💕 *«ولی دلبر ؛
من یك روز ...
تَڪ تَڪ لبخنداتُ میخرم ،
و قاب میڪنم روی ڪنجِ دیوار قلبم»
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Iman Barati1_22075663994.mp3
زمان:
حجم:
9.44M
☘☘☘☘☘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_پریجان #پارت_صد_بیست_شش یکم نشست و ازاین در و اون در صحبت کرد و بهادر که
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_صد_بیست_هفت
میدونستم با شنیدن این جمله اعصابش به هم میریزه، ولی خب چاره ای نبود باید میگفتم...اتفاقا از من میشنید بهتر بود تا غریبه...
گفتم:از زنداداش شنیدم...انگار قراره عروسی مفصلی بگیره...اخمی کرد و گفت:این عروسی رو به دلش میذارم...صبر کنه...
با اینکه دلم ازشون چرکین بود،بازم طاقت نیاوردم و گفتم:به نظر من بیخیال شو.. بذار عروسی بگيره بره...تموم شه این قائله ..این جریان بوی خوبی نمیده ...بهادر هرچی از اون دوری کنی به نفعته..
صداش رو برد بالا و گفت:یعنی بشینم نگاه کنم اون خوش و خرم داره زندگیش رو میکنه و اصلا عین خیالم نباشه که چه بلایی سر ما آورد...
دیدم عصبانیه و ممکنه منو مقصر بدونه دیگه چیزی نگفتم...صبح رفت سرکار و تا شب نیومد ...دلم شور میزد....با بهار و وضعی که دارم و یکم برام سخت بود بغل کردن بهار ، چادر چاقچور کردم و رفتم سمت خونه گلننه.... هوا تاریک بود و تو کوچه کسی نبود ...ترس برم داشته بود...تند تند قدم برمیداشتم و بلاخره رسیدم...نفسم به شماره افتاده بود ..در زدم و پریگل در رو باز کرد...با دیدنم تعجب کرد و گفت:چی شده آبجی ؟؟ داداش بهادر کو ؟؟ تنها اومدی؟؟؟
گفتم:آره تنهام...گلننه بیداره؟؟
گفت :آره تازه رختخواب پهن کرده بودیم بخوابیم...
صدای گلننه اومد که داشت میپرسید کیه ؟
رفتم داخل و گلننه هم با دیدنم تعجب کرد و اونم مثل پریگل سوال پیچم کرد ...
گفتم :بهادر نیومده و دلم شور میزنه ...بهار رو گذاشتم پیشش و هرچی گفت نرو خطرناکه اونوقت شب ،طاقت نیاوردم و راهی شدم...اونوقت شب زیاد ماشین تو خیابون نبود و نمیتونستم به هر ماشینی اعتماد کنم .مجبور شدم کلی راه رو پیاده برم...مقصدم خونه ارسلان خان بود....بلاخره یه تاکسی جلوم وایساد و دل و زدم به دریا و سوار شدم و آدرس دادم بهش و راه افتاد....یه مرد مسنی بود ...
کلی تو ماشین نصیحتم کرد که چرا تنها راه افتادم تو خیابون و خطر داره و ....
بلاخره رسیدیم در خونه و پول رو دادم و پیاده شدم...پاهام داشت میلرزید .. ۳،۴ ساعت از اومدن بهادر به خونه گذشته بود و نیومده و این اصلا طبیعی نبود، مخصوصا اینکه شب قبلش راجع به بهرام صحبت کرده بودیم و ناراحت بود....
زنگ خونه رو فشردم و در باز شد و رفتم داخل....
زن ارسلان خان وایساده بود رو پله ها و با دیدنم تعجب کرد ....گفت :یا فاطمه زهرا...پریجان چیشده؟؟تنهایی؟؟پس کو بهادر؟؟؟
تا این جمله رو گفت بیشتر نگران شدم ..یعنی بهادر اونجا هم نبود...گفتم :زنداداش اینجا نیومده؟؟
با تعجب گفت:نه اینجا نیومده چطور؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ از پشت پرده خونه فخر النسا یه سایه ای افتاده بود و معلوم بود یکی داره یواشکی مارو دید میزنه ....
