تو دوست داشتنت را
به من بسپار ؛
تا با تار و پود جانم ؛
بهترین
تن پوش عشق را
برایت ببافم👑
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی بغلم میکنی از ته دلم ذوق میکنم واسه داشتن تو و این بغلای قشنگت دلبر✨❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش همون لحظه که توی بغلم میخندیدی و اسمِ منو با اون لحنِ قشنگت صدا میزدی، دنیا متوقف میشد و من میمردم برایِ قشنگیات.😊
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_شش مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه ه
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_هفت
اونشب سر سفره سعی کردم کم غذا بخورم تا مبادا مرضی بهم شک کنه....وقتی توی اتاق با قباد تنها شدیم ،نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت امروز خیلی عجیب غریب شدی ماه بیگم اتفاقی افتاده؟
نمیدونم چرا خجالت میکشیدم،سرمو زیر انداختم و گفتم راستش.....چطور بگم.....امروز با خدیجه خانم رفته بودیم پیش قابله.....
قباد سرجاش نیم خیز شد و گفت خب بقیش.....
به زور دهن باز کردم و گفتم قابله گفت حامله ام....
هیچوقت قباد رو انقد خوشحال ندیده بودم ،حتی برای حاملگی اولم هم انقد خوشحال نشده بود....قباد با ذوق ازم میخواست مواظب خودم باشم و مثل چشم هام از بچمون مواظبت کنم....
وقتی بهش گفتم از این قضیه چیزی به مرضی نگه، زود حرفمو تایید کرد و گفت آره فکر خوبیه، فقط حواست باشه اصلا کار سنگین انجام ندی ها.....
روزها میگذشت و هنوز هم بجز من و قباد و خدیجه خانم کسی از حاملگی من خبر نداشت....
همونجور که خدیجه خانم قول داده بود چند روز بعد به بهانه ی شور کردن غذای مهمان باهام دعوای سختی راه انداخت و بهم گفت دیگه حق ندارم پامو توی مطبخ بذارم یا کاری انجام بدم....
مرضی هم که از قضیه خبر نداشت با ذوق میگفت اره خدیجه خانم ،به نظر من از این خونه هم پرتش کنین بیرون، به چه دردی میخوره آخه ،بچه دار هم که دیگه نشد....
اینجوری بود که با نقشه ی خدیجه خانم تمام روز رو توی اتاقم مینشستم و انتظار میکشیدم....دوباره خوراکی اوردن قباد از سر زمین شروع شده بود ،اما اینبار زیر پیراهنش پنهان میکرد تا مبادا مرضی بببینه....اون خوراکی های پنهانی انقد بهم مزه میداد که از هزاران غذای پر زرق و برق لذیذتر بود.....
از شانس بدم سلطنت ماه های آخر حاملگیش بود و چند روزی اومده بود تا اینجا زایمان کنه و کنار مادرش باشه.....خدا میدونه با دیدن کارهایی که خدیجه خانم براش میکرد چه آتیشی توی دلم روشن میشد....مگر کسی هم بی محبت تر از مادرم وجود داشت؟خدایا من الان بهش احتیاج دارم، به اینکه برم پیشش و با مهربونی برام غذاهای مورد علاقم رو درست کنه، یا برای بچم لباس آماده کنه.....تمام این فکر و خیال ها با آهی که میکشیدم تمام میشد و دوباره با دیدن خدیجه خانم که لقمه توی دهن سلطنت میذاشت داغم تازه میشد....
سلطنت انقد از من متنفر بود که به مادرش گفته بود اگه من برم جلوش و من رو ببینه ،میذاره میره و نمیدونست با این کارش چه لطف بزرگی به من کرده....
با اینکه توی اون اتاق اذیت میشدم و کلافگی امونم رو میبرید، اما باز هم راضی بودم چون من باید هرجور که شده بود این بچه رو سالم به دنیا میاوردم.....
خدیجه خانم هرچیزی که برای سلطنت درست میکردم ،پنهانی سهم منو هم میآورد و کمی خوشحالم میکرد..
قرار بود قباد برام نخ و پارچه بخره و من برای بچمون لباس بدوزم، زیاد بلد نبودم، اما خب چاره ای نبود وقتی مادرم سراغم نمیومد پس خودم باید دست به کار میشدم...
در طول روز فقط دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون میرفتم و اونهم با کلی ترس و لرز بود...بلاخره یه روز ظهر سلطنت دردش شروع شد و بعد از چندین ساعت جیغ و داد کردن دخترش به دنیا اومد،علی مراد همینکه فهمید بچه دختره، بدون هیچ حرفی ول کرد و رفت....
