اونـــــایی که PV ندارن...
منـ رو هم تو غم خـــــودتون شـریک بدونید
🥲😁😂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
قیافه پسرا وقتے تو قهوهخونه منتظرن واسشون قلیون بیارن🤣😂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خواندهام از چشمهایت دوستم دارد ولی
از دلت تا میرسد بر لب مهارش میکند
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهیم از زندگی سیرت کنم
خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم
گاه عاشق بودی و گاهی بلای جان من
خوب یا بد من نمیدانم چه تعبیرت کنم
من فقط میخواستم مال خودم باشی همین
من فقط میخواستم پای خودم پیرت کنم....
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دوستش دارم ولی از ترس ریش و اخم او
در دلم جانا ، به لب حاجی صدایش میکنم ؛🙊😂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یک سوره بخوان
مهریه ام کن غزلت را...
من طاقت یعقوب ندارم
بغلم کن...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
" آدمی که همیشه هست دیگر دیده نمیشود."🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هر روز یه قدم حتی
کوچیک به سمت رویاهات بردار!
اگه امروز چیزی نسازی
فردا چیزی واسه تماشا کردن نخواهی داشت!
شبتون خوش
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Sajad Farhadi ~ Music-Fa.ComSajad Farhadi - Vaghteshe (320).mp3
زمان:
حجم:
7.27M
من دلم تنگ یه زنگته حق بده
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_چهار وقتی به خدیجه خانم گفتم ،اول مخالفت کرد ،اما وقتی
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_پنج
خدیجه خانم چند باری بدن طوبی رو با آب شست و خشک کرد اما فایده ای نداشت، تبش برای لحظه ای قطع میشد و دوباره بالا میرفت....
خبری از قباد هم نبود، احتمالا برای پیدا کردن طبیب تا ده های اطراف رفته بود.....هوا روشن شده بود و طوبی هنوز توی تب میسوخت....دیگه جونی برام نمونده بود، از بس گریه کرده بودم.....طوبی گریه میکرد که در اتاق باز شد و قباد با مرد مسنی وارد اتاق شد....نور امیدی توی دلم تابید....سریع بلند شدم و جلوی طبیب رفتم ،کارهام دست خودم نبود و با گریه و هق هق میخواستم براش تعریف کنم که چی شده....طبیب به حرف هام گوش داد و گفت دخترم خودتو اذیت نکن، بچه تب میکنه ،دیگه چیزی نشده که یه قطره دارم میریزم رو زبونش خوب میشه....
سعی کردم به حرفش گوش بدم وکمی آروم بشم....طوبی بی حال بی حال شده بود و از شدت تب گونه هاش قرمز رنگ بود....
طبیب کنارش نشست و به تمام بدنش دست زد،نگاهی به قباد کرد و گفت این بچه تبش عجیب غریبه ،چرا انقد داغه،انقد پاشویش کردین تاحالا باید کمی پایین میومد....
قباد ملتمسانه نگاهش کرد و گفت توروخدا هرکاری از دستت برمیاد بکن، این خدا این بچه رو بعد از دوازده سال به من داده.....
بغض توی صدای قباد هر آدمی رو به گریه مینداخت.....
طبیب توی وسایلش دست کرد و شیشه ی کوچیکی درآورد،توی دلم مدام خدا رو صدا میزدم....طبیب چند قطره توی دهن طوبی ریخت و بلند شد و گفت من برم، دیگه تنها کاری که از دست من برمیومد ریختن همین قطره بود، اگر تبش با این قطره پایین نیاد من کاری نمیتونم بکنم.....
قباد با رنگ و رویی پریده گفت طبیب پس ما چکار کنیم ؟بشینیم به در و دیوار نگاه کنیم تا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟
طبیب کنار قباد ایستاد و گفت مادر خدابزرگم همیشه سرش توی قرآن بود و برای مردم دعای قرآنی میکرد، یادمه همیشه میگفت هروقت بچه ای تبش شدید بود و پایین نمیومد ،برین پیش ملای دعانویس و براش سرکتاب باز کنین،حالا منم اینو به شما میگم ،این بچه رو ببر پیش ملای حاذق شاید بوی بد بهش خورده.....
جلو پریدم و گفتم آقا توروخدا اگه ملای خوب سراغ داری بگو بهم ،من همین بچه رو دارم، آقا چیزیش بشه میمیرم بخدا....
طبیب که مشخص بود دلش برام سوخته، دستی توی ریشش کشید و گفت همین ده بالا یکی هست بهش میگن شیخ عجل ،اگه میتونی همین امروز بچتو ببر شاید برات کاری کنه.....