گفتم:والا بهادر امروز رفته سرکار و هنوز برنگشته...نگرانش شدم اومدم اینجا ببینم اینجا نیست ؟
محکم زد رو دستش و گفت:تنها اومدی؟؟بهار کو ...بیا بالا بیا بالا ...اونجا واینستا....
رفتم بالا و براش توضیح دادم....گفت ارسلان خان خوابه و منم سعی کردم آروم برم تو که بیدار نشه...
گفت :اشتباه کردی اومدی بیرون ازخونه....نکنه اومده باشه خونه الان...ببینه نیستی نگران میشه...شاید براش کاری پیش اومده؟؟ کارش طول کشیده...نباید میومدی بیرون ...اونم این وقت شب ...
خودمم میدونستم کارم اشتباه بوده ،ولی خب چاره ای نداشتم...گفتم:الان چیکار کنم؟؟ اگه نرفته باشه خونه چی ؟؟
گفت :همین الان برات یه ماشین میگیرم بدون اینکه کسی بفهمه برگرد خونه....شاید اومده باشه...شایدم بیاد ....تا فردا صبح صبر کن ..چیزی نیست نگران نشو....
اومد بیرون و در یکی از همسایه ها رو زد و بهش گفت که شوهرش منو برسونه ..اون بنده خدا هم نه نگفت و منو برگردوند خونه...البته سر راه از گلننه بهار رو گرفتم و بعد رفتم خونه....
خبری نبود ...بهادر نیومده بود....دلم مثل سیر و سرکه میجوشید....خدایا این مرد کجا موند..بهار رو خوابوندم و خودم هی راه رفتم....
هوا کم کم داشت روشن میشد و هنوزخبری از بهادر نبود...دیگه حس میکردم دارم سکته میکنم...قلبم تیر میکشید...بچه جمع شده بود یه گوشه و سفت شده بود ....
ساعت حدود ۸ صبح بود که در خونه رو زدن...نگران دوییدم سمت در ...بهادر کلید داشت ،پس اون نبود ...در رو باز کردم و با دیدن ارسلان خان و زنش تعجب کردم...
زنش گفت :نیومده هنوز؟؟
_به گریه افتادم و گفتم:نه هیچ خبری ازش نیست ...
ارسلان خان گفت:بیا قشنگ توضیح بده که چیشده و چه اتفاقی افتاده؟؟
گفتم:هیچی نشده...بهادر صبح رفت سر کار و غروب نیومد ....هیچ خبری هم ازش نیست ...
گفت:دعواتون نشده؟؟حرفی چیزی؟؟گفتم:نه فقط شب قبلش خبردار شد بهرام قراره به زودی عروسی بگيره و خیلی ناراحت بود ..
ارسلان خان سری تکون داد و گفت:
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_صد_بیست_هشت
_خدا نگذره دو تا برادر رو با هم دشمن کردی....بهرام هم از دیروز غیبش زده و صبح فهمیدیم.. اینو که گفت حس کردم دو تا تیر خورد به زانوهام و خم شد ...پاهام شل شد و نشستم وسط حیاط ...انقدر استرس داشتم که هر آن حس میکردم الان بلایی سر بچه ام میاد...زن ارسلان خان تا رنگ و روم رو دید اومد و دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت :پاشو دختر پاشو...اینجوری نکن با خودت....اون بچه گناه داره ...نترس چیزی نیست ،من دلم روشنه ...
ارسلان خان ادامه داد گفت:آره نترس دختر ...حتما دوتا برادر یه جا با همن ..از بچگی عادت داشتن یهو دوتایی غیبشون میزد....الانم پیداشون میشه...حاضر شو بریم خونه ما ...تنها نمون خونه ..به همسایه بگو اگه بهادر اومد خونه بهش بگه تو خونه مایی...
به سختی و با حال خیلی بد حاضر شدم...زن ارسلان خان برای بهار همه چیز برداشت و راه افتادیم...به همسایه هم سپردم و سر راه به گلننه هم گفتم و اونم کلی نگران شده بود ..
