نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود_نه وارد محوطه ی بیرونی بیمارستان که شدم چشمم به بابا افتا
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد
اما روزها از پی هم میگذشت و میدیدم محمد هنوز هیچ کاری نکرده! نمیتونست خونه ی سوا واسم بگیره. نمیتونست چیزهایی که میخوام رو برام فراهم کنه و من تو اون سن و سال فکر میکردم گول خورم، همون روزها بود که سروکله ی هاشم پیدا شد، تا قبل اینکه نامزد محمد بشم، اجازه نداشتم از خونه بیرون برم، هاشم رو تو محل قرارم با محمد دیدم... محمد دیر کرده بود و اون با ماشینش سد راهم شد..
روزهای اول محل نمیدادم، کم کم تعقیبم کرد و خونه امون رو پیدا کرد... بعدش مدام سر راهم سبز میشد. تو شرایطی که محمد نمیتونست یک کادوی درست و درمون بهم بده، هاشم تو هر دیدار یک تیکه طلا واسم میخرید... اول قبول نمیکردم، اما دست و دلم میلرزید... جوون بودم ...من حسرت به دلم بود، بابام برای اینکه تو فامیل خودشو خوب نشون بده، منو بهترین مدارس میفرستاد، همکلاسی هایی داشتم که خرج یک روزشون اندازه پول تو جیبی شش ماه من بود! دخترایی که هر سال تابستون میرفتن اروپا و کل مهر رو در مورد تفريحات اونجا حرف میزدن و من حسرت میخوردم...این وسط مردی اومده بود که ادعا میکرد میتونه تمام کمبود های من رو برطرف کنه، دوستش نداشتم، همون روزام محمد و دوست داشتم ،اما علاقم به پول خیلی قوی تر بود... جوری که دل کندم از محمد... اینقدر اذیتش کردم تا خودش پیشنهاد جدایی بده ،اما هرچی آزارش میدادم اون سازش میکرد، هرچی بهانه میگرفتم محمد محبت میکرد... انقدر بهانه های جورواجور آوردم و محمد سازش کرد که اخر رک و مستقیم بهش گفتم نمیخوامت... گفتم صد تا قول بهم دادی و پای هیچکدوم نموندی و منم میخوام راهمو ازت سوا کنم. خیلی تلاش کرد تا رابطه امون خراب نشه، اما من عاشق زرق و برقی شده بودم که هاشم نشونم داده بود...
مدت محرمیت من و محمد تموم شد...که فهمیدم باردارم...
وقتی فهمیدم باردارم، از همه چیز و همه کس بیزار شدم، از پدری که پدری نکرده بود، از مادری که تمام عمرمان منت مادری کردنش رو سرم گذاشته بود...
دلم میخواست برم جایی که چشمم به هیچکس نیفته و این وسط هاشم با دست و دلبازی ها و محبت هاش بهترین گزینه بود.دیر فهمیدم این مرد یه هیولای واقعیه، وقتی فهمیدم که پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم و راهی برای برگشت نداشتم، هاشم از اسم محمد و هرچیزی به محمد مربوط میشد بیزار بود... حالا تصور کن زمانی که فهمید من حامله ام چه حالی شد! اولین داغ رو اون موقع گذاشت رو تنم و باعث شد از محمد و بچه ی تو شکمم بیشتر از قبل بیزار بشم.همش با خودم میگفتم اگه این بچه نبود ،هاشم رفتارش درست میشد. هاشم میرفت و میومد و سرکوفت میزد بهم که این بچه همه چیو خراب کرده، که اگه این بچه نبود میرفتیم ترکیه و اونجا بهترین مراسم عروسی رو واسم میگرفت و بعدم یک سفر یک ماهه میرفتیم اروپا...مدام از زرق و برق اروپا میگفت و من رو از بچه ی تو شکمم بیزار و بیزار تر میکرد...