eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
31 فایل
لینک ناشناسمون👇 https://harfeto.timefriend.net/17654478067442 ایدی مدیر @AEQT123 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن عطایی1_12364940244.mp3
زمان: حجم: 3.21M
🔻مداحی حسین عطایی🎤 پیشنهاد دانلود 💯 🏴فوق العاده س✨ موج پرچم به فرمان ام البنینه اشک نم نم به فرمان ام البنینه السَّلامُ عَلَيكِ يَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع درود بر تو ای مادر ماه های درخشان🥀 ‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@Maddahionlin1_8667903802.mp3
زمان: حجم: 12.34M
الهی به حق مادر حضرت ابوالفضل العباس عجل لولیک الفرج
حرف اول اسمت چیه ؟ آ = چهار صلوات 🫀 ب = هفت صلوات 🫀 پ= نه صلوات 🫀 ت= ده صلوات 🫀 ث= چهارده صلوات 🫀 ج= دوصلوات 🫀 چ= پنج صلوات 🫀 ح= یک صلوات 🫀 خ= سه صلوات 🫀 د= شش صلوات 🫀 ذ = پانزده صلوات 🫀 ر= چهارده صلوات 🫀 ز = چهار صلوات 🫀 ژ= هشت صلوات 🫀 س= یازده صلوات 🫀 ش= دوازده صلوات 🫀 ص= یک صلوات 🫀 ض=پنج صلوات 🫀 ط= شش صلوات 🫀 ظ= سیزده صلوات 🫀 ع= نه صلوات 🫀 غ= سه صلوات 🫀 ف= هشت صلوات 🫀 ق = بیست و یک صلوات 🫀 ک = دو صلوات 🫀 گ = هفت صلوات 🫀 ل = بیست صلوات 🫀 م= نوزده صلوات 🫀 ن = یک صلوات 🫀 و = هجده صلوات 🫀 ه = هفده صلوات 🫀 ی = ده صلوات 🫀 به نیت حاجت رواییتون هدیه کنید به حضرت ام البنین (س)🌸 فردا شهادتشه سنگ تموم بگذارید برای همه بفرستید سیل صلوات راه بندازید 🙏
از حسای قشنگ ...؟ +تو فکرش باشی یهو زنگ بزنه📱 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دِلم میخوادِ بِرم یِه جا کِه هیچــــکی نباشه اِلا مَنو تُــــو نَه حَرفی بِزنَمو نَه حَرفی بِزَنی فَقط اونقَدی تُویِ آغوشِـــــت بِمونَم کِه یادَم بِره تَک بِه تکِ دردامُــــو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_پریجان #پارت_صد_سی_دو برگشتیم و از فرداش جدی تر شروع کردیم به بسته بندی
گاهی وقتا میترسیدم نکنه اتفاقی بیوفته برای بهار ،ولی میدیدم انگار تاثیر خوبی داره و بهار از اون موقع که خیلی سفت و محکم مثل یه تیکه چوب بود، تغییر کرده و دست و پاهاش رو کمی تکون میده‌‌‌‌.. سهیلا به قول معروف شده بود درمانگر بهار و کارش فقط بازی با بهار بود ....انقدر با علاقه اینکارو می‌کرد که گاهی براش چای می‌ریختم انقدر میموند و سرد میشد .... گل‌ننه هم خیلی به سهیلا عادت کرده بود ‌...تا سهیلا میومد خونمون گل‌ننه از پله های زیر زمین لنگان لنگان میومد بالا‌‌...هم خیلی شوخ بود و هم زن پر انرژی ای بود....همه دوستش داشتیم‌‌‌‌‌‌...با اینکه خیلی بگو بخند داشت، خیلی هم محجوب به حیا بود‌...تا بهادر میومد میرفت خونشون.... دیگه سهیلا شده بود خواهر و دوست و رفیق شفیق من ...کم کم وقت زایمانم نزدیک بود‌‌‌‌‌‌‌‌.... بهار تو اون چند ماه خیلی خوب شده بود و قشنگ به چپ و راست میتونست بچرخه و خنده از لباش نمیوفتاد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌..دردام که شروع شد بهادر خونه بود، بچه هارو سپرد به گل‌ننه و پریگل و با سهیلا و شوهرش رفتیم بیمارستان‌‌‌... اونجا به همه میگفت خواهرمه‌‌‌‌‌‌... هر کای لازم بود کرد تا من برای بار دوم زایمان خوب رو تجربه کنم...با اینکه زیاد درد کشیدم ،با شنیدن صدای گریه بچم و مبارک باشه گفتن پرستارا و دختره دختره گرفتنشون فهمیدم اینبار خدا بهم دختر داده و چقدر از این بابت خوشحال بودم‌...