رسیدیم خونه ارسلان خان....مارو گذاشت خونه و خودش رفت ....تا ظهر هیچ خبری نبود...دیگه کم کم داشتم سکته میکردم....ظهر بود که یه نفر اومده جلوی در و گفت :ارسلان خان خبر فرستاده نگران نباشید...بهادر حالش خوبه ...بهرام بیمارستانه .
دیگه چیزی نگفت و رفت ...حتی نگفت کدوم بیمارستان...حتی نگفت بهادر کجا هست ...
هرچی زمان میگذشت استرسم بیشتر میشد...عصر بود که ارسلان خان اومد ...
دوییدم تو حیاط و پشت سر هم ازش سوال میپرسیدم...
گفت :بریم داخل خونه بهت میگم...اینجا نمیشه...
رفتیم بالا و من کماکان منتظر بودم لب باز کنه ..
بعد از خوردن یه لیوان آب و دو تا قرص شروع کرد به حرف زدن:دیروز بهادر میره سراغ بهرام...گویا باهم اول لفظی و بعدم فیزیکی درگیر میشن....بهادر رحم نمیکنه و تا اونجا که میتونسته بهرام رو میزنه ...جوری که دست بهرام از سه جا میشکنه ...تمام صورتش کبود و ورم کرده اس و دو تا دندونش هم شکسته....بدنش هم پر از کوفتگیه...آدما میریزن اونجا و چون محل کار بهرام بوده به طرفداری از بهرام ،بهادر رو تحویل کلانتری میدن ...دیشب بهرام بیمارستان بوده و بهادر بازداشتگاه....الان سند خونه میبرم و بهادر و آزاد میکنم تا بهرام خوب شه و رضایت بده...
گفتم:اگه رضایت نده چی؟؟ اگه دوباره دشمنی کنه چی ؟؟
ارسلان خان گفت:نه دیگه ...نمیتونه..بهرام تقاص کارش رو پس داد....اینجوری حداقل بهادر هم یکمی دلش خنک شد ...منم برای اینکه حق بهادر پایمال نشه ،حتما بعد از اینکه رضایت داد حقش رو میذارم کف دستش و خونه و ماشین رو ازش میگیرم....
زن ارسلان خان گفت :فخرالنسا خبر داره؟؟زن بهرام و خانواده اش ،مهندس اینا چی،؟خبر دارن؟؟
ارسلان خان که رفته بود سراغ کمدش تا سند رو پیدا کنه گفت:.فخرالنسا میدونه کار بهادره ،ولی زنش نمیدونه ...گفتن بهش سر کار با یکی دعواش شده ...نگفتن کار داداش بوده...از بس سیاست دارن و نمیخوان دختره و خانواده اش بفهمن اینا چجور آدمایین...
گفتم:شما بهادر رو دیدید؟ حالش خوب بود؟؟
گفت: آره فقط زده ...یه دونه مشتم نخورده....
بعدم وسط خنده هاش گفت :آخه دوتاشون هم برادرای منن ،دلم برای بهرام هم میسوزه، ولی چه میشه کرد...اونم انشالله به راه راست هدایت بشه ...
گفتم:میشه منم باهاتون بیام...اینجا طاقت نمیارم...میخوام بیام بهادر رو ببینم.
گفت: نه ....اونجا جایی نیست که تو بخوای بیای...بمونید خونه من تا یه ساعت دیگه با بهادر برمیگردم...رفت و من تا وقتی بر نگشتن باورم نمیشد و فکر میکردم ممکنه اینجوری گفته باشه که من غصه نخورم...تا اینکه یکی دوساعت بعدش اومدن...
بهادر رو که سالم دیدم،ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست و یاد حرف ارسلان خان افتادم که گفت فقط زده و یه مشت هم نخورده افتادم...واقعا چهره بهادر اصلا نشون نمیداد که روز قبل دعوای سنگینی کرده ....
بهادر تا منو دید گفت:دلم خنک شد ...دیگه باهاش بی حساب شدم...
گفتم خداروشکر که سالمی ...خوشحالم که دلت خنک شده...