هاشم ازم قول گرفت بعد تولد بچه اون رو تحویل خانواده ی پدرش بدیم و خودمون یک سفر بریم ترکیه تا حال و هوامون عوض بشه.... انقدر عقده تو دلم بود و تو زندگیم کمبود داشتم که روز شماری میکردم از اون بچه خلاص بشم...یادمه واسه زایمانم هاشم یه قابله ی آشنا آورد تو خونه، درد داشتم اما انقدر نفرت وجودم رو پر کرده بود که نمیخواستم بچه رو به دنیا بیارم...درد زایمانم شروع شده بود و من بیزار بودم از بچه ای که حضورش باعث شده بود از تمام خوشی هام دست بکشم، همش یاد حرف های مادرم میفتادم که میگفت من به خاطر شما از رفاه خودم گذشتم... قابله بهم التماس میکرد باهاش همکاری کنم ،ولی من نمیخواستمش... وقتی به دنیا اومدی حتی حاضر نشدم نگاهت کنم، صدای گریه ات اعصابم رو بهم ریخته بود، قابله با وجود اینکه معتمد هاشم بود، اما تلاش میکرد من بچه رو بغل بگیرم،
تو رو به سمتم گرفت و آهسته گفت خانم... بغلش کن،نگاهش کن... مهرش به دلت میفته اگه نگاهش کنی.. میگفت این بچه، از خون و گوشت و استخون توئه، چه اهمیتی داره پدرش کیه.. نگاهش کن بهت قول میدم مهرش به دلت میفته..
سر برگردوندم و با لجبازی گفتم:ببرش ،نمیخوام ببینمش... ازش بدم میاد... نمیخوام عین مادرم یک عمر زندگیم رو فدای بچه ای کنم که نمیخواستمش...
قابله با غصه بچه رو برداشت و از اتاق بیرون رفت، صداش دور و دور تر میشد و خیال من رو راحت کرد که از بچه خلاص شدم. مهر مادری رو کنار گذاشته بودم، آخه مادرم ،مادری کردن یادم نداده بود، عمری تحقیر شده بودم و منت زندگی که بابام واسش ساخته بود رو سرمون گذاشته بود و من نمیخواستم عین مادرم باشم...
نمیخواستم یه بچه باعث بشه از خوشی هام بگذرم. با خودم گفتم اون بچه هم پیش خانواده ی پدرش جاش بهتره...نیم ساعت بعدش هاشم اومد تو اتاق... خوشحال بود، کنارم نشست و یک گردنبند بزرگ انداخت گردنم و گفت
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_یک
اصلا غصه ی اون بچه رو نخور، خودم میبرمش و تحویل پدرش میدمش... گفت تو که از روز اول این بچه رو نمیخواستی، پدرش اون رو میخواسته،حالا هم بذار دردسر بزرگ کردنش بیفته گردن پدرش!
میگفت این بچه سد راه خوشبختی توژه، نمیذاره تو به اون زندگی که دوست داری برسی، این حرف ها رو که میزد یاد مادرم و حرف هاش می افتادم. من نمیخواستم یک فرنگیس دیگه باشم، نمیخواستم یک بچه زنجیری به دست و پام بشه و خوشبختی رو ازم بگیره...اما نمیتونستم منکر احساسات عمیق مادرانه ام بشم، انگار چیزی تو شکمم حرکت میکرد،یاد حرکت کردن های بچه تو شکمم می افتادم و دلم تنگ میشد برای لگد زدن هاش.. هنوز صدای ضعیف گریه ات میومد... لب باز کردم تا بگم پشیمونم که هاشم گفت:دنیا رو به پات میریزم. نمیذارم اخمی به صورتت بشینه، نمیذارم هیچ کمبودی داشته باشی... دوره ی بدبختی و نداری خونه ی پدری تموم شد.. بعد این برات یک زندگی شاهانه میسازم که هرکسی آرزوش رو داشته باشه و حسرتش رو بخوره...منم دلم خوش بود به حرف هاش ...
.تو خیالم داشتم برای آینده نقشه میریختم...چند روزی از تولدت گذشته بود، از حس عذاب وجدانی که دچارم شده بود شب و روز نداشتم....
