eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش من فقط تو را داشته باشم . . . و خدا هی بپرسد : دیگر چه ؟ بگویم : پروردگارم هیچ همین کافیست :)❤️ @cbufeuhdwt
تو به من بگو دوسم داری من بهت نشون میدم آدما چجوری بال در میارن ❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@cbufeuhdwt
دلم خالی‌ست ، سرد است ، تاریک است . .  شبیه یک خانه ك صاحبش روزهاست مرده و کسی نفهمیده !.... @cbufeuhdwt
‌ ‌ نفس هات قشنگه، ولی رو گردن من .🫂 ‌@cbufeuhdwt
‌ ‌ دلم لش کردن تو بغلتو میخواد♥️🫂 ‌@cbufeuhdwt
سهم ما در وسط معرکه‌ی عشق چه بود؟ غم و دلتنگی و حسرت همه یکجا با هم ...‌ @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت سی نه من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تب
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. یه روز صبح زود با صدای شر شر آبی که از حیاط می اومد بلند شدم،شکمم تیر میکشید هر چقدر تو جام پهلو به پهلو شدم شکمم خوب نشد با خودم گفتم، برم حموم کنم تا شاید کمی آروم شم.حموم نداشتیم و مجبور بودم توی دستشویی حموم کنم..در مواقع ضروری اونجا، آب رو روی موتور داغ میکردم و حموم میکردم،آب رو پر کردم و تا خواستم بردارم، درد کل وجودم رو گرفت و بی‌اختیار جیغ بلندی کشیدم و داد زدم، وای خدا مُردم.به قدری دردم زیاد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین..با فریادهای پی‌در‌پی من، خانوم و سعیده سراسیمه خودشون رو رسوندند و با منی که روی زمین ولو شده بودم، مواجه شدند..زیر بغلم رو گرفتند و کشون کشون و به سختی منو از پله‌های زیرزمین آوردند بالا..لحظه‌ای آروم و قرار نداشتم و به هر چی که دم دستم بود چنگ مینداختم،خانوم، زن همسایه رو که قابله بود، خبر کرد و اونم اومد و گفت وقت زایمانشه..با هر زحمتی که بود منو سوار ماشین همسایه کردند و رسوندند بیمارستان..تو بیمارستان بعد از تحمل یک ساعت درد بی‌وقفه، یه دختر تپل مپل به دنیا آوردم و تمام دردهام رو فراموش کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل یک من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم دو ساعت از بدنیا اومدن دخترم میگذشت که حسین خودش رو رسوند..با دیدن حسین لبخند به لبم نشست ولی حسین با‌ بی‌اعتنایی اومد و خیلی بی احساس با من برخورد کرد و اصلا صورت دخترم رو نگاهم نکرد با دیدن این رفتارش لبخند رو لبم ماسید و خیلی ناراحت شدم و تو دلم همش حس میکردم که شاید بچه‌ام دختره واسه همین خوشش نیومد و اینجوری اخموتخم کرد..تو اتاق بیمارستان بودیم و بعد از اینکه دورمون خلوت شد، گرهی رو پیشونیم انداختم و ازش گلگی کردم ولی اون انکار کرد و گفت اینطور نیست..از وقتی با حسین عروسی کرده بودم از رفتارهاش می فهمیدم که از مادرش حساب میبره واسه همین از ترس اون زیاد پیش من نمینشست که حرف و حدیثی پیش نیاد..با نگاه کردن به صورت دخترم سعی کردم آروم باشم و خودم رو شاد نشون بدم..بعد از یه روز ازبیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه،حسین به خاطر کارش مجبور شد که بره ولی وقتی ناراحتی منو دید قول داد که زودتر برگرده..آنا که تازه خبر دار شده بود من مرخص شدم، خودش رو رسوند که بهم برسه..دوست داشتم اسم دخترم رو مینو بذارم ولی دخالت‌های خانوم تمومی نداشت و هر روز با قیافه‌ی حق به جانب میگفت؛ عمو رحمانش گفته اسمش رو خاطره بذارید... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل دو من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. بعد چندروز آنا اومد که منو ببره خونشون حسین هنوز برنگشته بود و من دوست داشتم تا برگشتن حسین برم خونه‌ی آنا خانوم که دلش نمی خواست من برم به ناچار و با اخم و تخم منو راهی کرد،ولی هنوز یک روز از رفتنم نگذشته بود که وحیده با عجله اومد و خبر داد که برگرد خونه فردا قراره حسین از ماموریت برگرده..انگاری قسمت نبود که منو آنا یه دل سیر همدیگه رو ببینیم و آنا با ناراحتی و اشک چشمی که می ریخت منو راهی کرد.وقتی حسین اومد خانوم دوباره شروع کرد به اینکه باید اسم بچه رو خاطره بذاریم..حسین که جرات نداشت حرف رو حرف مادرش بزنه و برای اینکه دعوای جدیدی تو خونه راه نیافته بدون اینکه از من چیزی بپرسه رفت و شناسنامه دخترم رو به اسم خاطره گرفت..از اینکه حق نداشتم اسم دخترم رو هم انتخاب کنم خیلی ناراحت بودم،ولی چون تازه حسین کارش رو گرفته بود شهر خودمون و میرفت پادگان و زود می‌اومد خونه باعث خوشحالیم شد.با اینکه تازه فارغ شده بودم ولی بازم مسئولیت ۶ نفر با من بود و حالا هم کهنه و لباسها و شیر دادن به خاطره و خوابوندنش به وظایفم اضافه شده بود..پخت و پز و شست و شو با آب سرد توی حیاط خسته‌ام کرده بود و کارِ خونه تمومی نداشت،بعضی وقتها واقعا کم میاوردم.... ادامه در پارت بعدی