چند وقت گذشت و عروسی بهرام هم عقب افتاد ،بخاطر اینکه دستش تو گچ بود و صورتش هم کبود بود....رضایت هم داد و این اتفاق به خوبی گذشت و تموم شد و مونده بود فقط ارسلان خان که حساب بهرام رو بذاره کف دستش...
روزها میومد و میرفت و من با شکمی که روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد و توان راه رفتن و نشست و برخاست رو ازم گرفته بود ، به کارهای خونه و بهار میرسیدم و اصلا هم ناراضی نبودم... چون مادر نداشتم که برام سیسمونی بگیره ،خودم با بهادر و گاهی با گل ننه میرفتیم خرید...هر چیزی هم که میخریدم دوتا برمیداشتم که برای بهار هم باشه ....دیگه بهار برام حکم بچه ی خودم رو داشت...خیلی دوستش داشتم..کم کم گلننه هم فهمید که بهار مشکل داره ،ولی چون خیلی معصوم و مظلوم بود دوستش داشت و میگفت این بچه گناه داره..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_صد_بیست_نه
تقاص کار پدر و مادرش رو میده...
با تاریخی که تقریبا خودم داشتم کم کم وقت زایمانم نزدیک بود و هر لحظه ممکن بود دردم بگیره...
گلننه و پریگل مونده بودن خونمون که حواسشون بیشتر به من باشه .. به بهار هم میرسیدن ،چون من دیگه سختم بود شستن و تمیز کردن بهار ....
یه روز سرد پاییزی بود ...آفتاب تا وسط خونه افتاده بود ولی هوا سوز بدی داشت...نشسته بودیم داشتیم سبزی پاک میکردیم که با آبگوشت ناهار که گلننه از صبح زود بار کرده بود ،بخوریم که احساس کردم حالم بد شد...یکی دو بار اول رو اهمیتی ندادم...
دوباره دیدم نه انگار تموم بشو نیست و هر چند دقیقه یه بار درد میگیره...
روم نمیشد به گلننه بگم....به پریگل گفتم:پریگل من یکم درد دارم، میرم تو اتاق بخوابم ...وقت ناهار صدام کن .
رفتم تو اتاق و اول تو آینه به خودم نگاه کردم...صورتم گرد و تپل شده بود...دماغ کوچیکم حسابی بزرگ شده بود و باد داشت ولی بازم به صورتم میومد و چهره ام رو بانمک کرده بود...قرمزی روی لپام که همیشه وقت خنده و خجالت میومد سراغم ،حالا بیشتر ازپیش نمایان بود...
ترسیده بودم....از اینکه من باعث به دنیا اومدن یه بچه بشم...سنی نداشتم و هنوز ۱۷ سالم کامل نشده بود ...با اینکه چندین بار طعم مادر بودن رو به شکل های مختلف چشیده بودم ،ولی اینبار فرق داشت..اینبار میخواستم مادر بچه ای که خودم بدنیا میارمش باشم...
میدونستم وقت زایمانم رسیده...
دیگه مدت بین دردام خیلی کمتر شده بود..حاضر و آماده با ساکی که برای بچه بسته بودم از اتاق بیرون اومدم و به گلننه گفتم :فکر کنم وقتشه ننه ....
نگاهی به من کرد و گفت:درد داری؟
با سر گفتم آره...
بدو بدو رفت لباس پوشید و چادرش رو روی سرش انداخت و گفت :پریگل تو بمون خونه ننه....حواست به بهار باشه...یه کاسه آبگوشت هم برات میریزم بشین بخور...مراقب باشی ها....کلی به پریگل توصیه های ایمنی داد و لنگان لنگان اومد سمت من و گفت :چجوری به بهادر خبر بدیم؟
گفتم:به حسین آقا همسایه میگیم بره بهش خبر بده..
گلننه تندی رفت در همسایه رو زد و به خانمش گفت و اونم بنده خدا گفت اول مارو میرسونن بیمارستان و بعد میرن سراغ بهادر..
من و گل ننه و حسین آقا و خانمش میمنت خانم راهی بیمارستان شدیم...
با اینکه هوا خیلی سوز داشت ولی من انگار وسط چله تابستون بودم....
