#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_بیست_چهار
زن عمو مریم با رنگ و روی پریده استکان چایی از دستش افتاده بود و با
غم عمیقی داشت مامان رو نگاه میکرد، بدجور دلم براش سوخت، مامان از جا بلند شد و دست به کمر اشاره ای به زن عمو کرد و گفت از اینجا برو مریم برو و هرچقدر میخوای تلاش کن ببین موفق میشی...
منو از چشم فرید بندازی یا نه ،حال و روز الانت هم دل منو به رحم نمیاره، چون خودت پامو به زندگیت باز کردی تا برای شوهرت بچه بیارم، چون خودت انقدر خودت رو ذلیل کرده بودی که فکر میکردی با وجود دو تا دختر،فرید داره بهت لطف میکنه که باهات زندگی میکنه... برو و دیگه مزاحم زندگی من نشو... عمه فاطمه از جا بلند شد،با دو قدم بلند خودش رو به مامان رسوند و
محکم مامان رو به عقب هل داد و با خشم گفت:وای به ما که به تو لطف کردیم...
مامان عقب عقب رفت و روی مبل افتاد، عمه بهش نزدیک شد و گفت:داری پاتو از حدت فراتر میذاری ،مهین کاری نکن منم به مریم کمک کنم و از این زندگی پرتت کنیم بیرون...
مامان خندید و گفت :منم گفتم هرکاری دلتون میخواد بکنید ،فرید محاله از من دل بکنه...
زن عمو فرید با گریه از جا بلند شد چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بی توجه به جاروجنجال عمه از خونه بیرون زد ...عمه فاطمه با تهدید رو به مامان گفت:تقاص این دل شکسته رو میدی ،مهین خدا ازت نمیگذره ..
مامان باز خندید و گفت تو خیلی خدا شناس بودی همون روز اول سهم بچه های منو میدادی،بشین و ببین چطور حق بچه هام رو ازتون میگیرم ...
عمه فاطمه با خشم از سالن بیرون زد ...صدای بهم کوبیدن در حیاط که بلند شد مامان با صدای بلندی زد زیر گریه، اولش خواستم برم پیشش، اما وقتی خوب فکر میکردم میدیدم مامان خودش هم کم مقصر نبوده تو این ماجرا، برای همین بی توجه به گریه هاش راهی اتاقم شدم و در رو بستم درست نبود، اون زن مادر من، اما من بیشتر از هرکسی دلم برای زن عمو فرید میسوخت، برای زنی که به مادرم اعتماد کرده بود و نارو خورده بود... عمو فرید رفته بود تا باری رو ببره یزد و از اونجا باری رو تحویل اصفهان بده و بعد بیاد شیراز ...رفت و برگشتش چهار روزی طول کشید، همیشه کارش همینجوری بود،گاهی میرفت و یک هفته بعد میومد و گاهی بارهای سنگین تر به تورش میخورد و رفت و برگشتش بیشتر از بیست روز طول میکشید...
تازه از مدرسه برگشته بودم ،خونه خواستم در سالن رو باز کنم که صدای هق هق مامان به گوشم رسید. از کفشهایی که جلوی در ورودی بود فهمیده بودم عمو فرید برگشته و حدس میزدم مامان ماجرای اومدن عمه فاطمه و زن عمو رو داره واسش تعریف میکنه... وارد سالن که شدم چشمم به عمو فرید خورد که روی مبل نشسته بود ،مامان هم ریز ریز گریه میکرد و ماجرای اون روز رو برای عمو تعریف میکرد... سلام آهسته ای کردم و به سمت اتاقم رفتم. صدای مامان اما هنوز به گوشم میرسید:بهشون گفتم من حامله ام، اینو که گفتم مریم حالش بد شد، اول یه سیلی زد تو صورتم و بعد هولم داد ،شانس آوردم افتادم روی مبل، وگرنه معلوم نبود چی به سرم میومد... دهنم باز مونده بود از دورغ مامان، من خودم دیده بودم که زن عمو بعد شنیدن خبر حاملگی مامان، با حالی خراب از سالن بیرون زده بود، عمه که مامان رو هول داده بود، تازه سیلی هم در کار نبود!
عمو فرید با عصبانیت گفت دارم براشون، به خدا این مدت تازه فهمیدم زن یعنی چی، زندگی یعنی چی... چی بود اون مریم ، حالا نمیخوام غيبتش رو بکنم، اما من خیلی وقته از مریم بریدم ،نه به خاطر اینکه دو تا دختر آورده و دیگه نمیتونه صاحب بچه بشه، واسه اینکه وقتی برای من و زندگیش نمیذاشت، تازه الان به تکاپو افتاده بفهمه من چه غذایی دوست دارم ،از
چه مدل لباسی خوشم میاد... خبر نداره دیگه دیر شده...
مامان با ادا گفت والا خودت میدونی من دلم نمیخواست تو کل هفته رو اینجا باشی، چیکارت کنم .خب از در بیرونت میکنم ،از پنجره میای تو...
اینو گفت و جفتشون خندیدن ...بعد اون اتفاق دیگه عمو فرید همون هفته ای یکبارم به خانواده اش سر نمیزد... اینو وقتی فهمیدم که یک روز زن عمو مریم با دو تا دختراش که هنوز سنی نداشتن و شاید به زور یکیشون پنج ساله و اون یکی چهار ساله بود اومدن در خونه ...مامان خونه نبود، روز جمعه ای با عمو فرید رفته بود خرید و گردش... دو سه هفته ای بود جمعه ها برنامه اشون همین بود ....مامان ناهار حاضری برای ما درست میکرد و سر ظهر با عمو فرید میرفتن بیرون و وقتی هوا تاریک میشد
برمیگشتن
تعارفی به زن عمو زدم تا بیاد تو خونه ...من خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم...
زن عمو وارد حیاط شد و گفت:مامانت خونه اس؟
سری تکون دادم و گفتم:نه... رفتن... یعنی رفته بیرون... زن عمو پوزخندی زد و گفت با فرید رفته، مگه نه؟
❥჻࿐
بند بند وجودم
برای خواستنت شوقی دارند که
راهی جز رسیدنِ به تو
به ذهنم نمیرسد...!!!
دخترا میشن مامان دوم پسری که دوسش دارن
همونقدر نگرانشون میشن،
حرص میخورن،
غصه میخورن
و همیشه خوشحالیشونو میخوان.
شازده کوچولو: وفاداری یعنی چی؟
روباه: یعنی اگه تو سیارت یک گل دیگه بود،
تو عاشق گل خودت باشی...
تو زندگی هرروزی که واسه دلت زندگی کردی بردی ، حتی اگه اشتباه کرده باشی!
در توركي اصطلاح غم انگيزي
تحت عنوان "گيزلين درد " هست ؛
معنيش ميشه درد پنهاني
دردي ك نه ميشه پيش طبيب گفت نه دوست
و نه هيچ كسي ديگه!!!
#یہجملہ_بادلبـــــــر
[ تـــــــــــــو ] جانِ خالصی .!!