💖💖تلنگر_مثبت
موفقیت از آن کسانی است که یک ثانیه دیرتر ناامید می شوند و یک لحظه دیرتر دست از تلاش برمی دارند مواظب همین یک های ساده باشید.💖💖
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چشم هایت
چراغ جادو اند ،
نگاهشون که میکنم
آرزوهام یکی یکی برآورده میشن .💙🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شبها
«دلتنگی»
به مرحله هشدار میرسد…
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
428.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓سلام دوستان،
🕊صبحتون بخیر
💓بامدادی زیبا از راه رسید
🕊امیدوارم
💓روزی پر از خیر وبرکت
🕊دلی به پاکی صبح
💓افکاری بلند و سبز
🕊زندگی مملو از مهربانی
💓وصبحی سرشار از آرامش
داشته باشید 💓💐
صبح_بخیر.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
معاشرت کردن با آدمایی که
زندگی سختی داشتن رو دوست دارم
چون اونا حتی برای یه شاخه گل هم ارزش قائلن ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بی خیال چیزای که خواستی و نشد
خدا بهترشو برات کنار گذاشته...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_یک
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،