نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_هفتاد_یک کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم......
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد_دو
پروین کمی جلوتر رفت تا قشنگ متوجه حرفهای خدارحم و ایزد بشه من هم آروم پشت سرش رفتم و کناری ایستادم... ایزد که برعکس زنش قیافه ی آروم و مهربونی داشت با تعجب از خدارحم پرسید کی اومدین؟چرا انقدر بی خبر، حداقل یه جوری بهم اطلاع می دادین،تا میومدم سراغتون،حالا چرا دارین برمیگردین،خونه من که توی همین کوچست،نکنه خونه رو پیدا نکردین؟خدارحم نگاهی به پروین کرد و رو به ایزد گفت والا ما تا در خونه هم رفتیم،اما انگار خانومت زیاد میونه ای با مهمون نداره،خونت هم کوچیک بود و تعداد ما زیاد،دیگه گفتیم مزاحم نشیم فقط اگه لطف کنی و آدرس یه مسافر خونه رو بهم میدی ازت ممنونم...
ایزد با عصبانیت گفت بیخود کرده مگه حرفی زده؟اصلاً اون چه کاره ست،خونه مال منه و هر کسی رو که دلم بخواد دعوت می کنم...
خدارحم دستی پشت کمرش زد و گفت میدونم برادر،محبت تو به ما ثابت شده، اما باور کن ما خودمون هم اینجوری راحت نیستیم...
ایزد سریع توی حرفش پرید و گفت خدارحم به خدا قسم اگر بخوای بذاری و بری دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنم،مگه من خودم بهت نگفتم بیا تهران برات کار پیدا میکنم ،تو چکار به زنم داری،من پسر عموی توام،الانم سریع دست زن و بچتو مهموناتو بگیر و بیا....
پروین که تا حالا ساکت بود،زود جلو پرید و گفت آقا ایزد دستت درد نکنه اما ما نمیونیم بیایم،اگه نمیتونی برامون مسافرخونه پیدا کنی خودمون میگردیم و یجایی رو پیدا میکنیم....
خدارحم و پروین هرکاری کردن که ایزد رو منصرف کنن فایده ای نداشت،گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اخر سرهم مجبور شدیم برخلاف میلمون دنبالش راه بیفتیم........وقتی پشت در رسیدیم ایزد کلید انداخت و در رو باز کرد،نمیدونستیم زن ایزد چه رفتاری باهامون میکنه و از استرس رنگ و روی هممون پریده بود...
ایزد همینکه پاشو داخل خونه گذاشت بلند بلند شروع کرد به صدا زدن خانومش،طولی نکشید که زن توی چهارچوب در پیداش شد و با دیدن ما گفت باز رفتی مهمون دعوت کردی!؟مرد مگه اینجا چند متره که اینهمه آدم با خودت برداشتی آوردی؟
ایزد با عصبانیت گفت به تو ربطی نداره چرا پسر عمومو به خونه راه ندادی ها؟من خودم بهش گفته بودم بیاد اینجا،وای به حالت محترم،اگر به فامیلام بی احترامی کنی....
چه حس بدی بود این که مجبور باشی جایی بمونی که آدمای اونجا هیچ علاقه ای به موندنت ندارن،قرار شد روز بعد صبح زود خدارحم و ایزد برای پیدا کردن خونه برن و مارو از این بلاتکلیفی نجات بدن.......
اونشب رو به هر سختی که بود صبح کردیم....صبح زود بود که خدارحم و ایزد از خونه بیرون رفتن تا بلکه خونه ای پیدا کنن و از اونجا خلاص بشیم....بچه ها یکی یکی بیدار میشدن و از ترس محترم گوشه ای کز کرده یودن،اونا هم میدونستن این زن اخلاق درست و حسابی نداره.....از صبحانه که خبری نبود، اما برای نهار دختر محترم چندتا دونه سیب زمینی آب پز و نون آورد و گفت مامانم گفته این نهارتونه....
