eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ لری وداع آخر💔🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‏قشنگ ترین قایم شدن دنیا 😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هــر چه‌ در خاطرم آید تـو از آن‌ خوبتری😍😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آدم دوست داره جهان رو، ول کنه تو رو نگـآت کنه عشقم😘❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چشـات دلیل تپش قلبمه🫀😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تو بهم حس خواستنی بودن میدی و همین باعث میشه بیشتر دوست داشته باشم عشقم😍😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ واسه داشتن تو خود خواه ترین فرد جهانم...🫀❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌ريشه‌ كرده‌ در خيالم تَبِ تُندِ نفس‌هایت😘❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من با ذره ذره قلبم🫀 با هر دم و بازدمم دوستت دارم میدانم که این دوست داشتنم باز هم در قبال تو چقدر کم است و اینجاست که نام تو را احسَن الخالِقین می نامم😘❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود_نه وارد محوطه ی بیرونی بیمارستان که شدم چشمم به بابا افتا
اما روزها از پی هم میگذشت و میدیدم محمد هنوز هیچ کاری نکرده! نمیتونست خونه ی سوا واسم بگیره. نمیتونست چیزهایی که میخوام رو برام فراهم کنه و من تو اون سن و سال فکر میکردم گول خورم، همون روزها بود که سروکله ی هاشم پیدا شد، تا قبل اینکه نامزد محمد بشم، اجازه نداشتم از خونه بیرون برم، هاشم رو تو محل قرارم با محمد دیدم... محمد دیر کرده بود و اون با ماشینش سد راهم شد.. روزهای اول محل نمیدادم، کم کم تعقیبم کرد و خونه امون رو پیدا کرد... بعدش مدام سر راهم سبز میشد. تو شرایطی که محمد نمیتونست یک کادوی درست و درمون بهم بده، هاشم تو هر دیدار یک تیکه طلا واسم میخرید... اول قبول نمیکردم، اما دست و دلم میلرزید... جوون بودم ...من حسرت به دلم بود، بابام برای اینکه تو فامیل خودشو خوب نشون بده، منو بهترین مدارس میفرستاد، همکلاسی هایی داشتم که خرج یک روزشون اندازه پول تو جیبی شش ماه من بود! دخترایی که هر سال تابستون میرفتن اروپا و کل مهر رو در مورد تفريحات اونجا حرف میزدن و من حسرت میخوردم...این وسط مردی اومده بود که ادعا میکرد میتونه تمام کمبود های من رو برطرف کنه، دوستش نداشتم، همون روزام محمد و دوست داشتم ،اما علاقم به پول خیلی قوی تر بود... جوری که دل کندم از محمد... اینقدر اذیتش کردم تا خودش پیشنهاد جدایی بده ،اما هرچی آزارش میدادم اون سازش میکرد، هرچی بهانه میگرفتم محمد محبت میکرد... انقدر بهانه های جورواجور آوردم و محمد سازش کرد که اخر رک و مستقیم بهش گفتم نمیخوامت... گفتم صد تا قول بهم دادی و پای هیچکدوم نموندی و منم میخوام راهمو ازت سوا کنم. خیلی تلاش کرد تا رابطه امون خراب نشه، اما من عاشق زرق و برقی شده بودم که هاشم نشونم داده بود... مدت محرمیت من و محمد تموم شد...که فهمیدم باردارم... وقتی فهمیدم باردارم، از همه چیز و همه کس بیزار شدم، از پدری که پدری نکرده بود، از مادری که تمام عمرمان منت مادری کردنش رو سرم گذاشته بود... دلم میخواست برم جایی که چشمم به هیچکس نیفته و این وسط هاشم با دست و دلبازی ها و محبت هاش بهترین گزینه بود.دیر فهمیدم این مرد یه هیولای واقعیه، وقتی فهمیدم که پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم و راهی برای برگشت نداشتم، هاشم از اسم محمد و هرچیزی به محمد مربوط میشد بیزار بود... حالا تصور کن زمانی که فهمید من حامله ام چه حالی شد! اولین داغ رو اون موقع گذاشت رو تنم و باعث شد از محمد و بچه ی تو شکمم بیشتر از قبل بیزار بشم.