هاشم گفت من میدونستم این بچه تا قیام قیامت میشه یک رشته ی اتصال بین تو و محمد، گفت ترس من بابت این بوده که تو به خاطر اون بچه هم که شده بگردی پیش محمد... برای همین اون بچه رو سر به نیست کردم. اولش باورم نشد،گفتم حتما داره دروغ میگه، بلوف میزنه... اما هاشم با خونسردی گفت بچه رو بردم تو یک بیابون، جایی که تا چشم کار میکرد هیچ آبادی نبود و صدای گرگ و کفتار میومده.. نامرد بچه رو بدون لباس با یک پتو تو سرمای زمستون کنار برکه رها کرده بود... میگفت اون بچه اگه خوراک گرگ ها نشده باشه از گرسنگی و سرما قطعا مرده...وقتی اینا رو بهم گفت انگار یکی جونم رو داشت میگرفت... به سمتش حمله ور شدم و تا جون داشتم زدمش، جیغ میزدم و ماسزا میدادم... هاشم هم اول ایستاد تا من خوب خودم رو خالی کنم و بعد تهدیدم کرد که باید بشینم سر زندگیم و یادم بره بچه ای داشتم... گفت تو بین اون بچه و من، منو انتخاب کردی، چه فرقی به حالت میکنه اون بچه زنده اس یا مرده! اصلا فکر کن زنده اس، فکر کن کنار پدرش داره زندگی میکنه... توام بشین و زندگیت رو بکن.. بچه دار میشی و دلت آروم میگیره و جای اون دخترو واست پر می کنه...زدم به سیم آخر و راهی خونه ی پدرم شدم، گفتم میرم همه چیو به محمد و خانواده اش میگم ،بلکه بتونن اون بچه رو پیدا کنن، درسته زمان زیادی گذشته بود اما امید داشتم بتونن ردی از اون بچه پیدا کنن....وقتی برگشتم خونه فقط سرکوفت میشنیدم، پدرم ناسزام میداد و میگفت من دختر شوهر دار تو خونه نگه نمیدارم، مادرم میگفت تو چطور مادری هستی که از بچه ی خودت گذشتی؟ از من انتظار داشت مادری کنم وقتی خودش مادری کردن رو یادم نداده بود...
پشیمون بودم،انتظار داشتم خانواده ام حمایتم کنن یا لااقل محمد من رو ببخشه... ولی من پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم. محمد میگفت تا قیام قیامت نمیخواد چشمش بهم بیفته و پدرم میگفت یک روزم نمیخوام تو خونه ام بمونی... مادرمم مدام تحقیرم میکرد، سرکوفت میزد و میگفت جایی تو این خونه نداری... به حدی فشار روم بود که ترجیح دادم برگردم پیش هاشم، کتک خوردن از هاشم رو ترجیح میدادم به بودن تو خونه ی پدریم... برای همین با حالی خراب برگشتم پیش هاشم.. هرچند مرگ راحتی داشت و هیچ جوره تقاص کارهاش رو نداد. من تو زندگی با هاشم خیلی عذاب کشیدم، همش با خودم میگفتم این عذاب ها تقاص بلاییه که سر اون طفل معصوم آوردی.. واسه همین تمام درد ها رو تحمل میکردم و دم نمیزدم. البته راه فراری هم نداشتم، از بس جلوی راه محمد رو گرفته بودم از دستم عاصی شده بود و فراری شده بود. دیگه هیچ امیدی نداشتم... تو روزهایی که از زمین و زمان بریده بودم فهمیدم حامله ام... با خودم گفتم در حق اون دختر طفل معصوم که مادری نکردی، لااقل به پای این بچه بمون...نمیخوام از سختی هایی که کشیدم بگم ،چون قطعا از زبون این و اون شنیدی، قصد این رو ندارم که خودم رو توجیح کنم، فقط خواستم بدونی من تو چه شرایطی بزرگ شدم، خواستم بدونی من هیچوقت مادری نداشتم که مادری کردن بلد باشم...
