eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفر.س واسه نفست🥰❤️.تو قرار و نفسو عشق و دل و جانِ‌منی💍♥️ ‌‌‌‍‌‎‎‎‎‎‎‎‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عصرتون دلبرانه 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم را کجا... ‌‌‌‍‌‎‎‎‎‎‎‎‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشا صبری که پایانش تـو باشی ... 🌈💎 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Naser Zeynali4_5825855341518131897.mp3
زمان: حجم: 7.56M
🍃❤️ناصر زینعلی جاذبه❤️🍃 ‌‌‌‍‌‎‎‎‎‎‎‎‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
348.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روح تمام رفتگان شاد ‌‌‌‍‌‎‎‎‎‎‎‎‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر یعنی غرور مادر 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو دوست داشتنت را به من بسپار ؛ تا با تار و پود جانم ؛ بهترین تن پوش عشق را برایت ببافم👑 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی بغلم میکنی از ته دلم ذوق میکنم واسه داشتن تو و این بغلای قشنگت دلبر✨❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش همون لحظه که توی بغلم میخندیدی و اسمِ منو با اون لحنِ قشنگت صدا میزدی، دنیا متوقف میشد و من میمردم برایِ قشنگیات.😊 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_شش مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه ه
اونشب سر سفره سعی کردم کم غذا بخورم تا مبادا مرضی بهم شک کنه....وقتی توی اتاق با قباد تنها شدیم ،نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت امروز خیلی عجیب غریب شدی ماه بیگم اتفاقی افتاده؟ نمیدونم چرا خجالت می‌کشیدم،سرمو زیر انداختم و گفتم راستش.....چطور بگم.....امروز با خدیجه خانم رفته بودیم پیش قابله..... قباد سرجاش نیم خیز شد و گفت خب بقیش..... به زور دهن باز کردم و گفتم قابله گفت حامله ام.... هیچوقت قباد رو انقد خوشحال ندیده بودم ،حتی برای حاملگی اولم هم انقد خوشحال نشده بود....قباد با ذوق ازم میخواست مواظب خودم باشم و مثل چشم هام از بچمون مواظبت کنم.... وقتی بهش گفتم از این قضیه چیزی به مرضی نگه، زود حرفمو تایید کرد و گفت آره فکر خوبیه، فقط حواست باشه اصلا کار سنگین انجام ندی ها..... روزها می‌گذشت و هنوز هم بجز من و قباد و خدیجه خانم کسی از حاملگی من خبر نداشت.... همونجور که خدیجه خانم قول داده بود چند روز بعد به بهانه ی شور کردن غذای مهمان باهام دعوای سختی راه انداخت و بهم گفت دیگه حق ندارم پامو توی مطبخ بذارم یا کاری انجام بدم.... مرضی هم که از قضیه خبر نداشت با ذوق می‌گفت اره خدیجه خانم ،به نظر من از این خونه هم پرتش کنین بیرون، به چه دردی میخوره آخه ،بچه دار هم که دیگه نشد.... اینجوری بود که با نقشه ی خدیجه خانم تمام روز رو توی اتاقم مینشستم و انتظار می‌کشیدم....دوباره خوراکی اوردن قباد از سر زمین شروع شده بود ،اما اینبار زیر پیراهنش پنهان میکرد تا مبادا مرضی بببینه....اون خوراکی های پنهانی انقد بهم مزه میداد که از هزاران غذای پر زرق و برق لذیذتر بود..... از شانس بدم سلطنت ماه های آخر حاملگیش بود و چند روزی اومده بود تا اینجا زایمان کنه و کنار مادرش باشه.....خدا می‌دونه با دیدن کارهایی که خدیجه خانم براش میکرد چه آتیشی توی دلم روشن میشد....مگر کسی هم بی محبت تر از مادرم وجود داشت؟خدایا من الان بهش احتیاج دارم، به اینکه برم پیشش و با مهربونی برام غذاهای مورد علاقم‌ رو درست کنه، یا برای بچم لباس آماده کنه.....تمام این فکر و خیال ها با آهی که می‌کشیدم تمام میشد و دوباره با دیدن خدیجه خانم که لقمه توی دهن سلطنت میذاشت داغم تازه میشد.... سلطنت انقد از من متنفر بود که به مادرش گفته بود اگه من برم جلوش و من رو ببینه ،می‌ذاره می‌ره و نمی‌دونست با این کارش چه لطف بزرگی به من کرده.... با اینکه توی اون اتاق اذیت می‌شدم و کلافگی امونم رو میبرید، اما باز هم راضی بودم چون من باید هرجور که شده بود این بچه رو سالم به دنیا میاوردم..... خدیجه خانم هرچیزی که برای سلطنت درست میکردم ،پنهانی سهم منو هم میآورد و کمی خوشحالم میکرد.. قرار بود قباد برام نخ و پارچه بخره و من برای بچمون لباس بدوزم، زیاد بلد نبودم، اما خب چاره ای نبود وقتی مادرم سراغم نمیومد پس خودم باید دست به کار می‌شدم... در طول روز فقط دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون میرفتم و اونهم با کلی ترس و لرز بود...بلاخره یه روز ظهر سلطنت دردش شروع شد و بعد از چندین ساعت جیغ و داد کردن دخترش به دنیا اومد،علی مراد همینکه فهمید بچه دختره، بدون هیچ حرفی ول کرد و رفت.... دروغ چرا انقد خوشحال شدم که حد نداشت....درسته قباد هم همیشه به من می‌گفت من فقط پسر می‌خوام، اما سلطنت دشمن من بود و من با ناراحتیش خوشحال میشدم.....سلطنت چند روزی موند و وقتی دید خبری از علی مراد نیست ،از ترس اینکه مبادا دیگه دنبالش نیاد ،وسایلش رو جمع کرد و رفت....هرچه خدیجه خانم اصرار کرد حداقل تا چهله شدن بچه بمونه گوش نداد و راهی خونه ی خودش شد....شکمم کم کم بالا میومد و ترس من بیشتر می‌شد از اینکه مرضی بفهمه و دوباره برام نقشه بکشه....کاملا مشخص بود که از بیرون نرفتن من شک کرده بود و مدام می‌گفت چرا این اصلا از اتاقش بیرون نمیاد چکار کرده که انقد ازش متنفر شدی خدیجه خانم.... خدیجه خانم هم هرجوری که بود ارومش میکرد و می‌گفت ولش کن دختره ی موذی ،یه مدت بود خوراکی های توی مطبخ کم میشد، نگو این مار افعی برمی‌داشت و تو اتاق خودش قایمشون میکرد.... چند باری قباد به مرضی گفته بود بره شهر خونه ی اقاش و مدتی اونجا بمونه، اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود و می‌گفت نه حالا حالا ها نمیرم ،حوصلشونو ندارم..... میدونستم که تا همیشه نمیتونم حاملگیمو پنهان کنم و بلاخره می‌فهمه، خدا به دادمون برسه ،مطمئنا دوباره خون به پا می‌کنه.... قباد بلاخره برام پارچه خریده بود و دیگه کاملا مشغول شده بودم...با ذوق پارچه هارو برش میدادم و با نخ و سوزن میدوختم....نمیدونستم دختره یا پسر، همینجوری حدسی همه رو سفید دوخته بودم...همه ی لباس هام برام تنگ شده بود و خدیجه خانم خودش برام چند دست لباس گشاد دوخته بود....