو گوش مند... دستش رو گذاشت روی صورتم و بین گریه لبخندی زد:دردت به جونم، نگرانت بودم ننه، کجا بودی؟ چرا نکردی یه زنگ به من پیرزن بزنی تا از نگرانی دربیام اگه از طعنه های آقا صرف نظر میکردم ناهار اون روز تو جمع صمیمانه ای خورده شد، ننه بی توجه به تشر های آقا مدام ظرف خورشت رو میذاشت کنار دستم و برام برنج میکشید. میدونستم فهیم زیاد از زندگیش راضی نیست، حنیفه میگفت انگار درد و مرضی که زن اول فرامرز داشته برطرف شده و حالا سفت و سخت جلوی فهیم ایستاده و ذره ای باهاش سازش نمیکنه.
ظهر که میشود ❤️👭❤️ آفتاب بر تنم میتابد، ❤️👭❤️ و "دوست داشتنت" بر قلبمم...❤️ ❤️👭❤️ ظهرت عشق دلبرجانم ✌️❤️🌺‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎❤️🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
966.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. یه آرزوی زیبا برای دوستان عزیز💜 الهی که و پود لحظات عمرتون 💚 با عشـــــق و محـبـت بافته بشه❤️ ظهرت بخیر رفیق جااانم🌹🌹 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
          🩷🩷ظهـرتــــون🩷🩷 نوبرانه ی عاشقی است که آرامش را به قلب و جانم تزریق میکند تا شاعرانه هایم را در وصف زیبایی نگاهت بسرایم...😍🥰❤️💞 سلام سلام سلام سلام ظهرتون بخیر دوستان🍃♥🍃♥🍃 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
396.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرازشــــ😍ـــــــادی "براتون دنیایــــے به زیبایـــــی آنچه که زیبایــش میدانــید آرزو میڪنـــــــم" دنیایتان به زیبایے تمام آرزوهایتان. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♥   ‌     . 🌱نیمه‌؎ِگٌم‌شده‌اَم◖ راٰدَر◗چشماٰن‌◖حِیرَت‌اَنگیز تـٌویافتــــه‌اَم واٰی‌چِقَـــدرشبــیهِ ◗دلتنگی‌های‌مَن◖اَست‌چِشم‌هاٰیت✨🍷🌧 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌ ساده دوست بدارید اما ساده از دست ندهید... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من بہ میل خود بہ پایت سر نهادم جان بخواه......♡ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