من حتی وقتی از دست هاشم فرار کردم نخواستم برگردم پیش خانواده ام، چون بودن کنار هاشم رو به بودن تو اون خونه ترجیح میدادم... خونه ای که واسه هیچکدوم از ما خیر و برکتی نداشت، بعد من خواهرم با یکی از آشناهای بابام ازدواج کرد و اسیر یکی شد بدتر از بابام..برادر بزرگم دو بار زن گرفت و هر دوبار کارش به طلاق کشیده شد و برادر دیگه ام از ازدواج فراریه... خانواده ی ما از هم پاشیده شده بود و علتش فقط و فقط تربیت اشتباه پدر و مادرم بود.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_دو
تربیت اشتباه مردی که خونه رو با محل کارش اشتباه گرفته بود و فکر میکرد با سختگیری های زیاد میتونه از ما آدم های قوی و قانون مندی بسازه! غافل از اینکه با سختگیری هاش فقط ما رو از خونه و خانواده بیزار میکرد. تربیت اشتباه زنی که خیال میکرد صرفا حضور فیزیکی اش تو خونه برای ما کافیه! که ای کاش میرفت و چند سال یکبار بهمون سر میزد، اما بهمون سرکوفت نمیزد و تحقیرمون نمیکرد و منت موندنش رو سرمون نمیذاشت که اگر رفته بود قطعا مادر بهتری میشد... من تربیت شده ی همچین آدم هایی بودم، محبت ندیده بودم که محبت کردن رو بلد باشم، مادری ندیده بودم که مادری کردن بلد باشم...
دستش رو فشردم و زمزمه کردم:فراموشش کن... هرچی بوده گذشته. نمیخوام بگم میبخشم،چون قطعا بخشیدن واسم سخته، اما سعی میکنم درکت کنم، شایدم قسمت و تقدیر این بوده من تو اون خانواده بزرگ بشم... درسته پدر خوبی نداشتم اما ننه و خواهرای خوبی داشتم،جوری که حتی وقتی فهمیدن من خواهر خونی اشون نیستم بازم با من عین خواهرشون رفتار کردن...بچه رو که گریه میکرد از تو تخت برداشتم و دادمش بغل خاتون، روی صندلی نشستم و چشم بستم و سعی کردم فراموش کنم همه چیز رو، با خودم گفتم حتما تقدیرم این بوده.
اسم خواهرم رو گذاشتم ستاره، دختر بور و چشم رنگی که انگار اومده بود تا کینه و کدورت ها رو از دل ما پاک کنه، برخلافِ تصورم که فکر میکردم از بچه ی خاتون بیزار میشم، عاشقانه بچه رو دوست داشتم و بیشتر کارهاش رو خودم میکردم...زمان میگذشت و ستاره روز به روز بزرگتر میشد، انقدر بهش وابسته بودم که دیگه دلم نمیومد برم شیراز و بیشتر از طریق تماس تلفنی باهاشون در ارتباط بودم. زندگی فهیم سر و سامون گرفته بود و ملیح هم مدام با فرشته در جنگ بود و به قول فهیم یک روز خوش نداشت! میگفت این زندگی انتخاب خودش بوده و دل من یکی که براش نمیسوزه...ستاره تازه دو ساله شده بود که فهیمه صاحب دوقلو دو تا پسر شد و شش ماه بعدش حنیفه بعد تولد پسر دومش که هجده ماه از پسر اولش کوچکتر بود صاحب یک دختر شد، اما ملیح بعد دخترش دیگه بچه دار نشد. حنیفه میگفت فرشته حتی اجازه نمیده سرهنگ با ملیح حرف بزنه...میگفت ملیح ی نوکر بی جیره مواجبه که در قبال جای خواب و خوراکی که بهش میدن اندازه ی صد نفر ازش کار میکشن... با ازدواج افسانه و بهار و رفتنشون از خونه ی پدری،ننه دورش خلوت شده بود و با نصیحت ها و اصرار های فهیم هر از گاهی از ملیح میخواست دخترش رو بسپاره به سرهنگ و خودش طلاق بگیره و برگرده خونه ی آقا! اما ملیح میگفت کلفتی تو خونه ی سرهنگ و سرکوفت شنیدن از فرشته رو ترجیح میدم به برگشتن به خونه ی آقا! میگفت طلاق بگیرم که چی بشه؟ که بشم نوکر و کلفت خواهرا و بچه هاشون؟ از بچه ام جدا بشم بیام کلفتی بچه های خواهرا رو بکنم؟ کلا ملیح همیشه حق به جانب و طلبکار بود، تو زندگی که خودش واسه خودش ساخته بود همه رو مقصر میدونست الا خودش! همشم حرفش این بود که اگه آقام آدم درستی بود، اگه رضا ولم نمیکرد وضع من این نمیشد... تو اون مدت یکی دوبار دیگه بهشون سر زده بودم،بابا به بهانه ی سر زدن به خانواده اش سالی یکی دو بار میرفت شیراز و منم از فرصت استفاده میکردم و همراهش میرفتم... افسانه یک دختر داشت و پا به ماه بود و امید داشت بچه ی دومش پسر بشه، بهار هم همراه با فهیمه زایمان کرده بود و صاحب یک پسر شده بود. ننه هرچقدر خودش تو حسرت پسر بود و آرزوی بغل گرفتن نوزاد پسر به دلش مونده بود ،دختراش حسابی تلافی کرده بودن و به قول افسانه عین مسابقه هنوز این یکی نزاییده اون یکی حامله میشد! هنوز چله این یکی نشده ختنه سورون اون یکی میشد! ننه هم حسابی سرش گرم نوه ها بود و غرغرهای سر پیری آقا انقدر بهش فشار
آورده بود که کمتر تو خونه میموند..
یک هفته پیش افسانه میموند، یک هفته بهار و بعدش یک ماهی میرفت شیراز پیش فهیم و حنیفه...خوشحال بودم که سر ننه گرم بود و کمتر غصه میخورد و سرکوفت میشنید.آقا هم انگار تازه فهمیده بود زنی که یک عمر بله قربان گو بوده رو ممکنه با حمایت های دخترا از دست بده و به قول بهار کمی زبونش رو کوتاه کرده بود و کمتر سر به سرننه میذاشت...
تو اون مدت رابطه ام با خاتون خیلی بهتر شده بود، انگار بعد حرف هایی که خاتون برام زده بود دلگیری هام کمتر شده بود. سعی میکردم باهاش سازش کنم تا لااقل زندگی به کام خودم تلخ نشه. اما هنوز خاتون صداش میکردم و اونم اصراری نداشت مامان صداش بزنم...بعد دو سال تونسته بودم دیپلمم رو بگیرم و توسط آشنایی که بابا داشت و مشتری همیشگی مغازه اش بود تو آموزش و پرورش استخدام شده بودم و معلم کلاس پنجم یک مدرسه ی دخترونه بودم.
عاشق کارم بودم، عاشق دختر بچه هایی که با شوق دوره ام میکردن و اسمم از زبونشون نمی افتاد،
Pouya Bayati1_20794975978.mp3
زمان:
حجم:
9.13M
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
می شود با سن کم در این زمانه پیر شد
دل بریده، از تمام دلخوشی ها سیر شد
سهم هر کس در جهان آرامشی بی انتها
سهم من اما فقط در قسمت و تقدیر شد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گرچه بر پیکر ما زخم زیاد است ولی
ما چو نخلیم تا سر نرود جان ندهیم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بعد دل کندنت از من دلت آرام گرفت؟
خوب شد زندگیت ، یا که بدهکار شدی؟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تهدید مکن سینهی ما را به جهنم
دریـا زده از خیـسی باران نهراسد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اونجا که علیرضا_بدیع میگه:
خوش به حالِ بوتهی یاسی که در ایوانِ توست
می تواند هر زمان، دلتنگ شد، بویَت کند...!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♡
خاطرم را آنچنان
دربند ڪردے
با دلت "...
جز تماشاے
تـوڪارے نیسـت
آرامـم ڪند!!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خوشبختی یعنی : مالکیت یک نگاه ، همینقدر کوتاه ، همینقدر شیرین ...
ظهرتون عاشقانه ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
727K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت #ناهار 😋😋
ظهر بخیر
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