eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅━━•𑁍⊱𖠁⊰𑁍•━━┅─ *« طُـ♥️ـ» کَـمی عَمیٖق‌ تَر نِـگاهَـم کُـن !🥹 مِـثلِ آفـِٓ☀️ـِٓتاب زُل بِـزَن تُوی چِشم‌هآیَم و قَشنگ‌تَریٖن اتِـفاقِ صُـِٓ⚘️ـِٓبح‌‌هایَـم بـآش …💋 🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
دل مـسـوزان که ز هـر دل به خــدا راهی هست هر که را هیچ به کف نیست به دل آهی هست @cbufeuhdwt
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
خداوندا اگر جایی، دلی بی‌تابِ دلـدار اسـت نمی‌دانم چطور امّا خودت پادرمیــٰانی کُن! @cbufeuhdwt
‌ شکست یعنی: وقتی گوشیتو میزنی تو شارژ دو ساعت بعد میای میبینی کابلش رو درست نزدی و شارژ نشده 😎😎😎 @cbufeuhdwt
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخند ، چون‌ وقتی میخندی حس‌ میکنم‌ خُدا بهم‌ میگه: بیا اینم همون دنیایے ڪہ میخواستے... 🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت هشتم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبر
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت نهم من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم سریع خودم رو جمع و جور کردم و به خیال اینکه آقام چیزی جا گذاشته و برگشته سریع خودم رو رسوندم دم در،ولی وقتی در رو باز کردم..با دیدن یه زن چاق و بور که تو چهارچوب در وایستاده بود، خشکم زد..از بس از آقام میترسیدم که با دیدن آدم‌های غریبه ناخودآگاه دلهره میگرفتم،نگاه تندی به زن غریبه کردم و کنجکاوانه و با صدای آرومی گفتم؛ با کی کار داشتید؟زن غریبه با دقت داشت منو نگاه میکرد بعد از یه مکث طولانی، لبخندی زد و گفت؛ آب خونه‌ی ما قطع شده میشه بیام آب پر کنم؟بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه، منو کنار زد و با اجازه ای گفت و وارد شد..پشت سرش راه افتادم و کنار حوض وایستادم،زن غریبه در حالیکه داشت دو تا دبه‌اش رو پر میکرد، با دقت منو برانداز میکرد..آنا که فهمیده بود کسی تو حیاطه،اومد تو ایوون و با صدای بلندی با زن غریبه سلام کرد و احوالپرسی کرد،بعد اینکه دبه پر شد زن با صدای ضعیفی گفت؛ دخترم، میشه تا سر کوچه این دبه‌هارو بیاری من نمیتونم، سنگینه مادر،به ناچار باشه‌ای گفتم وگره روسری‌ام رو سفت کردم و چادر سر کردم که باهاش برم ولی با نگاه تندی که آنا بهم انداخت مکث کردم و گفتم؛ آنا با اجازه... ادامه در پارت بعدی 👇