eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖تلنگر_مثبت موفقیت از آن کسانی است که یک ثانیه دیرتر ناامید می شوند و یک لحظه دیرتر دست از تلاش برمی دارند مواظب همین یک های ساده باشید.💖💖 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چشم هایت چراغ جادو اند ، نگاهشون که میکنم آرزوهام یکی یکی برآورده میشن .💙🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مرا دلی که صبوری از او نمی آید... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شب‌ها «دلتنگی» به مرحله هشدار می‌رسد… 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
428.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓سلام دوستان، 🕊صبحتون بخیر 💓بامدادی زیبا از راه رسید 🕊امیدوارم 💓روزی پر از خیر وبرکت 🕊دلی به پاکی صبح 💓افکاری بلند و سبز 🕊زندگی مملو از مهربانی 💓وصبحی سرشار از آرامش داشته باشید 💓💐 صبح_بخیر. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
معاشرت کردن با آدمایی که زندگی سختی داشتن رو دوست دارم چون اونا حتی برای یه شاخه گل هم ارزش قائلن ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بی خیال چیزای که خواستی و نشد خدا بهترشو برات کنار گذاشته... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صبحتون همین قدر زیبا 😍
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته... با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون.. اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت..... دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره می‌ره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد.. مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو می‌فهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود... قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، می‌خوام یه چیزی بهت بگم... اما میترسیدم ... قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی... دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟ گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی.. نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم..... قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟ با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره... قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو... با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل.. قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم.. قباد با عصبانیت به سمت در می‌رفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم... با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم... رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه... قباد‌کمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشم‌پوشی کنم،
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم... اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته.. روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت می‌خوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان.. با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون می‌ره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم....... یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد... نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم.. با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟ قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم... انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد‌ با سلطنت برگرده و‌ خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمی‌خورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو می‌آورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه...... ⁩هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟ مرضی کتک می‌خورد و با قسم می‌گفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار می‌ذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش می‌چسبید و هرچی می‌گفت نه نمیاورد... هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟ گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده می‌کنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟ خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره... قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره