🌹♥️
تو گرم عبادت باشی
و من گرم نگاهَت . .
تو مستِ خدا باشی
ومن مستِ نگاهَت . . 🩵👀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Mohsen EbrahimzadehMohsen Ebrahimzadeh - Marhame Jan.mp3
زمان:
حجم:
7.16M
تُو چنان در دل من رفتی
که جان در بدنی
●━━━━━━───────❤️⇆❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_شصت_نه طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوش
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد
سرجام ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم،حالا فهمیده بودم قباد چرا توی خوابم اومد و ازم خواست برای خداحافظی پیشش برم،اگر من امروز اینجا نمیومدم هیچوقت چشمم به این پول نمیفتاد.....غروب شده شده بود و هنوز خبری از پیرمرد نبود،بیشتر از اون نمیتونستم بمونم ،میترسیدم هوا تاریک بشه و توی راه بمونم......با ناامیدی بلند شدم و خواستم به سمت خونه حرکت کنم که صدای عصای پیرمرد به گوشم رسید،البته اینبار تنها نبود و برادر قباد هم همراهش بود.....لحظه ای فکر کردم حتما پشیمونش کردن و حالا هم برای معذرت خواهی اومدن، اما با دیدن کیسه ای که توی دستش بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست.....
پیرمرد سریع کیسه رو توی دستم گذاشت و برو خدا به همرات امیدوارم کدورتی از ما تو دلت نباشه،پسرمو هم اوردم تا همراهیت کنه میترسم هوا تاریک بشه و توی راه بمونی......
سریع دست پیرمرد رو بوسیدم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت ده حرکت کردیم.......نمیدونم مسافت اونجا تا خونه رو چطور طی کردم،از شدت ذوق نفسم توی سینه حبس میشد.....وقتی رسیدیم برادر قباد سریع خداحافظی کرد و به ده خودشون برگشت ،اول سراغ پروین رفتم و ازش خواستم یه سر بهم بزنه،اونهم که از قیافم فهمیده بود قضیه ی مهمی پیش اومده سریع خودشو به خونه رسوند و ازم خواهش میکرد براش توضیح بدم....وقتی کیسه پول رو جلوش خالی کردم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو از کجا آوردی ماه بیگم؟مگه نرفته بودی سر خاک قباد؟نکنه خودت رفتی و خونه رو فروختی؟
خنده ای کردم و گفتم پروین این پول دوبرابر قیمت خونست،اگر جریان این پول رو برات تعریف کنم تعجب میکنی......من حرف میزدم و پروین هر لحظه مبهوت تر میشد،وقتی حرفام تموم شد دستشو روی دستم گذاشت و گفت قربون خدا برم، اگه امروز نمیرفتی دوباره این پول برمیگشت تو جیب خدیجه و زیور.......
روز بعد خدارحم تمام ده رو زیر پا گذاشت و هرجوری که شده بود برای دوتا خونه مشتری پیدا کرد......خیلی زود وسایل اندکی که فقط چند تکه لباس و پولهامون بود رو جمع کردیم و قرار شد روز بعد صبح الطلوع بریم سر جاده و راهی تهران بشیم....نمیدونم چرا استرس داشتم....استرس اینکه سالار سر بزنگاه برسه و مانع رفتنمون بشه.....الان هم که دیگه خونه و زمین فروخته شده و لقمه براش آماده بود......اونشب از ترسو استرس چشم رو هم نداشتم.....آفتاب تازه داشت بالا میومد که پروین اومد و گفت سریع بچه هارو بردار بیار که دیر شده اگه اتوبوس بره دستمون به جایی بند نیست و مجبوریم برگردیم.....دخترها خواب بودن و با شنیدن صدای ما از شوق سریع بیدار شدن......هرکس وسیله ای دستش گرفت و دنبال پروین راه افتادیم.....حس عجیبی داشتم ،باورم نمیشد داریم برای همیشه اینجا رو ترک میکنیم .....بعد از اینکه خدارحم و بچه ها هم بهمون ملحق شدن به سمت جاده حرکت کردیم.......توی تمام مسیر از ترس اینکه سالار دنبالمون نیاد مدام برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم......وقتی سرجاده رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به جایی که مسیر اتوبوس بود زل زدم ...خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد و از این ترس و وحشت نجات پیدا کنم......خدارحم پتویی دور بچه ها پیچیده بود تا مبادا سردشون بشه و پروین هم براشون لقمه ی نون و پنیر میگرفت.....خدایا چه خوبی کرده بودم که جوابش وجود این فرشته ها توی زندگیم بود؟خدارحمی که از همون روز اول مثل یک برادر هوام رو داشت و پروینی که از خواهر و مادر هم برام عزیزتر بود......قطعا اگر پیشنهاد رفتن به تهران رو بهم نمیدادن حالا باید توی غم رفتن و دور شدن پروین هلاک میشدم .....یک ساعتی از ایستادنمون کنار جاده گذشته بود که بلاخره اتوبوس اومد و کنار پامون ترمز کرد.....خیلی زود وسایلمون رو از روی زمین برداشتیم و همه باهم سوار اتوبوس شدیم.....همینکه شروع به حرکت کرد نفس راحتی کشیدم میدونستم که دیگه دست سالار بهمون نمیرسه ......هیچکس بجز خانواده ی خدارحم و پروین از اومدنمون به تهران خبر نداشت و اونها هم قول داده بودن راجب این موضوع با کسی صحبت نکن......اینجور که خدارحم میگفت مسیر زیادی تا تهران پیش رو داشتیم و برای رسیدن به مقصد باید از چند شهر میگذشتیم.....میدونستم که هیچوقت به ذهن مادرم یا سالار خطور نمیکنه که من برای همیشه به تهران اومدم.......
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد_یک
کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم.......کنار خیابون پیاده شدیم و همه منتظر خدارحم بودیم تا تصمیمی برای ادامه ی راه بگیره..... از اینجا به بعد باید با ماشین دیگه ای راه رو ادامه میدادیم .....خدارحم برای پیدا کردن ماشین رفت و پروین دوباره بساط نون و پنیر رو راه انداخت......این بار با اشتها کنارش نشستم و با خیالی آسوده شروع به گرفتن لقمه کردم......طولی نکشید که خدارحم بدو بدو اومد و با گفتن اینکه عجله کنید ماشین الان میره همه دنبالش روونه شدیم.......دوباره سوار اتوبوس شدیم و اینبار دیگه احتیاجی به عوض کردن ماشین نبود این اتوبوس مارو مستقیم به تهران میبرد.......بچه ها هر کدوم سرشونو به صندلی تکیه داده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بودن... من اما از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق فکر و خیال بودم.......نمیدونستم رفتن به تهران تصمیم درستیه یانه......اما خب چاره ی دیگه ای برام نمونده بود......نمیدونم چند ساعت از حرکتمون گذشته بود که اتوبوس کنار خیابون نگه داشت،سریع بچه هارو از خواب بیدار کردیم و پیاده شدیم.....هوا تاریک شده بود و چشممون جایی رو نمیدید .......هیچ ماشینی اون اطراف نبود و مجبور بودیم پیاده مسیر رو طی کنیم.......وسایل زیاد بود و مسیر طولانی .....گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید کجا بریم......مشکل اینجا بود که کلی پول همراهمون بود و از همین میترسیدم .....توی مسیر چشممون به پارکی خورد که چندتا لامپ روشن توش بود و محوطه ی بزرگی داشت.....خدارحم پیشنهاد داد شب رو توی اون پارک بمونیم تا صبح بشه و بتونیم خونه ی پسر عموش رو پیدا کنیم.......پروین سریع ملحفه ی بزرگی از توی وسایلش درآورد و زیر پای بچه ها پهن کرد ،قرار شد تا بیدار بمونیم و مواظب وسایلمون باشیم........اون شب به سختی برامون صبح شد و هرسه از بی خوابی کلافه بودیم ......بعد از بیدار کردن بچه ها و جمع کردن وسایل، پرسون پرسون خونه ی پسر عموی خدارحم رو پیدا کردیم و خوشحال و خندان پشت در منتظر موندیم تا در برامون باز بشه و بعد از دو روز مکانی برای استراحت و خوردن لقمه ای نون پیدا کنیم......خدارحم شروع کرد به در زدن و من و پروین مشغول دید زدن آدم های بودیم که از اون کوچه رد میشدن......برای اولین بار بود که به شهر میومدیم و همه چیز برامون تازگی داشت.......
