نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_صد_دو تربیت اشتباه مردی که خونه رو با محل کارش اشتباه گرفته ب
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_سه
سرم به کار خودم گرم بود و سعی میکردم بی حاشیه فقط و فقط به پیشرفت خودم فکر کنم...
دلم میخواست برم دانشگاه، اما برای رفتن به دانشگاه باید میرفتم شهر دیگه ای و من دلِ دل کندن از سارا رو نداشتم، سارایی که اولین کلمه ای که به زبون آورده بود آجی بود و شب ها تا براش لالایی نمیخوندم خوابش نمیبرد..بهار سال ۵٣ بود و تصمیم داشتیم تو تعطیلات عید نوروز سفری به شیراز داشته باشیم.
حدودا شش ماهی بود نرفته بودم شیراز و میدونستم بچه ها حسابی بزرگ شدن و انقدر دلم براشون تنگ شده بود که حد نداشت...با حقوق خودم برای همه اشون حتی دختر ملیح هدیه ای گرفتم و تو آخرین روزهای اسفند همراه بابا و خاتون و سارا راهی شیراز شدیم...درسته بعد از چند سال عاشق بندر و مردم خونگرم و کوچه و خیابون هاش شده بودم، اما هنوز شیراز رو جور دیگه ای دوست داشتم. شیرازی که برام یادآور اولین و آخرین عشق زندگیم بود...شیرازی که من رو به یاد خسرو مینداخت... خسرویی که دو سالی بود همراه سیمین از ایران رفته بود... درست یک هفته بعد مراسم عروسی که با اصرار های خانواده اش تو شیراز گرفت، دست سیمین رو گرفته بود و برای زندگی راهی فرانسه شده بودن... قبل رفتن نامه ای برام نوشته بود و به دست فهیم داده بود تا بهم برسونه، کوتاه و مختصر برام نوشته بود، نمیتونه تو شهری که همه جاش اون رو به یاد من میندازه بمونه... تو شهری که با بوی بهار نارنجش ، دختری رو دوست داشت که از درخت پرتقال خونه اشون بالا رفته بود... کنار آدم هایی که نخواستن دوست داشتنشون رو باور کنن و ازش یک آدم سرد و سنگدل ساختن...
خسرو با تمام خاطرات خوشی که واسم ساخته بود رفته بود و من مدت ها بود دلم خوش بود به یادآوری همون خاطرات... خاطراتی که با یادآوریش لبخندی روی لبم مینشست و دلم گرم میشد.تو اون مدت چند تا خواستگار تو محیط کارم برام پیدا شده بود،ز اما همه رو رد کرده بودم و حتی نذاشته بودم بحثش به خانواده کشیده بشه.
تو راه رفتن به شیراز بابا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت و گفت:حوری... پسر عمه عالیه رو یادته؟ عالیه عمه ی بابا بود، تو چند باری که رفته بودیم شیراز دیده بودمشون، شوهرش رو چند سالی بود بر اثر سرطان از دست داده بود و خودش بود و تک پسری که به شدت بهش وابسته بود. عمه صدیقه میگفت وای به حال دختری که بخواد عروس عمه بشه! مگه عمه میتونه دل بکنه از یه دونه پسرش و اونو دست عروسش بسپاره! اگرم همچین کاری بکنه حتما عروسشو مجبور میکنه کنار خودش زندگی کنه. اسم پسرش فریدون بود و شاید دو سه باری دیده بودمش سری تکون دادم و گفتم:آره... چطور مگه؟
بابا نیم نگاهی به خاتون انداخت و با تایید خاتون لب باز کرد و گفت:چند روز قبل عمه بهم زنگ زد... میخواستن بیان بندر که من گفتم خودمون داریم میاییم شیراز. گفت حالا که اینجور شد اگه اجازه میدید ما بیاییم خواستگاری.
لب گزیدم و سرم رو گرم نوازش کردن موهای سارا کردم. سکوتم که طولانی شد بابا با سرخوشی گفت:سکوت علامت رضایته دخترم؟
به تندی گفتم:نه! سکوت کردم چون فکر میکردم خودتون جواب من رو میدونید! بابا با ملایمت گفت:نمیشه که تارک دنیا بشی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم شما که بعد خاتون تارک دنیا شدی...منم عین شما... لطفا این بحث رو ادامه ندید ،چون میدونید تهش به هیچ جا نمیرسیم. بابا سکوت کرد، میدونستم وقتی بحث به اینجا کشیده بشه ترجیح میده سکوت کنه و بحث رو کش نده..وقتی رسیدیم ناهار رو خونه ی آقاجون خوردیم و بعد با اصرار از بابا خواستم منو برسونه خونه ی فهیم، خبر نداشتن اومدم، اما من میدونستم ننه دو روزی هست اومده شیراز و رفته خونه ی حنیفه. از طرفی میدونستم روزای فرد فرامرز پیش زن اولشه و اون ساعت از ظهر فهیم تنهاس. ترجیح میدادم برم پیش فهیم و عصری سری به حنیف بزنیم ....ساک سوغاتی ها رو برداشتم و همراه بابا راهی خونه ی فهیم شدیم..
بابا تو راه دوباره بحث خواستگاری رو پیش کشید که بدون تعارف با جدیت گفتم:بابا، من دارم زندگیم رو میکنم، سرکار میرم و سرم گرمه...از زندگیم راضیم و فعلا قصد ازدواج ندارم، حالا اگه مزاحم شمام و ميخوای منو به هر بهایی بفرستی برم، کافیه بگی... میتونم برگردم شیراز پیش مادرجون... یا حتی خودم تنها خونه بگیرم...
بابا حرفمو قطع کرد و با دلخوری گفت:حوری! بفهم چی میگی.. اینکه من دوست دارم سر و سامون بگیری چه ربطی به خسته شدنم از تو داره؟ خودت میدونی چقدر برام عزیزی... به هرحال بیست سالته! باید کم کم ازدواج کنی و زندگی مستقل خودت رو تشکیل بدی! نمیشه که تا ابد مجرد بمونی! جلوی در خونه ی فهیم که ایستاد آب پاکی رو روی دست بابا ریختم :بیخیال من شو بابا، با خودم و شما که تعارف ندارم، من نه میتونم و نه میخوام بعد خسرو ازدواج کنم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_چهار
اون ازدواج کرده، از ایران رفته و حتی شاید صاحب بچه شده باشه....
اما من نمیتونم... پس لطفا دیگه اصرار نکن..
از ماشین پیاده شدم و در خونه ی فهیم رو زدم، پسر بزرگش دوون دوون اومد و در رو باز کرد. توپ سفید قرمزی تو بغلش بود و یک آبنبات گوشه ی لپش، زانو زدم و محکم بغلش کردم و سفت بوسیدمش، صدای فهیمه که به گوشم رسید قد راست کردم و ایستادم، فهیم با هیجان جلو دوید و با خنده بغلم کرد:حوری بی خبر چرا اومدی؟
خندیدم ...
همراه هم وارد سالن شدیم، فهیم دوقلو ها رو آورد پیشم و گفت:دلم واست یه ذره شده بود، دیگه خانم معلم شدی و نمیشه پیدات کرد! به فرامرز گفته بودم اگه ملیح عید نیومد شیراز، بیا هفته ی آخر عید رو بریم بندر، هی میگه با دو تا نوزاد کجا بریم؟
گفتم دلم لک زده واسه حوری... تازه میگن بندر دریای قشنگی داره...
بچه ها رو بوسیدم و کادوی فرهاد رو دادم و یکی از دوقلو ها رو که گریه میکرد روی پام نشوندم و گفتم :بی خ
بر بیام هیجان زده بشید... چه خبرا؟ این مدت سرم حسابی شلوغ بود فرصت نمیکردم زیاد زنگ بزنم...فهیم کنارم نشست و گفت:خبر سلامتی، ننه که اومده شیراز، آقام که آبش با ماها توی جوب نمیره ده مونده. اتفاقا امشب همه خونه ی حنیفه دعوتیم، قراره ملیح هم بیاد...
