eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب می‌نشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود..... اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی می‌کنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد‌ مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه و‌پر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و می‌گفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار می‌کنه خوابم نمی‌برد و ترس وجودم رو می‌گرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم. یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست می‌کشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم می‌کنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت می‌ترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود..... مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟
شبی پرسیدمش با بیقراری به‌غیر من کسی را دوست داری به چشمش اشک آمد از شرم ساری میان گریه هایش گفت آری🖤 ࣫͝💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ناگهان آمد خیالت نیمه جانم را گرفت ابر غم آمد دوباره آسمانم را گرفت🖤 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ 💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 هيــــچ چيــــز قشنڪَتــــر از اين نيست.....❣ يڪـــی_راداشته_باشی ڪہ هـــر روز به او بڪَـــــویى   "با تــ♥️و" حال تمام روزهايـــــم    "عشـــــق" است...♥ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
براے شب بخیرهایم و دلتنـڪَی‌هاے بی‌امانم.... بهانه‌اے قشنڪَ تر از منظره‌ے چشم هایت ندارم... شب بخیر اے ستاره‌ترین ستاره‌ے شبهاے بے ستاره‌ے من... شبت بخیـــر جانا...😍♥️ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسم رب عشق❤️
📸 💕 صبـح را باید با نوازش‌های تــو کنــار تــو بیدار شـد "صبــح" را باید با یڪ «صبـحت بخیــر عـزیـزم» و چـای هل دار و لقمه‌هایِ نان و پنیرت آغاز کرد... صبح‌بخیر‌عزیز‌قلبم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 ‌ ‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که بخشیدی مــرا صبحی دگر           خود به لطف خویشتن بر ما نگر آدینتون بخیر  دوستان❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