طولی نکشید که در باز شد و زن سبزه رویی که خط عمیقی وسط ابروهاش بود در رو باز کرد......زن با تعجب بهمون نگاهی کرد و با صدای زمختی گفت بفرما با کی کار داری؟
خدارحم کلاهش رو از روی سرش برداشت و گفت سلام اینجا خونه ی آقا ایزده؟
زن این بار نگاهی از سر کنجکاوی به من و پروین کرد و گفت همینجاست، امرتون؟
خدارحم که از رفتار زن صابخونه جا خورده بود با من من گفت من پسر عموی ایزدم،بهم گفته بود بیام شهر برام کار سراغ داره.....
زن اخم غلیظی کرد و گفت ایزد بیخود کرده ،خودت بیا نگاه کن تو این آلونک جای اینهمه آدم میشه؟من جای بچه های خودمو ندارم، بعد واسه من مهمون دعوت میکنه؟
همه مات و مبهوت با دهانی نیمه باز توی کوچه ایستاده بودیم و به زن نگاه میکردیم،خدارحم این پا و اون پا کرد و گفت والا خواهرم ،ما اگه میدونستیم شرایطتون اینجوریه هیچوقت نمیومدیم، الآنم مزاحمتون نمیشیم ،شهر به این بزرگی خودمون یه جایی رو پیدا میکنیم......
زن بدون اینکه چیزی بگه توی خونه رفت و محکم در رو به هم کوبید.......
خدارحم یا نهایت شرمساری نگاهی بهمون کرد و گفت این چرا اینجوری کرد؟کاش ایزد خونه بود ،حداقل مسافرخونه ای جایی بهمون معرفی میکرد بریم.......
پروین با چشم هایی که میشد به راحتی رد اشک رو توش دید رو به خدارحم کرد و گفت خدا مرگم بده، حالا چکار کنیم تو این ولایت غریب،ماکه حتی آدرس یه مسافرخونه رو بلد نیستیم......
خدارحم شونه هاشو صاف کرد و گفت چی میگی پروین،مگه من مردم؟اصلا فکر کن ایزدی در کار نیست و خودمون اومدیم تهران دنبال کار،اصلا نگران چیزی نباش ،خودم همه چیزو راست و ریست میکنم......
درسته خدارحم سعی میکرد مارو دلداری بده، اما همه از درون پر از آشوب و ترس بودیم......هیچکس نمیدونست سرنوشت ما توی اون شهر غریب چه خواهد شد.......سر ظهر بود و بوی غذا توی کوچه پخش شده بود،از جلوی هر خونه که میگذشتم بوی غذا مارو تا مرز بیهوشی میبرد.....خدارحم جلو میرفت و پشت سرش بچه ها بودن،من و پروین هم پچ پچ کنان پشت سرشون میرفتیم که با شنیدن صدای احوالپرسی کردن خدارحم سرجامون ایستادیم........پروین اخم هاشو در هم گره داد و گفت اینکه ایزده، مارو مچل خودش کرده تو شهر غریب عین خیالشم نیست.......
آرزوم اینه که :
نقشی باشم باقی توی قابِ چشمات
خطی باشم ممتد رویِ کفِ دستات .💗
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
برای من همین خوبه بدونی بی تو نابودم
اگه جایی ازت گفتن میگم من عاشقت بودم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از میونِ تموم چیزایی که دیدم تنها تویی که میخام، به دیدنش ادامه بدم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عاقل آن است که این موقع شب خوابیده
من ِ دیوانه که خوابم به خیالت طی شد🌙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صبـح یعنی
با دوخط شعرقشنگ
حال جمعی را خوش وزیبا کنی
"خود بخنـدی
و لب پرخنـده را "
برعزیزان دلت اهداکنی . .
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