بلاخره رسیدیم بیمارستان و ما پیاده شدیم و حسین آقا رفت به اون آدرسی که من بهش دادم...دست گلننه و میمنت خانم رو گرفته بودم و به زور راه میرفتم....
دلم میخواست مادرم بود و الان کنارم بود و دلم به بودنش قرص میشد....
با چشم گریون کارهای بستری رو انجام دادن و فقط منتظر بودیم بهادر برسه...اینکه نمیدونستم بچه ام چیه، خودش کلی هیجان داشت و لحظه شماری میکردم که زودتر این دردا تموم بشه و زودتر بگیرمش تو بغلم....
صدای بهادر که اومد دلم قرص شد ...بیرون اتاق داشت با گلننه حرف میزد و نگران بود ...اجازه نمیدادن بیاد داخل و از گوشه در اتاق نگاهم کرد...چشماش پر شده بود ...
برام دست تکون داد و با چشماش بهم فهموند که چقدر دوستم داره....
بردنم تو اتاق عمل و چیزی طول نکشید که صدای گریه ی نوزادی به گوشم رسید و یه حال راحتی و خیال راحت ....
پرستار گفت :ماشالله چه پسر تپلی هم هست...دقیقا شبیه مامانشه...
بغضم تبدیل به گریه شد و از ته قلبم خداروشکر کردم.. همیشه دلم میخواست یه پسر داشته باشم که جای رشید رو پر کنه برام...آخه رشید با رفتنش خیلی دلم رو سوزونده بود...
حدود ساعت ۷ غروب بود که بچه رو آوردن ببینم...اولین دیدارم با بچه ام بود...راست میگفت پرستاره...صورت پسرم با اینکه همون اول خیلی مشخص نمیشه، ولی دقیقا کپی خودم بود ...صورت گرد و چشمای درشت و کشیده ...
یکم بعد بهادر و گلننه و زن ارسلان خان وارد اتاق شدن و هر کدومشون کلی ذوق کردن برای پسرم....
اما از همه بیشتر بهادر ذوق کرده بود و خوشحال بود ...معلوم بود که دل تو دلش نیست ...
بهم گفت:با اینکه خیلی اذیتت کردم، ولی تو همیشه خانمی کردی در حق من ...حالا منم میخوام بهت بگم برای جبران همه این اذیتت هات اسم پسرم رو رشید میذارم که یاد برادرت همیشه زنده بمونه....
نمیدونید چه حالی شدم...اون لحظه خودم رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونستم....
یه دختر داشتم و یه پسرم خدا بهم داده بود و یه زندگی خوب و همه چیزایی بودکه کافی بود تا تو حس کنی از این خوشبختر امکان نداره بشی...
اونشب رو نگهم داشتن بیمارستان و گلننه موند کنارم....فردا صبح زود مرخصم کردن و بهادر با یه دسته گل بزرگ اومده بود دنبالم...
یکم درد داشتم ولی قابل تحمل بود و جوری نبود که نشه تحمل کرد...دلمم برای بهار حسابی تنگ شده بود ..
رفتیم سمت خونه....
36.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
محبوب من
در عبادتم چنان با شما سخن مى گويم
كه خداوند به گريه مى افتد ..
محبوب من
در آن هنگام كه گل هاى
سرخ در دشت ها
مى رويند و باغ ها لبريز طراوتند
و باد با زلف شما به پچ پچ است
در آن مساحت اسيرى عشق
شما را دوست دارم ...
ظهـــــرتون به آفتاب عشق روشن ♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تابش خورشــ☀️ـید ظهر
معجزۀ هر روز خـداستــ
یعنی خـــدا هست
امیـــد هست
پس زندڪَی هست
برای خود و دیڪَران روز قشنڪَی بیافرینیـــم ...
ظهـــر تون پرازعشق و سلامتی
🍃🌸🍃🌸🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهرتون
بهترین و خوشرنگ ترین
ظهر دنیا
با لحظه هایی پر از
خوشی و آرزوی سلامتی
برای شما ....
"روز و روزگارتان بسیار شاد"
.🍃🌸🍃🌸🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
284.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهرتون بخیر❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ali Ramezanpoor1_22408459815.mp3
زمان:
حجم:
4.5M
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