eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
*موارد لازم جهت باکلاس بودن...😎* *همین که توی کانال ما هستین یعنی آخر کلاسید* 🤌😍💯❤️🫂 🤣🤣 مرسی ک هستید 🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
*اگهه یک نفر بخاطر تو از غرورش میگذره بهت* *محتاج نیس اون فقط با تو حالش خوبه🥲❤️‍🩹* 🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی یک من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تب
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی دو من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی همه رو خرج خانواده‌اش میکرد و اول از همه تن و لباس وحیده و سعیده باید جور میشد بعد از اون اگه پدرشوهرم اجازه میداد و نیش و کنایه نمی زد تهش به من چیزی میرسید وحیده از من یه سال بزرگتر بود و هنوز مجرد بود از اینکه تو ۱۸ سالگی هنوز ازدواج نکرده بود مایه ننگ خانواده بود واسه همین مادر شوهرم در به در دنبال شوهر برای وحیده بود.یک سال در کنار خانواده‌ی حسین با تمام سختی‌هاش گذشت.از بس تو خونه کار کرده بودم که جونی برام نمونده یه پوست و استخوون شده بودم.کم‌کم زمزمه‌های اینکه ترلان مشکل داره و بچه‌دار نمیشه به گوشم می رسید بیشتر از فشارهای کاری این حرفها آزارم میداد...تو کل فامیل‌های حسین فقط دو نفر حواسشون به منی که از کار زیاد جون نداشتم بودیکی زن‌عموی حسین که اسمش شمسی بود و بعد از فوت شوهر جوون مرگش تنهایی باحقوق بازنشستگی شوهرش چهار تا بچه‌اش رو بزرگ میکرد و چون زن باسیاستی بود اجازه دخالت به هیچکس رو توی زندگیشون نمیداد و یکی هم زیبا که عروس یه عموی دیگه‌ی حسین بود و به خاطر اینکه از طایفه‌ی حسین اینا سرتر بود ازش حساب میبردند و کاری به‌کارش نداشتند.عوضش من اینقدر بی‌زبون بودم که هر کسی از راه میرسید یه تیکه ای بارم میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی سه من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. زندگی با دوری از حسین و فرمایشات وقت و بی‌وقت خانواده‌اش میگذشت که برای وحیده خواستگار پیدا شدمادرشوهرم از خوشحالی کم مونده بود پرواز کنه،به ظاهر منتظر بود که حسین بیاد و به اصطلاح اجازه بده در صورتیکه همه چیز رو خودش تموم کرده بود جواب مثبت رو هم به خواستگارها داده بود و فقط مونده بود مراسم بله‌برون.وحیده سرازپا نمی شناخت همش به من افاده میداد و منم از این رفتارهاش خنده‌ام میگرفت..مادرشوهرم وقتی تلفنی با حسین صحبت میکرد همش بهش میگفت. حسین جان، وحیده هنوز جواب مثبت به خواستگارش نداده و همش میگه اول باید داداش بیاد اجازه بده تا بعد.با شنیدن این حرفها و از این همه دورغی که مادرشوهرم به حسین تحویل میداد تعجب میکردم.حسین برگشت و این دفعه به جز من، وحیده هم از اومدن حسین خوشحال بود،دو روزی از اومدن حسین میگذشت که مادرشوهرم واسه خواستگار وحیده واسطه فرستاد که زودتر بیان و کار تموم بشه و توی این گیر و دار هم مدام به من تیکه مینداختند که نکنه بچت نمیشه و میخوای حسین رو بدبخت کنی.دیگه از این حرفهاشون خسته شده بودم..یه گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و به تصور اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست بچه‌دار شم آروم آروم اشک میریختم... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی چهار من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین وارد اتاق شدچون هیچ‌وقت در مورد سختی‌های که در نبودش از طرف خانواده‌اش به من تحمیل میشد گلگی نکرده بودم واسه همین حسین وقتی حال خراب منو دید با تعجب و دستپاچگی کنارم نشست و دستهام رو گرفت و گفت، ترلان چی شده؟ دلت واسه آنات تنگ شده؟اشکهام رو با گوشه‌ی چارقد پاک کردم و به زور لب زدم؛ حسین، میشه منو طلاق بدی..چی شده ترلان؟ زده به سرت؟ من دوست دارم چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟حتی فکر جدایی از حسین هم آزارم میداد اشکهام دوباره جاری شد و با لکنت گفتم؛آخه میگن من بچه‌دار نمیشم.حسین در حالیکه دستهاش رو مشت کرده بود با عصبانیت رفت تو حیاط پیش مادرش و با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن.وحیده و مادرش از ترس مچاله شده بودند حسین با فریاد بهشون گفت؛ آخرین بارتون باشه در مورد بچه به ترلان چیزی میگید، من بچه نمیخوام.بعدش با عصبانیت در حیاط رو کوبید و رفت بیرون.از پنجره داشتم نگاهشون میکردم.مادر و خواهر حسین داشتند با نفرت نگام میکردند، ولی از ترس حسین جرات نداشتند که چیزی بهم بگن و اون روز با حمایتی که حسین از من کرد همه چی ختم بخیر شد و دوباره من واسه زندگی با حسین و تو اون خونه دلگرم تر از قبل شدم... ادامه در پارت بعدی 👇
ور گُل کند صد دلبری ای جان تو چیز دیگری @cbufeuhdwt
ما بر درِ عشق حلقه کوبان ‌‌‌ تو قفل زده کلید بُرده @cbufeuhdwt
انقدر بوسيدمش تا خسته شد خسته از بوسيدن پيوسته شد خواست لب بر شكايت بشكفد لب نهادم بر لبش تا بسته شد @cbufeuhdwt
مژده ای دل که مسیحا نفسی میاید شوهر خوب مگر گیر کسی میاید @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی چهار من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی پنج من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم مادرشوهرم به خاطر اینکه حسین دو هفته بیشتر مرخصی نداشت خیلی زود مراسم بله‌برون وحیده رو برگزار کردکار نامزد وحیده ارومیه بود واسه همین تو کمتر از یک ماه بساط عروسی رو چیدند و وحیده همراه با شوهرش راهیه ارومیه شد و بعد از رفتنش تونستم کمی نفس راحت بکشم.اواخر تابستان ۵۷ بود و از رفتن حسین یه ماهی میگذشت.صبح زود با دل درد شدید از خواب پریدم.بی‌مهابا خواستم بلند شم که یهویی سرگیجه امانم نداد و با سر خوردم زمین ناگزیر فریاد زدم، خانوم ،خانوم..مادرشوهرم با ترس اومد اتاقم و گفت.چی شده دختر؟ سکته کردم، چرا رنگت مثل گچه؟نکنه فشارت افتاده.نای حرف زدن نداشتم سریع برام آب قندی آورد و با ضربه‌ای که به در حیاط میزدند اتاق رو ترک کرد.صداشون رو میشنیدم که تو حیاط داشتند حرف میزدند زن‌عموی حسین اصالتا روس بود و اسمش سودا بود سودا از طب سنتی سر در میاورد و خیلی از دردها رو تشخیص میداد خانوم در حالیکه از حال من بهش میگفت، وارد اتاق شدندسودا تا منو دید لبخند پهنی رو صورتش نشست و با صدای آرومی رو به خانوم گفت؛ مبارکه بارداره.... ادامه در پارت بعدی 👇
هَرگز ازتُوعي‌ کِه باعِث لَبخَند      زدَنم شُدي‌ دَست نمیکِشم💍🕊❤️ @cbufeuhdwt