همش با خودم میگفتم اگه این بچه نبود ،هاشم رفتارش درست میشد. هاشم میرفت و میومد و سرکوفت میزد بهم که این بچه همه چیو خراب کرده، که اگه این بچه نبود میرفتیم ترکیه و اونجا بهترین مراسم عروسی رو واسم میگرفت و بعدم یک سفر یک ماهه میرفتیم اروپا...مدام از زرق و برق اروپا میگفت و من رو از بچه ی تو شکمم بیزار و بیزار تر میکرد...هاشم ازم قول گرفت بعد تولد بچه اون رو تحویل خانواده ی پدرش بدیم و خودمون یک سفر بریم ترکیه تا حال و هوامون عوض بشه.... انقدر عقده تو دلم بود و تو زندگیم کمبود داشتم که روز شماری میکردم از اون بچه خلاص بشم...یادمه واسه زایمانم هاشم یه قابله ی آشنا آورد تو خونه، درد داشتم اما انقدر نفرت وجودم رو پر کرده بود که نمیخواستم بچه رو به دنیا بیارم...درد زایمانم شروع شده بود و من بیزار بودم از بچه ای که حضورش باعث شده بود از تمام خوشی هام دست بکشم، همش یاد حرف های مادرم میفتادم که میگفت من به خاطر شما از رفاه خودم گذشتم... قابله بهم التماس میکرد باهاش همکاری کنم ،ولی من نمیخواستمش... وقتی به دنیا اومدی حتی حاضر نشدم نگاهت کنم، صدای گریه ات اعصابم رو بهم ریخته بود، قابله با وجود اینکه معتمد هاشم بود، اما تلاش میکرد من بچه رو بغل بگیرم، تو رو به سمتم گرفت و آهسته گفت خانم... بغلش کن،نگاهش کن... مهرش به دلت میفته اگه نگاهش کنی.. میگفت این بچه، از خون و گوشت و استخون توئه، چه اهمیتی داره پدرش کیه.. نگاهش کن بهت قول میدم مهرش به دلت میفته.. سر برگردوندم و با لجبازی گفتم:ببرش ،نمیخوام ببینمش... ازش بدم میاد... نمیخوام عین مادرم یک عمر زندگیم رو فدای بچه ای کنم که نمیخواستمش... قابله با غصه بچه رو برداشت و از اتاق بیرون رفت، صداش دور و دور تر میشد و خیال من رو راحت کرد که از بچه خلاص شدم. مهر مادری رو کنار گذاشته بودم، آخه مادرم ،مادری کردن یادم نداده بود، عمری تحقیر شده بودم و منت زندگی که بابام واسش ساخته بود رو سرمون گذاشته بود و من نمیخواستم عین مادرم باشم... نمیخواستم یه بچه باعث بشه از خوشی هام بگذرم. با خودم گفتم اون بچه هم پیش خانواده ی پدرش جاش بهتره...نیم ساعت بعدش هاشم اومد تو اتاق... خوشحال بود، کنارم نشست و یک گردنبند بزرگ انداخت گردنم و گفت
اصلا غصه ی اون بچه رو نخور، خودم میبرمش و تحویل پدرش میدمش... گفت تو که از روز اول این بچه رو نمیخواستی، پدرش اون رو میخواسته،حالا هم بذار دردسر بزرگ کردنش بیفته گردن پدرش! میگفت این بچه سد راه خوشبختی توژه، نمیذاره تو به اون زندگی که دوست داری برسی، این حرف ها رو که میزد یاد مادرم و حرف هاش می افتادم. من نمیخواستم یک فرنگیس دیگه باشم، نمیخواستم یک بچه زنجیری به دست و پام بشه و خوشبختی رو ازم بگیره...اما نمیتونستم منکر احساسات عمیق مادرانه ام بشم، انگار چیزی تو شکمم حرکت میکرد،یاد حرکت کردن های بچه تو شکمم می افتادم و دلم تنگ میشد برای لگد زدن هاش.. هنوز صدای ضعیف گریه ات میومد... لب باز کردم تا بگم پشیمونم که هاشم گفت:دنیا رو به پات میریزم. نمیذارم اخمی به صورتت بشینه، نمیذارم هیچ کمبودی داشته باشی... دوره ی بدبختی و نداری خونه ی پدری تموم شد.. بعد این برات یک زندگی شاهانه میسازم که هرکسی آرزوش رو داشته باشه و حسرتش رو بخوره...منم دلم خوش بود به حرف هاش ... .تو خیالم داشتم برای آینده نقشه میریختم...