پروین چشم غره ای بهش رفت و آروم به من گفت این ایزد هم چشم همه رو درآورده با این زن گرفتنش آخه اینو از کجا پیدا کرده،من همچین آدمی رو یک روز هم نمیتونم تحمل کنم.....
من آهی کشیدم و گفتم کاش امروز خدارحم هرطور که شده یه خونه پیدا کنه بریم واسه خودمون زندگی کنیم......
ماکه فکر میکردیم تهرانم مثل روستاست و راحت خونه پیدا میشه منتظر بودیم غروب بشه و خدارحم با کلید خونه برگرده ...کمی از غروب هم گذشته بود که خدارحم خسته و کوفته به همراه ایزد به خونه برگشت...
پروین سریع جلوش رفت و گفت چی شد خدارحم خونه پیدا کردین؟فردا از اینجا میریم؟
ایزد با صدای بلند خندید و گفت پروین خانم نکنه فکر کردی اینجا هم مثل ولایته که صبح میگردی دنبال خونه شب توش خوابی؟اینجا تهرانه خونه ها گرونن و کم هم پیدا میشه..
پروین با لب و لوچه ای آویزون گفت توروخدا یه کاری بکن آقا ایزد،ما بیشتر از این که نمیتونیم سر بار شما باشیم....
از وقتی فهمیده بودم خدارحم جایی رو پیدا نکرده حسابی به هم ریخته بودم،توی اون خونه اصلا راحت نبودم و انگار توی یک قفس زندانیم کرده بودن..
سه روز دیگه هم گذشت و هنوز موفق نشده بودیم خونه ای پیدا کنیم،بلاخره یک روز غروب خدارحم با خوشحالی اومد و گفت توی یه کوچه دوتا خونه نزدیک هم پیدا کردیم و قراره فردا بریم قولنامه کنیم خونه هارو..
منو پروین از خوشحالی روی پای خودمون بند نبودیم، فکر اینکه از فردا میریم و توی خونه ی خودمون زندگی میکنیم حسابی سرحالم آورده بود...
قیمتی که خدارحم برای خونه گفته بود نصف اون پولی که من با خودم آورده بودم و میتونستم با پول باقی مونده کمی وسیله برای خونه بخرم و بقیش رو هم برای خورد و خوراکمون کنار بذارم تا کار مناسبی پیدا کنم..میدونستم پیدا کردن کار برای زن بی سوادی مثل من کار راحتی نبود اما خب باید تلاشمو میکردم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد_سه
روز بعد صبح زود بود که به همراه خدارحم و ایزد و پروین رفتم تا خونه قولنامه کنیم و به اسم خودم بزنیم........خونه فاصله ی زیادی با خونه ی ایزد نداشت و چند کوچه ای بالاتر بود.......وقتی رسیدیم اول رفتیم تا خونه ی منم ببینیم، یه خونه ی کوچیک پنجاه متری که دو تا اتاق تو در توی ده متری داشت و یه مطبخ کوچیک گوشه ی حیاط...حیاطش اما قشنگ و با صفا بود،درسته خونه ی کوچیکی بود اما تمیز بود و حسابی به دلم نشست......خونه ی پروین چند تا خونه با ما فاصله داشت و خیلی بزرگتر بود......بعد از پسند کردن خونه سراغ صاحب هاشون رفتیم و بعد از امضا کردن قولنامه سری هم به بازار زدیم تا وسایل مورد نیازمون رو بخریم.......هوا تاریک تاریک بود که خسته راهی خونه شدیم قرار بود فردا بارو بندیل مون رو جمع کنیم و بریم توی خونه های خودمون......ایزد هم با صاحب کارش حرف زده بود و قرار بود خدارحم رو جای توی همون کارخونه مشغول کنه......بچه ها از خوشحالی در حال بپر بپر بودن و میدونستن که دیگه از کنج اتاق نشینی راحت شدن.....روز بعد طرفای ظهر بود که خدا رحم با گاری کرایه ای اومد و وسایل رو توش گذاشتیم تا راهی خونه ی خودمون بشیم......محترم زن ایزد حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نیومد و ماهم بدون هیچ خداحافظی راه افتادیم....خونه کمی کثیف و خاکی بود و به یک تمیز کاری حسابی احتیاج داشت......وسایلی که برای خونه خریده بودم دوتا قالی بود و کمی ظرف و ظروف و اجاق غذاپزی،به همراه چند پشتی لاکی رنگ و چند دست رختخواب........برای چیدن همین چند قلم جنس هم کلی شور و شوق داشتم........به کمک دخترها خیلی زود خونه رو مثل دسته ی گل تمیز کردیم و وسایل رو توش چیدیم.......پروین هم حسابی درگیر تمیز کردن و چیدن خونش بود و هنوز همدیگه رو ندیده بودیم......روز ها از پی هم در گذر بود و کم کم داشتیم به زندگی توی ظهر بزرگی مثل تهران عادت میکردیم،خدارحم توی همون کارخونه ای که ایزد توش کار میکرد مشغول شده بود و پروین سر از پا نمیشناخت .......
