یادت باشه تو برام مهمی
یادت باشه من همیشه بهت اهمیت میدم
یادت باشه من هر ثانیه به فکر توام
یادت باشه من همیشه بهت وفادار میمونم
یادت باشه من عاشقت میمونم تا ابد
یادت نره خُب؟🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
حس خوبی میده کنارت بودن
عطرتو نفس کشیدن
دست کشیدن بین موهات و
ثانیههارو باهات گذروندن...❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بِهتَرینِ اِتِفاقِ ، پَنج حَرفی?!
«بُـودَنِـش»💕
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه حسایی هست که هیچوقت تکرار نمیشن
مثل جاهایی که باهم پیاده راه رفتیم
و زمان رو فراموش کردیم 🤤❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_گندم #پارت_نود_نه از پنجره به اسمون پر از ستاره خیره بودم و همونطور اروم
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد
حسنا و مادرشوهرم ،حتی برادرشوهرام اخلاقشون یجوره که دوست دارن تو همه چیز دخالت کنن ...
ریز خندید و گفت : منم دورا دور حواسم هست...
با هم میخندیدیم که خاله به پشت سرم نگاهی کرد و گفت : بیا مادر صبح بخیر ...
سرم رو چرخوندم ارش به چهارچوب تکیه کرده بود و نگاهمون میکرد ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : صبح بخیر ...
شکوفه تو دستش بود به طرفمون اومد خم شد گذاشت رو میز و گفت : مامان ناهار چی میزاری ؟
خاله به من نگاه کرد و گفت : برای طلایی گل اوردی؟ برو براش بخر، چرا به درخت های باغ اسیب میزنی؟
ارش برای خودش چای ریخت و همونطور که توش نبات مینداخت گفت : من نچیدم ...عروست چیده برای من ...
خاله سرشو تکون داد و گفت : به به پس عروسم داره برای ارش خانش گل میاره ...
ارش نشست پشت میز و گفت : دیشب انقدر خوابم میومد که تفهمیدم کی خوابم برده بود ..عمه کجاست هنوز خوابیده ؟
_ اره مادر بزار بخوابن ...بیدار بشن صبحونه بخورن بریم تو باغ بشینیم ...ناهارم دست تو رو میبوسه جوجه کباب درست کن ...
ارش کشو فریزر رو بیرون کشید و گفت : داریم یا برم بگیرم ؟
_ برو بگیر یخ زده که نمیشه ...یدقیقه با خانمت برین ...حرفی حدیثی ...
ارش اخمی کرد به مادرش و گفت : میرم بگیرم بیام ...
خاله بهم چشم و ابرو اشاره کرد منم برم و گفتم : منم میام ...
دنبالش رفتم داخل اتاق ...مانتو تنم میکردم
پشتش بهم بود ...رفتم روبروش ...
ادامه درپارت بعدی 👇👇
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد_یک
گفتم : اخمو بداخلاق ...برای خودت بریدی و دوختی ؟درسته ...حق با تو بود من با عشق انتخابت نکردم ،شاید از سر لجبازی بوده ...ولی تو بهترین انتخاب بودی ...
خداروشکر میکنم که ارمان قسمت من نبود ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چرا همون روز اول بهم نگفتی ؟
_ نمیتونستم ...چی میگفتم اینکه ارمان بهم ابراز علاقه کرده و تو اومدی خواستگاری ..اینکه من منتظر اون بودم و با زنش اومدن خونمون ؟
_ اینکه دل تو هم با اون بوده ؟
_ نبوده ...مطمئنم چون اگه بود ،من الان اینجا روبروی تو نبودم و ته دلم یچیزهایی رو حس نمیکردم ...یادمه بچه که بودیم تو بازی هامون بجای اینکه بگیم دلمون لرزید یبار اشتباهی گفتم دلم ریخت ..الانم دلم ریخت ...برای تو ریخت ...تو از من فرصت خواستی و من با چشم عقلم دیدمت ...مردی مثل تو خیلی کم پیدا میشه ...
ارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چه خوب که فهمیدی ...دروغ نمیتونم بهت بگم، اعتمادم بهت کم شده ..دست خودم نیست، من مردم ...یچیزایی برای من مهمه که برای شما زنها شاید اصلا مهم نباشه ...
گفتم : از اول شروع کنیم ؟ من میخوام عادت نکنم ...میخوام خوب باهات شروع کنم ..
لبخند زدم و گفتم : باهام خیلی جدی حرف زدی ...
گفت:بریم تا کسی بیدار نشده نمیخوام بچه ها دنبالم بیان ...
سوار ماشین شدیم و راهی بیرون شدیم ...خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم ..همه جا خلوت بود و کسی تو خیابون ها نبود ...