تکه میوه ای برداشتم و گفتم:ملیح چطوره؟ وضعیتش بهتر نشده؟
فهیم سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت:نه بابا، چه انتظاری داری؟ فکر میکنی مثلا فرشته دلش به حال ملیح میسوزه ،یا سرهنگ گوشه چشمی بهش نشون میده؟ شده کلفت فرشته، این وسط نگین بیچاره هم پاسوز ندونم کاریه مادرشه.. فرشته که چشم دیدنش رو نداره، سرهنگم از ترس فرشته جرات نداره نگاهی به بچه اش بندازه... بین خودمون بمونه، اما حنیفه میگفت سرهنگ کل دار و ندارش رو به نام فرشته کرده،معلوم نیست زنه چیکار کرده که انقدر مطیع و گوش به حرفش شده! +خودت چطوری، با آقا فرامرز خوبین؟ فهیم لبخند ملیحی زد و گفت:خوبه... البته هیچوقت اونطوری که من میخوام نمیشه، اما داریم زندگی میکنیم... انقدر سرم گرم بچه هاس، فرصت غر زدن و بازخواست کردنم ندارم. البته فرامرزم مراعات میکنه، بیشتر بهم سر میزنه، حتی روزایی که نوبت عشرته ،اول صبح میاد، قبل ناهار میاد، . میدونه دوقلو ها رو نمیتونم دست تنها نگه دارم ،حواسش بهم هست. یه مدتم خاله اش اینجا کمکم بود. خداروشکر بچه ها آرومن... میتونم کاراشون رو بکنم. اما خب درگیری های بین من و عشرت تمومی نداره، گاهی خنده ام میگیره از کارهامون... شدیم عین بچه هایی که میخوان اسباب بازیشون فقط مال خودشون باشه، نشده یکبار منو ببینه و نیش نزنه، منم مجبورم عین خودش باشم، به زور دختراش ،واسه ختنه سورون دوقلو ها اومده بود،عین چی بود... کولاک کرد و نفری یک اشرفی بالای سر پسرا گذاشت. پسرا رو دوست داره، دخترا هم خیلی با بچه هام خوبن، ولی ما دو تا... عین دو تا دشمن هستیم، تا دنیا دنیاس ما نمیتونیم با هم کنارم بیاییم...
سری تکون دادم و گفتم:به هرحال هوووی هم هستید! کسی هم انتظار نداره با هم بسازید... اما میتونی جوری زندگی کنی که لااقل خودت کمتر آسیب ببینی...
+آره... منم همه ی تلاشم اینکه آرامش داشته باشیم...
اینو گفت و نگاهش رو ازم گرفت، فهیم رو عین کف دستم میشناختم، دوری باعث نشده بود واسم غریبه بشه، انقدر خوب میشناختمش که میدونستم میخواد یک حرفی بزنه ،اما هنوز تو زدن و نزدنش شک داره و انقدر میشناختمش که میدونستم نخود تو دهنش خیس نمیخوره و آخرش خودش حرفشو میزنه...یکم که گذشت با خنده پسرش رو که خوابیده بود گذاشتم بغلش و گفتم:فهیم... حرفتو بزن...
خندید و گفت:از تو نمیتونم چیزی رو مخفی کنم...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:عین کف دستم میشناسمت... حالا بگو چی میخوای بگی که به خاطرش هی به در و دیوار نگاه میکنی...
فهیم بعد مکث کوتاهی بی مقدمه گفت:خسرو ایرانه...یک ماهه برگشته،تنها..
خسرو ایران بود... و البته مهمتر از ایران بودنش تنها برگشتنش بود...نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. سعی کردم خونسرد باشم و به روی خودم نیارم که هنوز دلم با خسروئه.
فهیم خیره شد تو صورتم و گفت:هنوز دوستش داری... مگه نه؟ همون موقع هم دوستش داشتی، اما با نادنیت دو دستی تقدیمش کردی به سیمین و رفتی...
