eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
702.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام گلهای دنیا تقدیم شما عزيزان نوای عشـ♥️ــق... که بهترین گلهای دنیا هستین😍❤️😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روحم برای تو… قلبم برای توعه… ❤️😘😍 ‌ ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Asef Aria6_144293311693381963.mp3
زمان: حجم: 7.38M
نرو هر جمعی رو بی من بگو عشقم نمیذاره 🥰😍❤️😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Lohrasbi6_144247131846997719.mp3
زمان: حجم: 3.41M
دیگه واسم هیشکی مثِ‹تـ∞ـو›قشنگ نیست❤️😘😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قول بده هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم 😍😘 💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوسِ با تو بودن کرده ام ! جای دنجی میخواهم و و چشمهایت را که یکریز بگوید : مال منی مال من ! هوسِ عاشقی کرده ام لبهایت را میخواهم که با ناز صدایم کند و با هر جانم گفتن چند دور، دورت بگردم! هوسِ تو را دارم که دیوانه ام کنی با خواندن یک شعر که مستم کنی با استکانی چای که خوشبختم کنی با یک بوسه ی بی هوا فلسفه نبافم... هوسِ زندگی کرده ام با تو! بگو... کنارت دقیقا کجاست؟! که زندگی آنجا معنا میگیرد! هوسِ کنار تو بودن دارم! ❤️💙 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جز سقف شونت کجا سر بزارم❤️❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@AhawnGawm/ تلگرام6_144293311687586049.mp3
زمان: حجم: 6.06M
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عشق زندگیم😍😍😍 ❤️ ‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_چهل اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر
نمی‌دونم چه بدی در حق این زن کرده بودم که اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم، اینجوری نمیشد، باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم...... کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد، همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه..... اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟ همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده...... قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز، هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست ،وگرنه میدونستم چکارش کنم..... قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت، از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد...... چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که حد نداشت......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود، طوبی حرفی از حیاط نمی‌زد، انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود..... روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد می‌گفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره..... روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر می‌شدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون می‌گفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم، اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم...... طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم ،فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه‌.‌....... جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم ،حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........ انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب می‌دیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم می‌کرد تا آروم بشم....... برخلاف حاملگی های گذشته، اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملگی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود، که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه... کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه..... مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان‌‌.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود ،که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره....... میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم...... روزی که عروسی گل بهار بود ،سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن..... سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم...... بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست، اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم...... لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم‌.....