جلوی مغازه دوستش وایستاد و خودش رفت و برگشت ...خریدهاشو تو صندوق گذاشت و نشست برگردیم ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : شاید برای شروع دیر شده ولی امروز میخوام شروع کنم ...
ارش مسیرشو عوض کرد و گفت : صبحونه چی خوردی ؟
_ یه تیکه تخم مرغ ...چرا میپرسی ؟
_ بریم صبحونه حلیم بخوریم ؟
با لبخندی گفتم : میخوای با من وقت بگذرونی ؟
گفت : با تو وقت نگذرونم با کی بگذرونم ؟
ادامه درپارت بعدی 👇👇
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد_دو
مهربونیش به قدری بود که صورتش پر از محبت بود ...
ارش دور زد و جلوی یه حلیم فروشی نگه داشت و گفت : بریم...
رفتیم داخل و حلیم سفارش دادیم ...ارش روبروم نشست و گفت : از اینجا خیلی خاطره دارم ...
با شیطنت گفتم: با کیا میومدی ؟
چایشو که توی استکان کمر باریک بود نوشید و گفت : بماند.
اخم کردم و گفتم : میخوای ناراحتم کنی؟
دیگه چیزی نگفتم و فکر میکردم همه به سادگی خودم بودن ...
دوتایی حلیم خوردیم و به طرف خونه برگشتیم ...
همه بیدار بودن صبحانه خورده بودن و تو باغ روی صندلی ها نشسته بودن و بچه ها بازی میکردن ...
عمه حسنا با کت و دامن و از دور برامون دست تکون داد ...
رو به آرش گفتم : چه عمه فضولی داری!
ارش زیر زیرکی خندید و گفت : جرئت داری جلوش بگو ...
نگاه ارمان و مهتاب رو دنبال کردم ...هر دو یا توقع اون همه صمیمیت منو نداشتن یا شوکه شده بودن ...
ارش سلام کرد و مرغ هارو برد داخل ...خاله ازم تشکر کرد و گفت : زحمت کشیدی عزیزم ...دستشو برام دراز کرد و گفت : بیا اینجا بشین ...
بساط ناهار با ارش بود و نمیزاشت کسی دست بزنه ...
عمه حسنا و عموی ارش هم به اندازه خودش تمیز و مرتب بودن ...
عمه اول استکان رو نگاه میکرد بعدا چای درونش رو میخورد ....
بوی جوجه کباب ارش همه باغ رو برداشته بود ...بعد ناهار مهمونا رفتن و همه جارو بهم ریخته بودن ...
ادامه درپارت بعدی 👇👇
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد_سه
باغ رو پر از اشغال کرده بودن و حتی اگه هممون کمک میکردیم هم نمیتونستیم مرتب کنیم ...
ظرفای خالی رو بردم اشپزخونه بزارم و برگردم که ارمان گفت : وایسا باهات حرف دارم ...
اون چرا دنبالم اومده بود ...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: چی میخوای؟ من واینمیستم به حرفهای تو گوش بدم ...
همونطور که میرفتم بیرون گفتم : کاش به قول عمه حسنا از این خونه هم میرفتی ...چرا باید هر روز ببینمت ...
برو دنبال زندگیت ...
غر زنان میرفتم که مهتاب روبروم سبز شد و گفت: با کی داری صحبت میکنی؟
ارمان از پشت سرم گفت: با من بود ...
با تعجب به طرفش چرخیدم ،خیلی جدی قدم برداشت وگفت : نگران بود که نکنه با تو حرفم شده باشه ...این روزها همه منتظر عروسی ما هستن و دل نگرون که مبادا همه چیز بهم بخوره ...
مهتاب لبخند زنان رفت کنار ارمان و گفت : ما خیلی خوشبختیم که با شماها تو این خونه ایم ...خیالت راحت گندم جان،نه من از ارمان میگذرم و نه اون از من میتونه بگذره ...
نفس عمیقی کشیدم و با عجله برگشتم بیرون ...دیگه داشتم از دست اون ارمان دیوونه میشدم ...انقدر عصبیم کرده بود که
ارش متوجه صورت نگرانم شد و گفت: چی شده ؟
لبخندی زدم و گفتم : چیزی نیست...
گفت: ولی انگار یه چیزی هست ؟
گفتم : بعدا بهت میگم باهم حرف میزنیم ...
سرشو تکون داد و موافقت کرد ...
اونشب اولین شبی بود که رو به همدیگه با لبخند خوابیدیم ...هر روز بیشتر از قبل بهمدیگه وابسته میشدیم و هر روز برای هم عزیزتر میشدیم ...روز عروسی شده بود ...
ادامه درپارت بعدی 👇👇
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد_چهار
مهتاب از صبح رفته بود سالن ارایشی و ارمان هم ارایشگاه مردونه ..