من اما هنوز موفق به پیدا کردن شغل نشده بودم و از مقدار پولی که برام مونده بود زندگی میگذروندم.......طوبی که دیگه حسابی قد کشیده بود و برای خودش خانم شده بود تمام کارهای خونه رو انجام میداد و نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم........
چند ماهی گذشت و دیگه پول هام حسابی ته کشیده بود،پروین حسابی از شغل خدا رحم راضی بود و توی همون مدت کوتاه خیلی پیشرفت کرده بودن.......
بچه ها دیگه از اب و گل دراومده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود..
یه روز صبح سراغ پروین رفتم و ازش خواستم باهام بیاد تا چند جایی برم و بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم...... نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم دست روی دست نذارم.......همینکه سواد نداشتم کار رو برام سخت کرده بود و هرجایی که میرفتم اولین سوالشون مربوط به سواد بود و وقتی میگفتم سواد ندارم جوابم میکردن..بجز اون روز چندین روز دیگه هم برای پیدا کردن کار رفتیم اما فایده ای نداشت.......یه روز بعد از شام که با دخترها توی حیاط نشسته بودیم و چای میخوردیم پروین اومد و گفت با خوشحالی گفت مژدگونی بده بیگم،خدارحم با چند تا از همکارهاش برای تو صحبت کرده بود و ازشون خواسته بود اگر کار مناسبی برات سراغ دارن خبرش کنن،الان که از سر کار اومد بهم گفت یکی از همکارهاش گفته برادرش کارگاه تولیدی لباس داره و دنبال یه نیروی خدماتی میگرده،یعنی باید اونجا کارهاشون رو انجام بدی،خدارحم میگه اگه با کارش مشکلی نداری آدرس تولیدی رو بگیره تا یه روز با هم بریم و از نزدیک با کارشون آشنا بشیم.......با خوشحالی سرجام نشستم و گفتم چرا مشکل داشته باشم ؟آخه پروین تو که میدونی من در به در دنبال کارم،از خدارحم تشکر کن و آدرس رو ازش بگیر تا باهم بریم........
اونشب از شدت ذوق و خوشحالی خواب به چشمم نیومد،روز بعد غروب بود که پروین اومد و گفت خدارحم آدرس اون تولیدی رو گرفته آماده باش تا فردا باهم بریم و کارشون رو ببینیم.......هر نذری که به فکرم میرسید رو به زبون میاوردم تا بلکه این کار برام جور بشه و از این بی پولی خلاص بشم.......برای آینده ی دخترهام مجبور بودم کار کنم و پولی پس انداز کنم....... صبح علی طلوع از خواب بیدار شدم و بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه سراغ پروین رفتم......پروین با قیافه ای خواب آلود جلوی در اومد و گفت بیگم چرا انقد زود اومدی هنوز خدارحم هم سر کار نرفته دختر،من خیلی خوابم میاد ،با حالت التماس نگاهی بهش کردم و گفتم دل تو دلم نیست پروین توروخدا بیا زود بریم.......اصلا شاید بخاطر همین سحر خیز بودم بهم کار بدن........