قباد دنبال طبیب رفت تا دستمزدشو بهش بده و وقتی برگشت با گریه گفتم دستم به دامنت قباد بیا بچمو بردار بریم پیش همون شیخی که گفت ،بچم داره از دست میره.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم بچه شدی؟اینا همش خرافاته ،وقتی طبیب نتونست کاری کنه، ملا میتونه؟
هنوز کامل حرفشو نزده بود که خدیجه خانم مثل فشنگ از جا پرید و محکم توی سینه ی قباد زد.....
قباد با چشم هایی که از شدت تعجب باز شده بود گفت چکار میکنی مامان ؟خدیجه خانم گفت خدا چیکارت نکنه قباد، که هرچی میگم اهمیت به حرفم نمیدی، اونشبم بهت گفتم بچه رو جلو این زن نیار، گوش ندادی تا زهرشو ریخت....
قباد زود گفت کی زهرشو ریخت؟ چی داری میگی؟
تا خواستم جوابشو بدم خدیجه خانم پرید توی حرفمو گفت به تو چه مربوطه ها؟
رو به من کرد و گفت لباس بپوش باهم میبریم، بچه رو این انگار دلش میخواد همینجا بشینه تا بچش یه چیزیش بشه....
دیگه نموندم تا به حرفای خدیجه خانم و قباد گوش بدم سریع لباسامو تنم کردم و دنبال خدیجه خانم راه افتادم .....
قباد هم وقتی دید توجهی بهش نداریم، ناچارا دنبالمون راه افتاد....
راه دو ساعته رو توی کمتر از یک ساعت رفتیم و تا چشم باز کردیم خودمون رو پشت در خونه ی شیخ دیدیم......پیرزنی درو برامون باز کرد و وقتی فهمید بچه ی مریض داریم، زود راهنماییمون کرد داخل.....
طوبی کمی بدنش خنک تر شده بود، اما هنوز هم تب داشت.....
پشت در اتاق نشستیم تا اتاق شیخ خالی بشه و داخل بریم ....نیم ساعتی طول کشید تادر اتاق شیخ باز شد و زنی که صورت خودشو استتار کرده بود بیرون رفت....
پیرزن اشاره داخل بریم و خدیجه خانم جلوتر از همه راه افتاد.....پیرمرد که کلاه سفیدی پوشیده بود با دیدن طوبی که توی بغل قباد بود دستشو روی زمین گذاشت و گفت بیا بشین اینجا......
بشین ببینم بچه رو.....قباد سریع رفت و کنارش نشست....چشم های پیرمرد یجوری بود موقع حرف زدنش چشماشو ریز میکرد و بالا رو نگاه میکرد، جوری که وحشت وجود آدم رو میگرفت....
قباد طوبی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت شیخ دخترم از شب تا حالا تب کرده، البته الان یکم بهتره ،اما خب جوری داغ شده بود که حتی طبیب هم نتونست براش کاری کنه......
پیرمرد دستی به بدن طوبی زد و از توی وسایلش چندتا مهره و تاس عجیب و غریب درآورد.......
همه ی وجودم چشم و گوش شده بود و بهش زل زده بودم.....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_شش
سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم....هرچه سعی کردم متوجه حرف هاش بشم فایده ای نداشت انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد....بعد از مدتی پیرمرد دست از انداختن مهره ها برداشت و گفت این بچه دست ناپاک بهش خورده.....
براش دعای مرگ کردن.....
اینو که گفت جیغ خفه ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم.....
قباد گفت یعنی چه شیخ دعا برای بچه اخه؟
شیخ گفت آره دیروز کسی یه نفر براش دعا کرده و به خوردش داده ،این بچه برای همین تب کرده.....
خدیجه خانم گفت شیخ توروخدا یکاری کن هرچی بخوای بهت میدم ،اصلا یه گوساله برات میارم، فقط جون نوه مو نجات بده پسرم بعد از دوازده سال بچه دار شده.....
شیخ گفت دست من که نیست زن...مگه من نعوذ بالله خدام.....هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اما قول که نمیتونم بدم.....شیخ دوباره چشماشو ریز کرد و گفت مادر این بچه کیه؟
با صدای خفه ای گفتم منم.....
شیخ گفت تا سه روز به این بچه شیر نمیدی ،شیر براش مثل سمه ،فقط قنداب بهش بده، یه چیزی هم بهت میدم هرروز موقع طلوع و غروب خورشید حتی اگه بچه خواب هم باشه بیدارش میکنی و بهش میدی بخوره.....
