@sevgililarr4_5832246214199879721.mp3
زمان:
حجم:
5.15M
گلمیشم آیاغیوا امام رضا(ع)🙏🌺
کمک اول قوناغیوا امام رضا(ع)🙏❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@sevgililarr4_5832246214199878994.mp3
زمان:
حجم:
3.7M
یری یری گلیرم دستمالا گول دیریرم 😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@sevgililarr4_5825661105917145234.mp3
زمان:
حجم:
2.64M
عشق اله بی شی دی اورحدن گلیر
ساچلاروین عطری کولک دن گلیر
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یا امام رضا،
قطره ای نیست که
با لطف تو دریا نشود،
سائلی نیست که
از عشق تو شیدا نشود،
میلاد با سعادت🌸🍃
آقا و مولامون امام رضا(ع)
بر شما عزیزان مبارک باد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بفرمایین ناهار🍟🍗
#به_وقت_ناهار😍😋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
قشنگتر از "دوست دارم" و "عاشقتم"،
شنیدنِ "حواسم بهت هست" و
"تو امانتِ منی پیش خودت" و
"وصلم بهت تا ابد" و این حرفاس...😍😍😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شد که شد، نشد پاشو بیا
یه فنجون دمنوش بابونه وکیک 🍰☕️
مهمون من🩵🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تن آدم به تن کسی که دوسش داره نخوره مریض میشه..بی جون میشه..
ببا و با بغلت جون بده به تن و روحم:)❤️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
با تو فهمیدم وقتی یکی دوست داشته باشه
زندگی چقدر قشنگ میشه آقا پسر
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_یک
کور خوندید....
خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم.. اره دیگه ازتم بعید نیست، اما این بار کاری بکنی میگم قباد حسابت و برسه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....
مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......
من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه...........اگه این بارم بلایی سر بچم بیاره چه خاکی توی سرم کنم.....خدایامن بچه امو بی تجربه، خودت به دادم برس و پناهم باش.....
قباد که از سر کار اومد با تعجب بهم نگاه کرد وگفت چی شده ماه بیگم؟ چرا رنگ و روت پریده؟
دوباره اشکام سرازیر شد و قضیه ی اومدن مرضی توی اتاق و تهدید کردنش رو گفتم....
اخم های قباد توی هم رفت و گفت بیخود کرده اگه دست از پا خطا کنه بلایی به روزش میارم که تا عمر داره فراموش نکنه ،تو هم اصلا نترس، مگه من میذارم بلایی سر بچم بیاره......
حرفای قباد کمی آرومم کرد و ترسم کمتر شد.....اونشب برخلاف بقیه ی شب ها بدون اینکه چیزی بخورم سرمو روی بالشت گذاشتم و زود به خواب رفتم....نیمدونم چقد گذشته بود و چه موقع از شب بود که با درد شدیدی توی دلم از خواب بیدار شدم.....اول فکر کردم شاید بخاطر ضعف و نخوردن شام باشه چون لحظه ای درد میگرفت و لحظه ای خوب میشد....با خودم میگفتم حالا خوب میشم و دوباره میخوابم اما هرچه میگذشت دردم شدیدتر میشد و فاصله ی درد ها کمتر......هوا گرگ و میش شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و قباد رو از خواب بیدار کردم....از درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم و قباد رو صدا میزدم.....قباد وقتی حال و روزم رو دید زود از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با خدیجه خانم و گل بهار توی اتاق اومدن.....خدیجه خانم توی صورتش زد و گفت این دردش شروع شده بچش داره به دنیا میاد چرا زودتر نگفتی بهم؟زود باش برو در خونه ی قابله و هرجور شده با خودت بیارش من میترسم بهش دست بزنم، این یه بارم بچه سقط کرده.....
قباد بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.....
از شدت درد مامانمو صدا میکردم و ازش میخواستم دردمو کمتر کنه....چه دختر بدبختی بودم که توی سخت ترین و بهترین روز زندگیم مادرم کنارم نبود تا کمی دردمو تسکین بده.....خدیجه خانم دستمو گرفت و توی رختخوابم برد....دردها بدون فاصله شده بودن و یکسره در حال درد کشیدن بودم.....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی به زنده موندنم نیست.....خدیجه خانم دست و پامو ماساژ میداد تا به قول خودش کمتر درد بکشم اما فایده ای نداشت.....کمی بعد قباد توی اتاق اومد و با اضطراب گفت مامان هرچی در زدم قابله درو باز نکرد فک کنم گوشاش سنگین شده.....
خدیجه خانم زود از جا پرید و گفت بخشکی شانس،ببین قباد توی ده بالا قابله زیاد هست جلدی برو و با پول یکیشو راضی کن بیاد بالا سر این بیچاره......
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....
قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده؟ فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....
خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....
قابله هر نیم ساعت میگفت هنوز بچه نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد، اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره گفت بچه داره میاد، تلاشمو بکن، وگرنه خفه میشه ها.....
همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم ....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....
خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....
قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم ،دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....