‌ سهیلا مثل یه خواهر واقعی بعد از زایمان جمع و جورم کرد، با اینکه خودش دوتا بچه کوچیک داشت ،ولی حسابی برام مایه میذاشت و کمکم بود... دخترم هم شبیه خودم بود...بهادر میگفت این دوتا که شبیه تو شدن و اونم شبیه مادرش ،پس چرا به من نرفتن.... اسم دخترم رو فاطمه گذاشتم....نمیدونم چرا ،ولی دلم میخواست اسمش رو فاطمه بذارم‌.... فاطمه چهل روزش شده بود که خبر رسید بهرام و زنش از هم جدا شدن و بهرام داره میره خارج.... خبر شوکه کننده ای بود...حسابی تعجب کردیم..به فال نیک گرفتم و به خودم گفتم شاید قسمت بوده که این جوری بشه و بهرام بره خارج از کشور و ما راحت بتونیم زندگی کنیم... فاطمه سه ماهش که شد گفتن بهرام رفته‌ ژاپن...سال شصت بود....خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم..از فکر اینکه دیگه سایش رو زندگیمون نیست به شدت خوشحال بودم... روزگار می‌گذشت...فاطمه یه ساله شد....رشید دوسال و ۳ ماه و بهار هم تقریبا ۳سال و نیمه‌....قد و نیم قد ... خونه داری و بچه داری حسابی سرم رو گرم کرده بود ..یه شب سهیلا شام دعوتمون کرده بود خونشون...پیش میومد که گاهی هم دیگه رو دعوت کنیم با همسرامون بریم و بیایم.... به بهادر گفته بودم زودتر بیاد خونه و سر راهش شیرینی هم بگیره....از صبح هم بچه هارو بردم حموم و یکی یکی شستمشون... حاضر و آماده نشستیم که بهادر بیاد، ولی خبری نبود ...هی به ساعت نگاه کردم و هی حرص خوردم ‌‌...هی گفتم عجب آدم بی فکریه این بهادر، آخه مگه نگفتم زودتر بیا ...لابد الانم بیاد میگه یادم رفت شیرینی بگیرم‌....هرچی ساعت جلوتر میرفت بیشتر حرص میخوردم ...دروغ چرا اون لحظه اصلا نگرانش نبودم و بیشتر داشتم تو دلم ناسزا میدادم...ولی کم کم دیگه دیدم از حالت عادی هم داره دیرتر میشه و خبری ازش نیس... صدای زنگ نونه رو شنیدم و گفتم حتما خودشه‌‌...رفتم درو باز کردم و دیدم سهیلاس‌‌‌... _پس چرا نمیاید دختر؟؟ مگه نگفتی زود میایم....من چای دم کردم منتظرم ... با دیدن سهیلا وا رفتم و گفتم :والا ما حاضریم ،ولی هیچ خبری از بهادر نیست ‌....نمیدونم کجا مونده‌... با خنده و شوخ‌طبعی همیشگی گفت:نترس بادمجون بم آفت نداره، الاناس که پیداش بشه‌‌‌...شما بیاید بریم، اونم بیاد ببینه نیستید میاد خونه ما ‌..میدونه دیگه‌ اونجایید‌... دست رشید رو گرفت و گفت:بیای ها ...من پسرتو بردم...برگشتم تو خونه و با بقیه بچه ها رفتیم....گل ننه گفت:من نمیام...پاهام درد میکنه نمیتونم بشینم...خونه میمونم اگه بهادر اومد میفرستمش بیاد.... رفتیم خونه سهیلا و بوی غذاش حسابی خونه رو پر کرده بود....تا رفتم تو گفتم:.چرا انقدر زحمت کشیدی،؟؟ یه چیز حاضری می‌خوردیم دور هم.... گفت:بخاطر آقا بهادر که کرفس دوست داره کرفس پختم ... تشکر کردم و با حرص گفتم :آقا بهادر معلوم نیست کجاست؟؟؟ همیشه از این زودتر میومدا....حالا که سفارش کردم زود بیا هنوز خبری ازش نیست.... سهیلا آروم جوری که آقا مجید نشنوه گفت:این مردا همشون همینن پری ...اینم انقدر امروز منو حرص داده‌‌‌‌.. سرمون گرم صحبت شد ،ولی دلم پیش بهادر بود ‌..یعنی کجا مونده بود‌؟ دوبار رفتم خونه سر زدم دیدم نه خبری نیست....به گل ننه گفتم کسی به خونه تلفن نزده،؟؟ گفت : نه ننه خبری نیس.... برگشتم خونه سهیلا و گفتم:دستم به دامنتون....