پروین که دید سفت و سخت سر جام ایستادم باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه......
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد_چهار
کاغذی که خدا رحم بهمون داده بود و
آدرس اون تولیدی روش نوشته شده بود رو به چند نفر نشون دادیم و بلاخره پرسون پرسون تونستیم پیداش کنیم.....توی یه کوچه ی خلوت و دنج که پر از گل و درخت بود،هرچی به اونجا نزدیک تر میشدیم نفس من بیشتر توی سینه حبس میشد.......
بلاخره پروین پشت در خونه ای ایستاد و شروع کرد به در زدن.....خدایا ازت خواهش میکنم یکاری کن این کاره برام جور بشه،پولای پس اندازم ته کشیده بود و امروز و فردا بود که کفگیرم ته دیگ بخوره.......چند دقیقه ای گذشت و در توسط خانم جوانی باز شد....پروین بعد از سلام کردن سریع گفت ببخشید من با آقای موحد کار دارم هستن؟
زن نگاه مهربونی بهمون کرد و گفت آره توی اتاقشون، اما اول باید باهاشون هماهنگ کنید،بگم کی اومده؟
پروین گفت من زن اقای سلطانیم همکار برادرشون توی کارخونه فک کنم باهاش صحبت شده......
زن بفرمایید داخلی گفت و ماهم توی حیاط سر سبز اونجا منتظر موندیم تا صدامون کنه.......پروین نگاهی به قیافه ی پر از استرس من کرد و گفت نگران نباش، بیگم من دلم روشنه اینجا مشغول میشی،تازشم اینجا نشد یه جا دیگه، ما که نمیذاریم تو و بچه ها سختی بکشین......
نگاه پر از عشقی به پروین کردم و گفتم پروین مطمئنم هیچوقت نمیتونم محبت هایی که در حقم کردی رو جبران کنم......همون لحظه زن صدامون کرد و گفت آقای موحد توی اتاقش منتظرتونه.......پروین سریع حرکت کرد و منم پشت سرش،با راهنمایی زن پشت در اتاق آقای موحد رسیدیم و منتظر اجازه موندیم....صدای مردی مسن به گوش رسید که بهمون اجازه ی ورود داد ......چه اتاق قشنگی بود، چه وسایل شیکی توش گذاشته شده بود .......مرد جلومون بلند شد و شروع کرد به احوالپرسی،پروین که سر و زبون بهتری نسبت به من داشت شروع کرد به توضیح دادن شرایط من......آقای موحد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم خانم کار اینجا کار سختیه،همونجور که گفته بودم من اینجا یه نیروی خدماتی میخوام که تمام کارهای نظافتی رو انجام بده و ور دست کارکنای اینجا باشه،ساعت کاری هم از هشت صبح تا چهار بعدازظهره،حقوقش هم نسبتا خوبه، اگه از کارت راضی باشم زیادتر هم بهت میدم،اگه موافقی به سودابه خانم بگم اینجارو بهت معرفی کنه تا فردا بیای سر کار.....
باورم نمیشد بلاخره کار پیدا کردم اونم همچین جای قشنگ و شیکی......
سریع گفتم بله آقای موحد موافقم،من خیلی به این کار احتیاج دارم هر چقدم سخت باشه از پسش برمیام........
آقای موحد خنده ی ملیحی کرد و سودابه خانم رو صدا زد،همون زن مهربونی که در رو برامون باز کرده بود توی اتاق اومد و بعد از شنیدن توضیحاته آقای موحد نگاهی به من کرد و گفت بفرمایید تا اینجارو بهتون معرفی کنم،با ذوق بلند شدم و دنبالش راه افتادم....