چند روزی از تولدت گذشته بود، از حس عذاب وجدانی که دچارم شده بود شب و روز نداشتم.... هاشم گفت من میدونستم این بچه تا قیام قیامت میشه یک رشته ی اتصال بین تو و محمد، گفت ترس من بابت این بوده که تو به خاطر اون بچه هم که شده بگردی پیش محمد... برای همین اون بچه رو سر به نیست کردم. اولش باورم نشد،گفتم حتما داره دروغ میگه، بلوف میزنه... اما هاشم با خونسردی گفت بچه رو بردم تو یک بیابون، جایی که تا چشم کار میکرد هیچ آبادی نبود و صدای گرگ و کفتار میومده.. نامرد بچه رو بدون لباس با یک پتو تو سرمای زمستون کنار برکه رها کرده بود... میگفت اون بچه اگه خوراک گرگ ها نشده باشه از گرسنگی و سرما قطعا مرده...وقتی اینا رو بهم گفت انگار یکی جونم رو داشت میگرفت... به سمتش حمله ور شدم و تا جون داشتم زدمش، جیغ میزدم و ماسزا میدادم... هاشم هم اول ایستاد تا من خوب خودم رو خالی کنم و بعد تهدیدم کرد که باید بشینم سر زندگیم و یادم بره بچه ای داشتم... گفت تو بین اون بچه و من، منو انتخاب کردی، چه فرقی به حالت میکنه اون بچه زنده اس یا مرده! اصلا فکر کن زنده اس، فکر کن کنار پدرش داره زندگی میکنه... توام بشین و زندگیت رو بکن.. بچه دار میشی و دلت آروم میگیره و جای اون دخترو واست پر می کنه...زدم به سیم آخر و راهی خونه ی پدرم شدم، گفتم میرم همه چیو به محمد و خانواده اش میگم ،بلکه بتونن اون بچه رو پیدا کنن، درسته زمان زیادی گذشته بود اما امید داشتم بتونن ردی از اون بچه پیدا کنن....وقتی برگشتم خونه فقط سرکوفت میشنیدم، پدرم ناسزام میداد و میگفت من دختر شوهر دار تو خونه نگه نمیدارم، مادرم میگفت تو چطور مادری هستی که از بچه ی خودت گذشتی؟ از من انتظار داشت مادری کنم وقتی خودش مادری کردن رو یادم نداده بود... پشیمون بودم،انتظار داشتم خانواده ام حمایتم کنن یا لااقل محمد من رو ببخشه... ولی من پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم. محمد میگفت تا قیام قیامت نمیخواد چشمش بهم بیفته و پدرم میگفت یک روزم نمیخوام تو خونه ام بمونی... مادرمم مدام تحقیرم میکرد، سرکوفت میزد و میگفت جایی تو این خونه نداری... به حدی فشار روم بود که ترجیح دادم برگردم پیش هاشم، کتک خوردن از هاشم رو ترجیح میدادم به بودن تو خونه ی پدریم... برای همین با حالی خراب برگشتم پیش هاشم.. هرچند مرگ راحتی داشت و هیچ جوره تقاص کارهاش رو نداد. من تو زندگی با هاشم خیلی عذاب کشیدم، همش با خودم میگفتم این عذاب ها تقاص بلاییه که سر اون طفل معصوم آوردی.. واسه همین تمام درد ها رو تحمل میکردم و دم نمیزدم. البته راه فراری هم نداشتم، از بس جلوی راه محمد رو گرفته بودم از دستم عاصی شده بود و فراری شده بود. دیگه هیچ امیدی نداشتم... تو روزهایی که از زمین و زمان بریده بودم فهمیدم حامله ام... با خودم گفتم در حق اون دختر طفل معصوم که مادری نکردی، لااقل به پای این بچه بمون...نمیخوام از سختی هایی که کشیدم بگم ،چون قطعا از زبون این و اون شنیدی، قصد این رو ندارم که خودم رو توجیح کنم، فقط خواستم بدونی من تو چه شرایطی بزرگ شدم، خواستم بدونی من هیچوقت مادری نداشتم که مادری کردن بلد باشم... من حتی وقتی از دست هاشم فرار کردم نخواستم برگردم پیش خانواده ام، چون بودن کنار هاشم رو به بودن تو اون خونه ترجیح میدادم... خونه ای که واسه هیچکدوم از ما خیر و برکتی نداشت، بعد من خواهرم با یکی از آشناهای بابام ازدواج کرد و اسیر یکی شد بدتر از بابام..برادر بزرگم دو بار زن گرفت و هر دوبار کارش به طلاق کشیده شد و برادر دیگه ام از ازدواج فراریه... خانواده ی ما از هم پاشیده ‌شده بود و علتش فقط و فقط تربیت اشتباه پدر و مادرم بود.