من دیگه طاقت ندارم‌...حتما یه اتفاقی افتاده ....بهادر دیگه تا این وقت شب دیر نمیکنه‌‌‌‌‌...بیاید بریم ببینیم کجا مونده،؟ سهیلا که یکمم انگار دلخور شده بود از اینکه مهمونیش به هم خورده و کلی زحمت کشیده گفت:آخه کجا بریم پری؟؟ باید منتظر بمونی تا پیداش شه ‌.‌‌‌‌.. شوهرش گفت:محل کارش تلفنی چیزی نداره زنگ بزنیم؟؟ گفتم:.آخه به کجا بزنم....بهادر همیشه سر ساختمونه دیگه ....جای ثابتی نداره که ‌‌‌‌‌‌‌‌‌... مجید آقا بلند شد و کتش رو پوشید و گفت:من میرم یه سر میزنم ببینم سر ساختمون خبری هست یا نه... گفتم:میشه باهم بریم؟ گفت:آبجی بلدما ‌‌‌‌،..بعدشم اونجا الان جای مناسبی نیست که شما بیای... سهیلا اشاره زد بهم و گفت :راست میگه بذار بره و بیاد.... کلی عذرخواهی کردم و آقا مجید رو راهی کردیم رفت ‌‌‌..دیگه دلشوره و دلهره افتاده بود به جونم...یاد اونشب افتادم که همینطوری شده بود و بعدا فهمیدیم کار بهرام بوده‌‌‌....الان دیگه بهرامی وجود نداشت که بخواد همچین کاری رو بکنه...همش ذهنم میرفت سمت تصادف و فکر میکردم حتما تصادف کرده ... آقا مجید رفت و یه ساعت بعد با نا امیدی برگشت و گفت:آبجی یه کارگر پیدا کردم که گفت بهادر امروز اصلا نرفته بوده سر ساختمون‌‌...اتفاقا میگفت تعجب کرده بودیم که نیومده ،چون خیلی کار بود امروز باید زیر نظر ایشون انجام میشد....کم مونده بود از حال برم.... گفتم:یعنی چی از صبح نرفته،؟یعنی کجاس؟چه بلایی سرش اومده؟ سهیلا یه لیوان آب برام آورد و گفت :آروم باش...شاید رفته تهران ..برای برادرش شاید اتفاقی افتاده؟ رفته پیش اون...شاید ماشینش خراب شده ....هزار تا اتفاق ممکنه افتاده باشه...انقدر غصه نخور... بچه هارو به سهیلا سپردم و با شوهرش رفتیم کلانتری نزدیک خونه....گزارش دادیم که از صبح غیب شده و بعد از اون رفتیم بیمارستان های اطراف ‌.... تا نیمه شب تو خیابونا دنبال بهادر بودیم ولی انگار نه انگار....آب شده بود رفته بود تو زمین‌..دست از پا درازتر برگشتیم خونه...سهیلا بنده خدا بیدار با گل‌ننه نشسته بودن تو حیاط....بچه هارو هم خوابونده بودن... خودن رو انداختم تو بغل سهیلا و زار زار اشک ریختم....گفتم نیست...بهادر نیست.. اونشب تا صبح تو حیاط نشستیم و یه لحظه‌ ام نخوابیدیم‌‌‌...منتظر بودیم تلفنی چیزی بشه، ولی نه خبری نبود... همین که آفتاب زد و هوا روشن شد به آقا مجید گفتم بیا بریم بگردیم‌‌...شاید دیشب تاریک بود نتونستیم پیداش کنیم....الان حتما یه خبری ازش میشه...گفت :آخه آبجی کجارو بریم بگردیم‌..شما یکم صبر کن بلاخره خبر میشه...یا زنگ میزنن یا میان خبرمیدن...یکم دیگه تحمل کردم و دیگه نتونستم....رفتم شماره تلفن خونه ارسلان خان رو گرفتم... طول کشید تا جواب بدن ‌...ساعت ۶ ونیم صبح بود ‌...صدای زن ارسلان خان پشت تلفن پیچید که با هول و ولا گفت: الو...بله... با صدای لرزون گفتم:سلام زنداداش... یکم مکث کرد و گفت:پریجان تویی؟؟ خیر باشه این وقت صبح...چیشده،؟ اشکم دراومد و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...با گریه گفتم:زنداداش بهادر غیبش زده...از دیروز صبح که از خونه زده بیرون دیگه برنگشته....خبری ازش نیست...حتی سر کار هم نرفته.... صدای کوبیدن دستش روی پاش اومد که محکم کوبید و گفت :ای داد بیداد....