سودابه خانم با صبر و حوصله تمام کارکنای اونجا رو بهم معرفی کرد و همه ی وظایفم رو برام توضیح داد....اینجور که مشخص بود من اونجا فقط باید کارهای نظافتی رو انجام میدادم،برام مهم نبود که اونجا باید چکار کنم ،من فقط یه هدف داشتم، اونم سرو سامون دادن دختران بود...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم توی کارم استاد شدم و بخاطر دقتی که توی کارم داشتم آقای موحد خیلی ازم راضی بود،انقد جو اونجارو دوست داشتم که هرروز صبح زود با شوق تمام اون مسیر رو طی میکردم....
آقای موحد خیلی مرد خوبی بود و حسابی هوای کارکنای اونجا رو داشت،وقتی از شرایط زندگیم مطلع شد و فهمید سه تا دختر دارم و خودم تمام مخارج زندگی رو جفت و جور میکنم حقوقم رو کمی بیشتر کرد و به خیاط های تولیدی سپرده بود هر ماه از پارچه هایی که اضافه میاد برای دخترام لباس بدوزن...
سه سال از روزی که توی تولیدی مشغول به کار شده بودم گذشته بود.....دخترها دیگه حسابی بزرگ شده بود و استخون ترکونده بودن،طوبی که دیگه شونزده سالش بود و برای خودش خانمی شده بود...مدتی بود پافشاری میکرد که با آقای موحد صحبت کنم تا اجازه بده طوبی رو با خودم برای آموزش خیاطی به تولیدی ببرم......به طرز عجیبی به خیاطی علاقمند شده بود و چون میدونست هزینه ی رفتن به آموزشگاه زیاده میخواست بیاد تولیدی و از کارکنای اونجا یاد بگیره...
بالاخره یک روز بخاطر اصرارهای طوبی دل رو به دریا زدم و قضیه رو با آقای موحد درمیون گذاشتم،اقای موحد وقتی فهمید طوبی به خیاطی علاقه داره با خوشرویی گفت همین فردا دخترت رو با خودت بیار تا بسپارم بهش یاد بدن.......
طوبی با شنیدن این خبر چنان خوشحال شد که محکم من رو بغل کرد و زد زیر گریه...
توی این چند سالی که ساکن تهران شده بودیم چندین خاستگار هم داشت، اما نه اونا خوب بودن و نه من راضی بودم،دوست داشتم بر خلاف خودم دخترها همسرشون رو با عشق و علاقه انتخاب کنن........از فردا طوبی همراه من اومد تا فصل جدیدی رو برای زندگیش رقم بزنه...
تو کنـارِ منی و مَن نزدیک میبو.سَمت
این بخیرتَرین 'شب' ممکن است🌙
شب بخیر دلبر❤️✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
⟬میخواهم شبـها
ماه را بہ آغوشٺ بدوزم💫
ٺا چشمانٺ👀 درٺاریڪےِ شب گم نشوند
وسٺاره ها را بہ پیراهنٺ بند بزنم
ٺا باهر ٺپشٺ چشمڪ بزنند... !
میخواهم درڪوچهے عطرٺ
شب را جا بگذارم
ٺا صبحم
در آغوشِ ٺو بخیر شود♥️⟭
─━─•⊰دوستت دارم زندڱیم⊱•─━─
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد...♥️
شبت پرستاره ✨🌙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هرشبو با خیال بغل کردنت میخوابم💜😴
𝗜 𝗦𝗹𝗲𝗲𝗽 𝗘𝘃𝗲𝗿𝘆 𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁
😀✨🌙𝗗𝗿𝗲𝗮𝗺𝗶𝗻𝗴 𝗢𝗳 𝗛𝘂𝗴𝗴𝗶𝗻𝗴 𝗨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
«شــب» را دوسـت دارم برایِ
غرق شدن در آغوش تویی که
قشنگترین شب بخیر دنیای منی
شب بخیر دلبرم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من که هرشب با خیالت گرم صحبت میشوم
هر کجا هستی بخواب آرام جانم شب بخیر.♥
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از دست دلارام، من ارام ندارم
شب گشته و من باز سرانجام ندارم
این دل که شده وحشی و مغلوب و هوایی
یارب تو بگو من چه کنم مرهم الام ندارم
شبتون در پناه حق🌙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