تند سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم و فقط خدا خدا میکردم دخترم چیزیش نشه.....
پیرمرد از توی وسایلش دوباره چیزهایی درآورد مشغول درست کردن معجونش شد....طوبی آروم خوابیده بود و بی قراری نمیکرد....
خدیجه خانم به شیخ قول داده بود که اگر طوبی خوب بشه یکی از گوساله ها رو براش ببره.....
موقع رفتن شیخ دوباره چشم هاشو ریز کرد و گفت حالا که رفتی خونه تموم سوراخ سنبه های خونتو بگرد، اگه چیز مشکوکی دیدی برام بیار تا دعایی کردن، برات باطلش کنم.....
از شیخ تشکر کردیم و راه افتادیم....عجیب بود اما از وقتی که به طوبی شیر نداده بودم، تبش پایین اومده بود ......پیرمرد راست میگفت شیر که میخورد مثل کوره داغ میشد.....وقتی رسیدیم خونه طوبی بیدار شده بود و با چشم های بی حال بهمون نگاه میکرد.....همینکه تب نداشت خداروشکر میکردم... از فرصت استفاده کردم تا تمام خونه رو برای پیدا کردن چیزی که شیخ گفته بود بگردم.....کمی که گشتم قباد از بیرون اومد و کنار طوبی نشست آروم صدام کرد و گفت بیگم مامانم چی میگه؟جهان خانم چکار کرده؟
کنارش نشستم و با خشم هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.....
قباد دستی به صورتش کشید و گفت با اینکه اعتقاد به این چیزا ندارم ،ولی الان رفتم سراغشون ،حیف که نبودن، به خداوندی خدا اگر یه تار مو از سر طوبی کم بشه،حسابشون با منه...
زود گفتم کجا رفتن مگه؟خونه بودن که .....
قباد گفت نمیدونم، رفتم در اتاق نبودن، حتما رفتن خونه ی پدربزرگش میان که بلاخره.....
تو دلم لحظه شماری میکردم هرچه زودتر بیان و قباد حسابشون رو برسه....نمیدونستم باید چکار کنم، منکه کاری با مرضی نداشتم ،پس چرا دست از سرم برنمیداشت....خداروشکر طوبی دیگه تب نکرد و منم دیگه چیزی توی خونه پیدا نکردم.....از اون روز به بعد برای لحظه ای از کنار دخترم تکون نمیخوردم و برای انجام کارها هم با چادر میبستمش به کمرم و کارهامو میکردم.....
جهان خانم از اون روز دیگه پیداش نشد و جوری که قباد گفت همون روز برگشته بود به خونش....
مرضی هم که انقد پررو بود اصلا گردن نگرفت و میگفت اینا تهمته و بیگم میخواد منو مادرم رو توی چشم تو خراب کنه.....قباد اصلا توی اتاق مرضی نمیرفت و اونم فکر میکرد من باعثشم و نمیذارم قباد پیشش بره، این در حالی بود که اصلا ربطی به من نداشت و قباد خودش دوست نداشت از طوبی دور باشه....طوبی انقد شیرین و دوست داشتنی شده بود که حتی دل خدیجه خانم رو هم برده بود و حسابی توی دلش جا بازکرده بود.....دقیقا طوبی یکساله بود که یک روز دوباره حالم به هم خورد، دوباره اشتهام زیاد شده بود و اصلا از خوردن سیر نمیشدم.....رنگ و روم باز شده بود و چاق شده بودم و مهمتر از همه این بود که وقتی طوبی رو شیر میدادم حالت تهوع میگرفت و گاهی هم استفراغ میکرد.....
از نظر خدیجه خانم دوباره حامله بودم اما من باز هم میگفتم نه امکان نداره.......
یه روز خدیجه خانم اومد تو اتاقم و گفت من طوبی رو میگیرم، خودت که خونه ی قابله رو بلدی برو پیشش ببین حامله ای یا نه،هرروز داری چیز سنگین بلند میکنی، برو خیال خودتو راحت کن.....
ناچار بلند شدم و راه افتادم....باورم نمیشد بازم بچه دار بشم و خونوادمون بزرگ تر بشه....وقتی رسیدم پیرزن با خنده گفت مطمئنم حامله ای از رنگ و روت مشخصه.....
خندیدم و گفتم اینجوری که نمیشه ،باید خیالم راحت بشه ،با دو کلمه حرف که خدیجه خانم حرفمو باور نمیکنه.....
پیرزن سری تکون داد و گفت برو تو اتاق تا بیام....