بازم؟؟ رفتی دنبالش ؟ گفتم:همه جا رفتم...‌..بیمارستان...کلانتری...همه جا...نیست که نیست .. صدای ارسلان خان اومد که با ترس میگفت :چیشده زن ؟ کیه اول صبحی ؟؟ زنش تند تند براش تعریف کرد و اونم گوشی تلفن رو از دست زنش گرفت و گفت:چیشده..درست تعریف کن ببینم...منم دوباره از اول براش تعریف کردم....هی سوال میپرسید.... دعوا نکردید؟ چیزی نگفتید به هم؟ خوب فکر کن جایی قرار نبود بره،؟ دیگه به هق هق افتاده بودم ... گفتم :لرسلان خان بهادر یه بلایی سرش اومده مطمئنم...به دادمون برسید ...تلفن رو قطع کردم و برگشتم تو حیاط... سهیلا گفت:چیشد نرفته خونه داداشش؟؟ با سر گفتم: نه!! یکم دیگه گذشت و دوباره گفتم:من خودم میرم ببینم میتونم پیداش کنم... شاید بیمارستانی جایی رفته باشه از دیشب تا حالا...آقا مجید گفت پس وایسا خودم میبرمت...سهیلا هم باهامون اومد...دوباره کل شهر رو گشتیم...نبود که نبود....برگشتیم خونه ...نزدیک ظهر شده بود....ارسلان خان و زنش هم اومده بودن..خودشون رو رسونده بودن... با گریه خودم رو انداختم تو بغل زنش و گفتم:نیست هیچ جا نیست زنداداش ....هر جا فکر کنی رفتیم و گشتیم...آب شده رفته توی زمین... یهو به ذهنم رسید و گفتم:نکنه بهرام بلایی سرش آورده‌‌‌‌‌‌...آره حتما کار بهرامه....حتما از ژاپن بر‌گشته...اومده و مارو پیدا کرده.‌.‌ ارسلان خان بلند شد و کلافه چند قدمی راه رفت و گفت:
_منم همینه نظرم، ولی آخه چجوری پیداتون کرده...اگه اون برگشته باشه خبرش به ما میرسه...مادرش و خواهراش الان چند وقته برگشتن عمارت ....احتمالا اونا خبر دارن.... از تو جیب کتش یه دفترچه درآورد و گفت :این شماره رو برام بگیر ... شماره رو گرفتم و شروع کرد ترکی حرف زدن....فهمیدم به یکی از آشناها تو شهر خودمون زنگ زده‌...گفت منتظرم بهم خبر بدی....بهش سپرد که آمار بگیره ببینه بهرام برگشته یا نه .... گوش به زنگ مونده بودیم که اون طرف بهمون خبر بده...دو ساعت بعد تلفن زنگ خورد و گفت:از یکی شنیده که بهرام اصلا خارج از کشور نرفته...یعنی همون موقع که رفته بوده دیپورت شده و نتونسته بره...تمام این مدت هم تو همون شهر خودمون مخفیانه زندگی می‌کرده... از شنیدن این موضوع یه لحظه‌ آب تو دهنم تلخ شد و قلبم نزدیک بود بایسته... ارسلان خان گفت :باید بریم و به پلیس همه چیز رو بگیم ...تا دیر نشده خبر بدیم ...سه تایی با آقا مجید رفتیم و پرونده گم شدن بهادر رو تشکیل دادیم و گفتیم که با یه نفر مضنونیم و اونم برادرشه‌... ۵ روز گذشت ...تو اين ۵ روز هیچ خبری نبود .‌‌به فاطمه دیگه نتونستم شیر بدم...حالمم بد شده بود...... ارسلان خان هرروز میرفت کلانتری و تا غروب اونجا بود ...روز ششم بود که تلفن خونمون صبح زود زنگ خورد..از هولم نزدیک بود با کله بخورم زمین...همه منتظر بودن ببینن کیه تلفن زده ..چند باری گفتم:الو ...الو...چرا حرف نمیزنی...الو.... یه صدای خیلی ضعیفی اومد که گفت:بهادر به سزای عملش رسید، فقط مونده تو ... صدا ،صدایی آشنا بود ....صدای بهرام ...بهرامی که از روز اول که چشمم بهش افتاد فهمیدم این آدم ممکنه باعث بدبختی من بشه و همینطور هم شد‌‌... _دیر یا زود تو هم به سزای عملت میرسی‌‌....