ماشینشون رو گل زده بودن و صدای بع بع گوسفند برای قربونی جلوی پای عروس و داماد گوشه باغ به گوش میرسید ...
باغ رو چراغ بسته بودن و عطر بوی عید به عروسی تبدیل شده بود ...
ناهار خوردیم که خاله منو فرستاد ارایشگاه و منم حسابی خوشگل شدم ...قرار بود زودتر خانواده ام بیان تا یکم خونه خاله بمونن و بعدا بریم تالار عروسی ...
من و خاله از ارایشگاه برگشتیم خونه و من چشمم به ساعت و در بود که بیان ...
پیراهنمو تنم کردم ..
آرش اومد....
گفتم : ترسیدم!
در رو گفت :رنگسبز خیلی بهت میاد ...
گفتم : شما هم با کت و شلوار خوشگل شدی ...
گفت :هنین روزا ما هم راهی خونه بخت میشیم.من نمیخوام تو یه اتاق زندگی کنم ...اول خونمون رو میسازم بعد میریم سر خونه زندگیمون ....دلم نمیخواست با ارمان زیر یه سقف باشم ... ولی اینجا خونه منه ...
کاش بفهمه که حتی بودنشم اینجا به ما انرژی منفی میده ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : در موردش حرف نزن ...چون نمیخوام هیچ چیزی خوشی مارو خراب کنه ...
خاله سرشو اورد داخل و گفت : بیا خونوادت اومده ...
با خوشحالی شالمو روی سرم انداختم و گفتم : وای اومدن ...
ارش با لبخندی به اون همه دلتنگیم که بغض تو گلوم اورده بود خیره بود ...
مانتوم رو تنم کردم و با عجله بیرون رفتم ...
تو پذیرایی نشسته بودن ...
چقدر دلم براشون تنگ شده بود ..بغض کرده بودم و مادرجون اولین کسی بود که منو دید ..بلند شد و گفت : ببین عزیزم چقدر خانمتر شده ؟
از اقاجون خجالت کشیدم که با ارایش منو میدید چون میدونستم اصلا خوشش نمیاد ...
مادرجون اشاره کرد بریم اون سمت سالن و مامان دنبالمون اومد ...نادیا و حنانه هم اومده بودند ...
ادامه درپارت بعدی 👇👇
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_گندم
#پارت_صد_پنج
دور هم نشستیم ...حسابی بغلشون گرفتم و گفتم : خیلی خوش اومدین ...از صبح چشمم به ساعت خشک شد ...
مامان با لبخندی گفت : والا ما هم میخواستیم زودتر بیایم ولی اقاجون میگفت دیر بریم مزاحم نشیم کار دارن ...
خاله زری با اخمی گفت: چه کاری هست ...زودتر میومدین ناهار میموندین ...
یکم دور هم که نشستیم برای رفتن به تالار اماده شدیم و خبر نداشتم قراره اخر شب چه افتضاحی به بار بیاد ...
نادیا و حنانه اومدن اتاق ما و نادیا همونطور که نگاهم میکرد گفت : چاق شدیا ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: فکر نکنم...
یه رژ کمرنگ زد و گفت : چقدر خوشگل شدی گندم ...از اون عروسشون اسمش چی بود ؟
_ مهتاب رو میگی ؟
_ اره از اونم مطمئنم خوشگلتر شدی ...
تا تالار راهی نبود ،اولین مهمونایی بود که میرسید خودمون بودیم ...خاله سفارش کرد جلوی در کنارش باشم و خوش امد بگم ..
جلوی تالار که رسیدیم .ارش صدام زد جلوی اقاجون اب شدم تا رفتم سمتش ...یکم نگاهم کرد و گفت : یه خواهشی دارم...
_ جانم ...
_ من ادم سخت گیری نیستم ولی اگه میشه امشب نه تو فیلم باش نه بدون روسری ... لباسمم کامل پوشیده بود ...
با لبخندی گفتم : باشه خیالت راحت ...
_ دلخور نشو دلم نمیخواد هیچ کسی بتونه نگاهت کنه ...هیچ کسی ...
_ از ته دلم کیف میکنم وقتی اینطور میگی ...حس این غیرتت رو دوست دارم ...
خاله صدام زد و از رو ناچاری رفتم داخل زنونه ...
ادامه درپارت بعدی 👇👇
تو برای من همونی ك
وقتی حوصلهی سین کردن پیوی کسیرو ندارم، پیویشرو پین میکنم . وقتی اعصاب کسیرو ندارم، حرف زدن باهاش آرومم میکنه . وقتی حال چت کردن با کسیرو ندارم، پیامهاشرو درجا سین میزنم. وقتی دلم نمیخواد کسی دورم باشه، میخوام کل وقتمرو با اون بگذرونم. اصلا کی مهمه وقتی تورو دارم😍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