دروغ چرا انقد خوشحال شدم که حد نداشت....درسته قباد هم همیشه به من میگفت من فقط پسر میخوام، اما سلطنت دشمن من بود و من با ناراحتیش خوشحال میشدم.....سلطنت چند روزی موند و وقتی دید خبری از علی مراد نیست ،از ترس اینکه مبادا دیگه دنبالش نیاد ،وسایلش رو جمع کرد و رفت....هرچه خدیجه خانم اصرار کرد حداقل تا چهله شدن بچه بمونه گوش نداد و راهی خونه ی خودش شد....شکمم کم کم بالا میومد و ترس من بیشتر میشد از اینکه مرضی بفهمه و دوباره برام نقشه بکشه....کاملا مشخص بود که از بیرون نرفتن من شک کرده بود و مدام میگفت چرا این اصلا از اتاقش بیرون نمیاد چکار کرده که انقد ازش متنفر شدی خدیجه خانم....
خدیجه خانم هم هرجوری که بود ارومش میکرد و میگفت ولش کن دختره ی موذی ،یه مدت بود خوراکی های توی مطبخ کم میشد، نگو این مار افعی برمیداشت و تو اتاق خودش قایمشون میکرد....
چند باری قباد به مرضی گفته بود بره شهر خونه ی اقاش و مدتی اونجا بمونه، اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود و میگفت نه حالا حالا ها نمیرم ،حوصلشونو ندارم.....
میدونستم که تا همیشه نمیتونم حاملگیمو پنهان کنم و بلاخره میفهمه، خدا به دادمون برسه ،مطمئنا دوباره خون به پا میکنه....
قباد بلاخره برام پارچه خریده بود و دیگه کاملا مشغول شده بودم...با ذوق پارچه هارو برش میدادم و با نخ و سوزن میدوختم....نمیدونستم دختره یا پسر، همینجوری حدسی همه رو سفید دوخته بودم...همه ی لباس هام برام تنگ شده بود و خدیجه خانم خودش برام چند دست لباس گشاد دوخته بود....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_هشت
یه روز سر ظهر بود و من طبق معمول توی اتاق خودم نشسته بودم که با صدای داد و بیداد و گریه پشت پنجره رفتم.
با دیدن سلطنت که وسط حیاط نشسته بود و موهاشو میکند دیگه نتونستم تحمل کنم و توی حیاط رفتم....
خدیجه خانم دستاشو گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه.....نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که سلطنت اینهمه بی تابی کرد....بلاخره دست از زدن خودش برداشت و رو به خدیجه خانم گفت: اون علی مراد زن همسایه رو آورده خونه و باه هم بگو بخند راه انداخته بودند....ظهر من رفتم خونه ی اقاش، هم یه سری بهشون بزنم و همه کمکم یکم بچه رو بگیرن، اینم فکر کرد که رفتم حالا حالا ها نمیام...
خونه اقاش با سودابه خواهر از خودش بدترش حرفم شد و به حالت قهر بچه رو برداشتم و از خونه بیرون زدم،حالا که میام خونه خودمون میبینم علی مراد زن همسایه رو که بعضی اوقات میومد خونه پیش من، آورده خونه و بگو بخند راه انداخته بودند.....
شروع کردم به ناسزا و گیسای اون زنه روکندم، به جای عذرخواهی، بچه رو ازم گرفت و از خونه بیرونم کرد،مامان چکار کنم ؟بچمو میکشه، بخدا نمیدونی شبا که واسه شیر گریه میکنه چطور داد و بی داد میکنه و میخواد بچه ی تازه به دنیا اومده رو بزنه...
خدیجه خانم نیشگون محکمی از سلطنت گرفت و گفت خیره سر چشم سفید، اونموقع که قباد گفت این پسره وصله ی تن ما نیست ،دورشو خط بکش میرفتی پشت سر ما باهاش قول و قرار میذاشتی ،حالا یادت اومده که این به دردت نمیخوره و آدم نیست؟پاشو برو خونت ببینم ،پا شدی اومدی اینجا که چی بشه؟میخوای داداشاتو بفرستی سراغشو خون به راه بیفته؟
همون لحظه مرضی از بیرون اومد و با دیدن سرو وضع سلطنت که خودشو وسط حیاط پهن کرده بود با تعجب گفت چی شده خدیجه خانم سلطنت چرا اینجا نشسته؟
قبل از اینکه خدیجه خانم چیزی بگه سلطنت با خشم گفت اون دایییت از خونه بیرونم کرده میدونی چرا؟
چون مچشو با زن همسایه گرفتم ،چون دیگه میدونستم چه آدمیه ....