جنازه شوهرت رو اگه میخوای باید بیای جایی که بهت میگم ‌‌‌‌..تنها، نه با کسی ..وگرنه ۳تا بچه هاتم مثل بهادر از بین میبرم... دستام شروع کرد به لرزیدن ....جوری که تلفن از دستم افتاد...طپش قلب گرفتم‌ و همه ی جونم میلرزید‌...ارسلان خان تلفن رو گرفت دستش و الو الو کرد و انگار بهرام با شنیدن صدای برادرش ترسیده بود و قطع کرده بود.... انقدر حالم بد شده بود که هرچی میگفتن کی بود و چی میگفت نمیتونستم جواب بدم...یکم آب بهم دادن و شونه هام رو مالیدن تا بتونم به خودم بیام... گفتم:بهرام بود....بهادر رو از بنی برده.. گل‌ننه محکم زد تو صورتش و زن ارسلان خان بلند گفت :یا فاطمه ی زهرا... ارسلان خان که خیلی عصبانی بود گفت:هیس بذارید ببینم چی میگه؟ بعد رو کرد به من و گفت:الان این کی بود؟؟ بهرام؟؟؟ چی میگفت... به زور تونستم تک تک کلمه هایی که بهرام گفته بود رو بهشون بگم... ارسلان خان گفت:آخه چرا همون موقع نگفتی تا ببینیم آدرس کجا رو میده؟ الان چجوری پیداش کنیم؟؟؟ گل‌ننه گفت:همون بهتر که آدرس نداده....دختره پاشه بره اونجا اینم از بین ببره؟ ارسلان خان گفت :نه حاج خانم مگه من میذارم تنها بره ‌..‌اگه آدرس میگرفت میتونستیم راحت پیداش کنیم‌.. من ولی این چیزا برام مهم نبود‌..همینکه گفته بود بهادر رو از بین برده بس بود برام‌‌‌...بس بود برای منی که بهادر و اینقدر دوست داشتم..شاید نشون نمیدادم ... بلند فریاد زدم گفتم:من به بهار و رشید و فاطمه چی بگم وقتی بزرگ شدن...بگم عموتون با باباتون دشمن شده بود و آخر سرم اونو از بین برد؟؟ کاش هیچوقت زنت نمیشدم بهادر تا برادرت و مادرت انقدر ازت نفرت نداشته باشن و این همه ازت کینه به دل نگیرن‌....من باعثش بودم من ... خودم رو میزدم و اینارو میگفتم ....خونه ای که توش همش خنده و شادی و بگو و بخند بود به یکباره تبدیل شد به خونه ی عزا .... خودم رو میزدم و میگفتم: بهادر با لبخند از در خونه رفت بیرون...چشماش پر از امید به برگشتن بود...شبا میگفت بعضی وقتا دلم نمیخواد برم سرکار ،میخوام از صبح پیش تو و بچه ها باشم‌.. انقدر خودم رو زده بود که از حال میرفتم و به زور به هوش میومدم..... خیلی زود خونمون شلوغ شد .....پلیس هم اومده بود و مدام تو اون حال ازم سوال میپرسید‌‌‌‌‌... ما عزادار بهادری بودیم که حتی نمیدونستیم کجاس.؟ روزایی رو گذروندیم که هر موقع بهش فکر میکنم میگم هرکس دیگه ای بود یعنی دووم میاورد؟ همون شب اول ارسلان خان سکته کرد و بستری شد بیمارستان...گل ننه همش فشارش بالا بود و سهیلا بیچاره مونده بود حواسش به من باشه یا گل‌ننه ؟؟ یا بچه ها عمه باجی هم اومده بود ....انقدر لاغر و ناتوان شده بود که اولش نشناختم....از وقتی بهار به دنیا اومده بود عمه باجی رو ندیده بودیم...اون که مریض بود و نمیتونست بیاد تهران و ماهم نشده بود بریم شهرمون....وقتی اومد رنگش زرد زرد بود و ترکی برای بهادر میخوند و خودش رو می‌زد...
♥️🍃 دعوا نمک زندگیه.... اما یاد بگیر حرمت طرفتو تو دعوا حفظ کنی 🌀حرفتو بزن 🔹داد بزن 🌀گریه کن 🔹قهر کن اما توهین و ناسزا نه حرف از طلاق و اینا نزن بعدها شوهرت هم ازت یاد میگیره خیلی از کارا رو ما به شوهرامون یاد میدیم.... ‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