گفتم:سیمین زنش بود... درست نبود زندگیش رو خراب کنم...
فهیم دستم رو گرفت و گفت دیگه زنش نیست... سیمین رو طلاق داده و تنها برگشته... تاجی خانم حالش بده، مدام پیگیر حال سیمینه.. میگه چرا تنها برگشتی و بچه ام رو اونجا ول کردی! خسرو هم گفته سیمین خودش نخواسته برگرده.. اسیر زرق و برق فرنگ شده و خواسته همونجا بمونه... نمیدونم بینشون چه اتفاقی افتاده، بهرام یه پاش شیرازه ،یه پاش ده...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_پنج
رابطه ی تاجی خانم با فرشته شکرآب شده، میگفه بچه ی منو بردید کشور غریب ول کردید اومدید، از اونور اصرار داره بهرام بره دست سیمین رو بگیره و برش گردونه، میگه معلوم نیست خسرو با بچه ام چیکار کرده که سیمین با اون همه علافه ای که نسبت به خسرو داشت ترکش کرده!
خسرو... خسرو واسه من یادآور روزهای تلخ و شیرین گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:انشالله که مشکلشون هرچی هست حل بشه و زندگیشون از هم نپاشه..
فهیم رو ترش کرد و گفت:حوری تو نمیفهمی یا خودتو زدی به اون راه ؟ میگم جدا شدن! تموم شد...کدوم زندگی؟ حنیفه میگفت بهرام با توپ پر رفته سراغ خسرو. وقتی برگشته فقط گفته خسرو حق داشته... تو جدایی اشون سیمین مقصر بوده. بعدم گفته تو اولین فرصت میرم سیمین رو برمیگردونم ایران... برگرده ده ور دل مادرم، گفته این دختر جنبه ی آزادی رو نداشته...
رو گرفتم از فهیم و گفتم:هرچی که هست دیگه به من ارتباطی نداره... گذشته واسه من تموم شده...
فهیم که لحن دلخور من رو دید دیگه بحث رو ادامه نداد، هنوز غروب نشده بود که همراه فهیمه بچه ها رو حاضر کردیم، ماشینی گرفتیم و راهی خونه ی حنیفه شدیم...ننه رو سفت بغل گرفتم ، تا دنیا دنیا بود این زن برای من مادر بود و مادری کردنش برام بی نهایت با ارزش بود...
ننه با شوق گفت خوش اومدی ننه، چقدر دلم هواتو کرده بود...کمی پیش ننه نشستم و بعد برای کمک به حنیفه همراه فهیم راهی آشپزخونه شدم، همه رو برای شام دعوت کرده بود و حسابی تدارک دیده بود..منو که دید چشم و ابرویی برای فهیمه اومد و چیزی زیر لب گفت...
با تعجب گفتم این ادا اطوارا چیه؟
فهیم لبخند گیجی زد و گفت:چیزه... امشب... حنیفه... ملیح رو هم دعوت کرده.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:خب؟ این قیافه گرفتن و ریز ریز حرف زدن داره؟حنیفه لب گزید و گفت:میدونی که فرشته اجازه نمیده ملیح جایی بره، به راحتی نوکر بی جیره مواجبش رو آزاد نمیکنه... اینبار هم با پادرمیونی خسرو قراره بیاد... بهرامم گفت میخواد با خسرو حرف بزنه... واسه همین اونم واسه شام دعوت کرد...
لرزی افتاد به جونم، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، من خسرو رو دوست داشتم، حتی بعد چند سال دوری... حتی با وجود تجربه ی یک شکست تو زندگیش... اشک تو چشمم حلقه زد و با صدای خفه ای گفتم من.. زنگ میزنم بابا بیاد دنبالم، برمیگردم خونه ی آقاجونم، فردا میام...
حنیفه دستی به بازوم کشید و گفت:اینجوری بهتره... ازم ناراحت نشی ها... خودت میدونی چقدر واسم عزیزی... از طرفی میدونم زندگی سیمین و خسرو تموم شده و محاله بهم برگردن،اما... نمیخوام فرشته یا بهرام یا حتی تاجی خانم فکر کنن تو به محض شنیدن خبر جدایی اومدی شیراز و خسرو رو دیدی... تو درس خونده ای، معلمی... واسه خودت خانومی هستی... لیاقتت خیلی بیشتر از این حرف هاس...
لبخند سردی زدم و سر تکون دادم، همونجا از جفتشون خداحافظی کردم و به بهونه ی اینکه خونه ی آقاجونم مهمون اومده و سراغ من رو میگیرن از ننه هم خداحافظی کردم و از خونه اشون زدم بیرون. دلم میخواست خسرو رو ببینم، مخصوصا که میدونستم دیگه هیچ تعهدی به زندگی قبلیش نداره، اما به قول حنیفه نمیخواستم کسی فکر کنه به خاطر جدایی خسرو برگشتم...غرق فکر بودم و داشتم به این فکر میکردم که علت جدایی خسرو و سیمین چی بوده که بهرام حق رو به خسرو داده! دست دراز کردم و در حیاط رو باز کردم و چشم تو چشم شدم با خسرویی که دستش رو برای زنگ زدن بالا برده بود و با دیدن من دستش تو هوا خشک شده بود و با بهت نگاهم میکرد..
اشکی که تا اون لحظه به سختی جلوی ریختنش رو گرفته بودم ناخودآگاه روی گونه ام نشست، خسرو هم جوری نگاهم میکرد که مشخص بود انتظار دیدن هرکسی رو داشته الا من..
چند ثانیه طول کشید تا تونست خودش رو جمع و جور کنه، گلویی صاف کرد و قدمی به عقب برداشت،انگار مرد سرد و خشکی که جلوم ایستاده بود اون خسروی نبود که حاضر بود دست به هرکاری بزنه تا با من باشه...
به سختی با صدایی که از ته گلوم خارج میشد سلامی کردم، ملیح از کنار خسرو سرکی کشید و با شوق گفت:حوری... خوش اومدی...وارد حیاط شد و بغلم کرد، من اما چشمم به خسرو بود،خسرویی که با اخم هایی درهم سرش رو پایین انداخته بود و حسابی شمشیر رو از رو بسته بود...
رو به ملیح گفتم:من... باید برم، خونه ی آقاجونم مهمون اومده...
ملیح اخمی کرد و گفت:قدم من سنگین بود؟ نیومده کجا میری؟ من دیگه فردا نمیتونم بیام، نمیتونستم بمونم، حس میکردم نفسم بالا نمیاد..
زیر گوشش ملیح گفتم:نمیتونم بمونم. اصرار نکن بعدم دخترش رو بوسیدم و با عجله بیرون زدم، از کنار خسرو رد شدم و زیرلب خداحافظی کردم و همونطور که جواب سلامم رو نشنیدم،خداحافظیمم بی جواب موند...هنوز چند قدم از خونه دور نشده بودم که صدای گرفته ی خسرو به گوشم رسید:بمون میرسونت...
EMO Band1_20917559383.mp3
زمان:
حجم:
8.74M
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی جوابم میدهی با عشق:جانم!
من صاحب عالی ترین حال جهانم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عشـ💖ق یعنے
ڪوچڪ ڪردن دنیا...
بہ اندازه... یڪ نفر...
و بزرگ ڪردن یڪ نفـر...
بـہ اندازه ے تمام دنیــــا❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ٺو♡︎➪
همان ٺلنڱر عاشقانہاے
ڪہ هر شبــ مـرا
بہ عاشقے وا میدارے
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو 🫵❤️
شبت بخیر عزیزم ❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آسمان امشب
از همیشه زیباتر است
ماه چشمانت
با تن پوشی از جنس طلا
درونش می درخشد
ستاره ها مشغول چشمک پرانی و
رقص هستند و
من بلاگردان خدایی شوم
که تو را برای من آفرید و
نهال عشقت را درون قلبم رویید
شبتون عاشقانه ❤️