مرضی اخم ریزی کرد و گفت این وصله ها به علی مراد نمیچسبه، سلطنت الکی این حرفا رو پشت سرش نزن....
خدیجه خانم از سر جاش بلند شد و گفت خوبه خوبه،لازم نکرده از اون دفاع کنی ،عالم و آدم میدونن علی مرادو میشناسم .....
سلطنت که طرفداری مرضی رو دید،زود از جاش بلند شد و خودشو بهش رسوند،با دست محکم توی قفسه ی سینش زد و گفت حالا که اون منو از خونه بیرون کرده، تو چرا اینجا بمونی ها؟
مرضی که انتظار این حرکت رو از سلطنت نداشت، عقب عقب رفت و به دیوار خورد....اول کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد با صدای بلند گفت به من چه مربوطه،اونموقع ها که میومدی پیش من گریه و التماس میکردی که قباد و راضی کنم زنش بشی ،خوب بود، حالا بد شد؟اصلا میدونی چیه؟خوب کرد ،حقت بود،منم اگه جای علی مراد بودم همین کارو باهات میکردم، از بس که اخلاقت بده.....
توی یک لحظه سلطنت موهای مرضی رو توی چنگ گرفت و مرضی هم موهای اونو....من مات و مبهوت مونده بودم و بهشون نگاه میکردم.....خدیجه خانم هرکاری میکرد نمیتونست از هم جدا شون کنه و هر لحظه دعواشون شدیدتر میشد.....ته قلبم از کتک هایی که میخوردن لذت میبردم....کاش بیشتر همدیگه رو بزنن....یاد روزی افتادم که سلطنت به جرم از راه به در کردن شوهرش سراغم اومده بود و حسابی ازش کتک خورده بودم.....
بلاخره به هر سختی بود خدیجه خانم ازهم جداشون کرد.....هرکدوم گوشه ای نشسته بود و به دیگری ناسزا میگفتند.....
سلطنت که متوجه من شده بود،در حالی که نفس نفس میزد گفت ماه بیگم میخوای بدونی بچتو کی کشت؟کار همین آدم بود ،در اتاقتو لیز کرد تا بخوری زمین، تازه قبلش میخواست سم بریزه تو غذات تا خودتو بچه باهم بمیرین....بذار داداش قباد بیاد خونه، وقتی بهش گفتم بچشو کی کشته خودش به حسابش میرسه......
مرضی از اون اونطرف غرید ،من جلوی در اتاقشو لیز کردم یا تو؟یادت رفته ها؟سلطنت گفت آره من کردم ،ولی تو گولم زدی ،گفتی یه کاری میکنی منو علی مراد به هم برسیم....
اشک هام جاری شده بود و نمیتونستم چیزی بگم، یا کاری کنم، چقد راحت به از بین بردن یه بچه اعتراف میکردن.....الحق که هر دو این زندگی حقشون بود.....
خدیجه خانم مرضی رو توی اتاقش فرستاد و سلطنت رو هم با خودش داخل برد....
من موندم هزار فکر و خیال که از سرم بیرون نمیرفت....مگه من چه بدی به این آدم ها کرده بودم.....اگر دیگه هیچوقت حامله نمیشدم ،چطور باید این موضوع رو قبول میکردم و سلطنت و مرضی چطور شب ها راحت سر روی بالش میذاشتن؟
غروب که قباد اومد قبل ازین که توی اتاق بیاد خدیجه خانم صداش کرد و رفت....دل توی دلم نبود تا بیاد و قضیه ی مرگ بچه رو براش تعریف کنم.....همیشه فکر میکرد من بهش دروغ گفتم و میخواستم کم کاری خودمو پای اونا بذارم.....
دیدی وقتی...
تو جاده های
مه گرفتهی شمال میرونی
مه جلو دیدت رو میگیره ؛
و هیچی...
جز خط سفیدای
وسط جاده نمیبینی؟!
از روزی که دیدمت ؛
انگار همه چیزو مه گرفته...
چشمام فقط ،تو رو میبینه دلبر❤️🎶
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نجاتم نده
بزارر بیشتر این غرق شم
منو غرق موهات کن
غرق چشمات
غرق اون نگاهِ قشنگت
اون خنده دلبرت ..
نجاتم نده :)) ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون دلبرانه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک آقای درد و دلهای محرمانه🥰🌺
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Asef Aria4_6035061428979765207.mp3
زمان:
حجم:
3.73M
🍃❤️آصف آریا
حال دلم❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️آصف آریا
حال دلم❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نگاهم میکنی، قلبم درون سینه میلرزد
نگاهم کن، نگاه تو به درد سینه میارزد.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