eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت مریم کینه پارت چهل سلام اسمم مریمه ... شب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومد مادرشوهرم رو تنها بذارم..وبا اصرار زیاد باخودم بردمش خونه مامانم..بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بود و قرار بود. مهسا بامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بودنمگم زشت شده بودنه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بودیه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسامیدشدم ومن این نگاها رو اصلا دوست نداشتم..رامین خیره شده بودتوصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود..من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بودوسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه،مهساگفت من میرم جلو،ارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلومیوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎
سرگذشت مریم کینه پارت چهل یک سلام اسمم مریمه ... یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید..بخاطر ارین که جلونشسته بود ما رو جریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت چهل دو سلام اسمم مریمه ... خلاصه برای ناهارم که رفتیم بیرون تاجای که میتونستم به رامین نزدیک میشدم واجازه اینکه مهسابخوادهرکاری دلش میخوادانجام بده رونمیدادم تا هفتم عیدشمال بودیم وباتمام حرص دادنهای مهساتموم شدبرگشتیم...وقتی هم ازسفرامدیم به دیدبازدیدفامیل رفتیم ومن یه شب خاله ام ومادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا...اون شب خاله ام بامهسابیشتراشناشدن تعطیلات عیدتموم شده وزندگی روال عادی خودش روطی میکرد..مهساسرگرم سالنش بودوهرروزیه تیپ میزدشده بودعین دخترای ۱۷ ساله ازنظرظاهری منم سخت درس میخوندم..نزدیک کنکورشدمن کنکوردادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هرچندمهسادیپلم ردی بودومعلوم بودازهمون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن ومن رشته دندان پزشکی قبول شدم...من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم ازمن خوشحالترمادرم بودوقتی شنیدازخوشحالی فقط گریه میکردرامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم.. ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت چهل سه سلام اسمم مریمه ... رامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم...البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکرد میاورد وحتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومدکارهای خونه‌روانجام میداد..همه جوره منوروحمایت کرد.. هرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود وتمام ایناها باعث‌ شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم..مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم..میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم..راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختی‌بودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت..رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه... ادامه در پارت بعدی 👇
شــ🌓ـــب یعنۍ ؛ ڪَهواره‌ ی آ.غوشت ڪہ برایم لالایی ڪودڪی هایم است بہ همان اندازه آرام بخـــــش..   🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
♥️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنــدگی یعنی: همین بــودنای تــــ♡ـــــــو و دلخوشی من به بودنتــــــــ😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
"عجب" گفتن پسرا هم به اندازه "اوکی" گفتن دخترا ترسناکه حواستون باشه😉😁😅 🌼🌸🌺┅═ঊঈঈ═┅╮ @cbufeuhdwt ╰┅═ঊঈ🌱🌱ঊঈ═┅╯
یه جایی از دنیا که بشه توش دست تــو رو گرفت و توی بغلت لم داد! بهــش میگن: بهشــت🫂 @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت مریم کینه پارت چهل سه سلام اسمم مریمه ... رامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت به
سرگذشت مریم کینه پارت چهل پنج سلام اسمم مریمه ... رامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم...البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکرد میاورد وحتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومدکارهای خونه‌روانجام میداد..همه جوره منوروحمایت کرد.. هرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود وتمام ایناها باعث‌ شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم..مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم..میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم..راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختی‌بودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت..رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت چهل شش سلام اسمم مریمه ... رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم..مهسا اینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید..وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده‌بودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم.. رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود...چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم.... ادامه در پارت بعدی
سرگذشت مریم کینه پارت چهل هفت سلام اسمم مریمه ... ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز..توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود..اول فکرکردم برادرشه،ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود..وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه..رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم..رایان بغل داداشم‌بودباهاش بازی میکردی ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه،،توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود..گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهساودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه،بعدازیکربع مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت چهل هشت سلام اسمم مریمه ... مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم..دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهساکه ضایع شده بودیه اخم به دوستاش کردگفت ازیازده ام که امدم سرپاهستم به بهانه خستگی بااینکه بادوستاشم امده بودازجاش بلندنشدمن تمام کارهاروکمک مادرشوهرم انجام دادم وسفره روپهن کردم ناهارروکه خوردن بازهم همینطورهروقتم نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بودوانگارباکسی داشت چت میکرد..چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن درتماس یانه..ولی مهساحواسش جمع بودهروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکردارین دستشویی کرده بودوبومیدادبه مهساگفتم بیاارین روتمیزکن امدسمت ارین گوشی روگذاشت‌ روی اپن تامشغول ارین بودسریع دکمه وسط گوشیش روفشاردادم رمزنداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود..ازاونجای که حافظه قوی یرای حفظ کردن داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم... ادامه در پارت بعدی 👇