eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❣:❣❤️ خواب هایم با خواب هایت قرار ؏ـاشقانه دارند ساعت را راس رویاے صفـر.عاشقئ ڪوڪ ڪن ! من چشمانم را مئ بندم تو چراغهاے اتاقت را خاموش ڪن @cbufeuhdwt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق! برای آخـرین سوگنــدها وقـت زیادی نیـسـت... @cbufeuhdwt
از بودن و از نبودنت آشفتم هی حرف زدم شعر نوشتم گفتم: من مرد شکست خورده ای هستم که حتی به خودم تکیه کنم می اُفتم @cbufeuhdwt
بعضی وقتا, صدای یه نفر میتونه مثه یه مسکن قوی باشه واسه همه ی خستگیهات!😌 @cbufeuhdwt
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگه ازم بپرسن عشقت چه جوریه؟! بهشون میگم ❣ اون نـور روزای تاریک منه✨ اون بارون وسطه بهار منه✨ اون خونه‌ی امن منه😘 اون گرمای دستای سرد منه اون شیرینیه روزای تلخ منه😍 اون تکراری ترین تکرار نشدنيه منه اون امید، وسط ناامیدیای منه @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی شش من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تب
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی هفت من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. پیرزنهای همسایه که به خونه‌ی خانوم رفت و آمد داشتند مدام منو براندازمیکردند و میگفتند میخوره بچه‌اش دختر باشه ولی حرفهاشون برام مهم نبود.. و تو خیالاتم هم اسم دختر و هم اسم پسر انتخاب میکردم.حسین زنگهاش بیشتر شده بود ولی بازم خانوم به من مجال نمیداد و خودش میرفت که صحبت کنه.یه روز پسرعمه‌ی حسین خبر آورد که حسین زنگ زده،خانوم طبق معمول با عجله رفت ولی این دفعه خیلی زود و با ناراحتی برگشت و گفت؛ انگاری من دروغ دارم بگم میگه ترلان خودش بیاد من حالش رو بپرسم با خوشحالی دمپایی پوشیدم و دویدم خونه عمه خانم..وقتی فهمیدم که حسین گفته که میخواد با من صحبت کنه کلی ذوق کردم.آخه از ترس مادرش هیچ‌وقت جرات نداشت که با منم صحبت کنه..انگاری این‌دفعه به خاطر بارداریم نگران شده بود،با خوشحالی چارقد رو سر کردم و به سمت خونه‌ی عمه‌خانوم پرواز کردم..چند کلمه با حسین حرف زدم و سریع قطع کرد،با دلتنگی بیشتر برگشتم خونه،دیگه از نبود حسین کلافه شده بودم و تنها دل‌خوشیم این بود که آنا هرازگاهی حاملگی منو بهونه میکرد و بهم سر میزد..ولی مجبور بودیم که پیش مادرشوهرم باشیم و اگه دوتایی میرفتیم تو اتاق، حرف میشد و خانوم صدتا هم میذاشت روش و پشت سر من به حسین از من بد میگفت.... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشتدترلان عاقبت بدخیر پارتدسی هشت من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم... حسین چندوقت یه بار می‌اومد و خیلی کوتاه پیشم بود، دوست نداشتم اومدنش مصادف باشه با گله و شکایت خانواده‌اش از من و مجبور بودم که همه چی رو تحمل کنم..آنا هم میدونست که قرار نیست دوتایی تنها بشیم آروم میگفت،پاشم برم تا آقات اومدنم رو از دماغم در نیاورده..یه روز مشغول آشپزی بودم و حالت تهوع داشتم و با گوشه‌ی روسریم جلوی دماغم رو گرفته بودم که صدای در اومد،سریع رفتم دم در و با دیدن آنا گل از گلم شکفت..با خوشحالی بغلش کردم،آنا یه سطل شیر گاو برام آورده بود..گرفت جلوم و با ذوق خاصی گفت؛ اینو آقات برات فرستاده،چون‌حامله‌ای دلش به رحم اومده انگار،با این حرف هر دوتامون زدیم زیر خنده و آنا شیر رو داد و رفت،چون آقام از این کارها نمیکرد خیلی برام خوشایند بود اوایل پاییز بود و سعیده و حمید مدرسه میرفتند دیگه کم‌کم داشتم سنگین میشدم ولی همچنان انجام امورات خونه با من بود..خانوم هرازگاهی دلش به رحم میومد و کمکم میکرد..اواخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم هر روز حمید برادرشوهرم برام گوجه‌سبز می آورد و من با ولع وصف‌ناپذیری میخوردم.. ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی نه من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. چند روز گذشت،یه روز بهش گفتم، این باغ دوستت کجاس که بهت هر روز گوجه‌سبز میده میاری؟با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت؛ راستش رو بگم زن‌داداش؟سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم.حمید با شیطنت خاصی گفت؛ هر روز با صادق پسرعمو میریم باغ اونطرف خیابون دزدی.اینو که شنیدم با لنگه دمپایی افتادم دنبالش و حمید پا به فرار گذاشت.از اینکه حامله بودم و مال دزدی خوردم خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.خانوم که تازه داشت از بیرون میومد صدای منو شنید و اومد پیشم و با اخم گفت؛ چی شده دختر، واسه چی گریه میکنی؟از بس گریه کرده بودم که دیگه نفسم بند اومده بود با هق‌هی گفتم؛ من چندین بار مال دزدی خوردم، حتما بچه‌ام دزد میشه،اینو گفتم و با صدای بلندتری گریه رو ادامه دادم.خانوم که حرفهای منو شنید با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ بابا تو که نمیدونستی گناهش با اوناس، اینقدر خودت رو عذاب نده دختر، پاشو پاشو به کارهات برس..اواخر بارداریم بود و هنوز از حسین خبری نبود،فقط خانوم باهاش تلفنی حرف میزد و هر بار میگفت، ماموریته... ادامه در پارت بعدی 👇