#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_شش
سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم....هرچه سعی کردم متوجه حرف هاش بشم فایده ای نداشت انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد....بعد از مدتی پیرمرد دست از انداختن مهره ها برداشت و گفت این بچه دست ناپاک بهش خورده.....
براش دعای مرگ کردن.....
اینو که گفت جیغ خفه ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم.....
قباد گفت یعنی چه شیخ دعا برای بچه اخه؟
شیخ گفت آره دیروز کسی یه نفر براش دعا کرده و به خوردش داده ،این بچه برای همین تب کرده.....
خدیجه خانم گفت شیخ توروخدا یکاری کن هرچی بخوای بهت میدم ،اصلا یه گوساله برات میارم، فقط جون نوه مو نجات بده پسرم بعد از دوازده سال بچه دار شده.....
شیخ گفت دست من که نیست زن...مگه من نعوذ بالله خدام.....هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اما قول که نمیتونم بدم.....شیخ دوباره چشماشو ریز کرد و گفت مادر این بچه کیه؟
با صدای خفه ای گفتم منم.....
شیخ گفت تا سه روز به این بچه شیر نمیدی ،شیر براش مثل سمه ،فقط قنداب بهش بده، یه چیزی هم بهت میدم هرروز موقع طلوع و غروب خورشید حتی اگه بچه خواب هم باشه بیدارش میکنی و بهش میدی بخوره.....
تند سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم و فقط خدا خدا میکردم دخترم چیزیش نشه.....
پیرمرد از توی وسایلش دوباره چیزهایی درآورد مشغول درست کردن معجونش شد....طوبی آروم خوابیده بود و بی قراری نمیکرد....
خدیجه خانم به شیخ قول داده بود که اگر طوبی خوب بشه یکی از گوساله ها رو براش ببره.....
موقع رفتن شیخ دوباره چشم هاشو ریز کرد و گفت حالا که رفتی خونه تموم سوراخ سنبه های خونتو بگرد، اگه چیز مشکوکی دیدی برام بیار تا دعایی کردن، برات باطلش کنم.....
از شیخ تشکر کردیم و راه افتادیم....عجیب بود اما از وقتی که به طوبی شیر نداده بودم، تبش پایین اومده بود ......پیرمرد راست میگفت شیر که میخورد مثل کوره داغ میشد.....وقتی رسیدیم خونه طوبی بیدار شده بود و با چشم های بی حال بهمون نگاه میکرد.....همینکه تب نداشت خداروشکر میکردم... از فرصت استفاده کردم تا تمام خونه رو برای پیدا کردن چیزی که شیخ گفته بود بگردم.....کمی که گشتم قباد از بیرون اومد و کنار طوبی نشست آروم صدام کرد و گفت بیگم مامانم چی میگه؟جهان خانم چکار کرده؟
کنارش نشستم و با خشم هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.....
قباد دستی به صورتش کشید و گفت با اینکه اعتقاد به این چیزا ندارم ،ولی الان رفتم سراغشون ،حیف که نبودن، به خداوندی خدا اگر یه تار مو از سر طوبی کم بشه،حسابشون با منه...
زود گفتم کجا رفتن مگه؟خونه بودن که .....
قباد گفت نمیدونم، رفتم در اتاق نبودن، حتما رفتن خونه ی پدربزرگش میان که بلاخره.....
تو دلم لحظه شماری میکردم هرچه زودتر بیان و قباد حسابشون رو برسه....نمیدونستم باید چکار کنم، منکه کاری با مرضی نداشتم ،پس چرا دست از سرم برنمیداشت....خداروشکر طوبی دیگه تب نکرد و منم دیگه چیزی توی خونه پیدا نکردم.....از اون روز به بعد برای لحظه ای از کنار دخترم تکون نمیخوردم و برای انجام کارها هم با چادر میبستمش به کمرم و کارهامو میکردم.....
جهان خانم از اون روز دیگه پیداش نشد و جوری که قباد گفت همون روز برگشته بود به خونش....
مرضی هم که انقد پررو بود اصلا گردن نگرفت و میگفت اینا تهمته و بیگم میخواد منو مادرم رو توی چشم تو خراب کنه.....قباد اصلا توی اتاق مرضی نمیرفت و اونم فکر میکرد من باعثشم و نمیذارم قباد پیشش بره، این در حالی بود که اصلا ربطی به من نداشت و قباد خودش دوست نداشت از طوبی دور باشه....طوبی انقد شیرین و دوست داشتنی شده بود که حتی دل خدیجه خانم رو هم برده بود و حسابی توی دلش جا بازکرده بود.....دقیقا طوبی یکساله بود که یک روز دوباره حالم به هم خورد، دوباره اشتهام زیاد شده بود و اصلا از خوردن سیر نمیشدم.....رنگ و روم باز شده بود و چاق شده بودم و مهمتر از همه این بود که وقتی طوبی رو شیر میدادم حالت تهوع میگرفت و گاهی هم استفراغ میکرد.....
از نظر خدیجه خانم دوباره حامله بودم اما من باز هم میگفتم نه امکان نداره.......
یه روز خدیجه خانم اومد تو اتاقم و گفت من طوبی رو میگیرم، خودت که خونه ی قابله رو بلدی برو پیشش ببین حامله ای یا نه،هرروز داری چیز سنگین بلند میکنی، برو خیال خودتو راحت کن.....
ناچار بلند شدم و راه افتادم....باورم نمیشد بازم بچه دار بشم و خونوادمون بزرگ تر بشه....وقتی رسیدم پیرزن با خنده گفت مطمئنم حامله ای از رنگ و روت مشخصه.....
خندیدم و گفتم اینجوری که نمیشه ،باید خیالم راحت بشه ،با دو کلمه حرف که خدیجه خانم حرفمو باور نمیکنه.....
پیرزن سری تکون داد و گفت برو تو اتاق تا بیام....
ســــــــــلام✋🏻
صـبحتـــون بخیــــــر🤗
صبحانتــون سـرشـار از عشــق
لـبهـاتــون پُــر خـنــده🥰
نـفـسـتـون گـــرم☀
ســفــرههـاتـون پُــر بـركــت🤲🏻
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مشترک گرامی!
آرزومند صبحی روشن و دلنشین برایت هستم.
صبح بخیر زیبای من.♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اونجا که مولانا میگه :
صبح آمده برخیز که خورشید تویی
در عالمِ ناامیدی ، امید تویی . . : )
صبحت بخیر فداتشم.❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتون عاشقانه😍😘❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هـر صبح😍
من و دل هم نفسیم
بـا نفـس خیـاݪِ تـــــــــو
نفسم،هم نفسم،
هـر نفسم فداے نفــــس تو
#صبحت_بخیر_عزیـز_دلـم😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح بخیر تنها دلیل حال خوبم 😍😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
580K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی صبحانه می آید ..
عطر چای و ........🌸🌷
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
*
و زندگی چیزی نیست جز امیدهای کوچکِ ما!!
سلام صبحِت بخیـــღــــر
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♥️🍃
عمری به هر کوی و گذر
گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام
بنشین تماشایت کنم🫀
صبحتون_عاشقانه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو ژلوفن منی
بو.سات مُسکنه
بغلت مورفین
لبات دیازپام
چشمات آدرنالین
صدات کدوئین
وجود تو سرشار از آرامشه عشقم🫀❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