#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_هفتاد_چهار
کاغذی که خدا رحم بهمون داده بود و
آدرس اون تولیدی روش نوشته شده بود رو به چند نفر نشون دادیم و بلاخره پرسون پرسون تونستیم پیداش کنیم.....توی یه کوچه ی خلوت و دنج که پر از گل و درخت بود،هرچی به اونجا نزدیک تر میشدیم نفس من بیشتر توی سینه حبس میشد.......
بلاخره پروین پشت در خونه ای ایستاد و شروع کرد به در زدن.....خدایا ازت خواهش میکنم یکاری کن این کاره برام جور بشه،پولای پس اندازم ته کشیده بود و امروز و فردا بود که کفگیرم ته دیگ بخوره.......چند دقیقه ای گذشت و در توسط خانم جوانی باز شد....پروین بعد از سلام کردن سریع گفت ببخشید من با آقای موحد کار دارم هستن؟
زن نگاه مهربونی بهمون کرد و گفت آره توی اتاقشون، اما اول باید باهاشون هماهنگ کنید،بگم کی اومده؟
پروین گفت من زن اقای سلطانیم همکار برادرشون توی کارخونه فک کنم باهاش صحبت شده......
زن بفرمایید داخلی گفت و ماهم توی حیاط سر سبز اونجا منتظر موندیم تا صدامون کنه.......پروین نگاهی به قیافه ی پر از استرس من کرد و گفت نگران نباش، بیگم من دلم روشنه اینجا مشغول میشی،تازشم اینجا نشد یه جا دیگه، ما که نمیذاریم تو و بچه ها سختی بکشین......
نگاه پر از عشقی به پروین کردم و گفتم پروین مطمئنم هیچوقت نمیتونم محبت هایی که در حقم کردی رو جبران کنم......همون لحظه زن صدامون کرد و گفت آقای موحد توی اتاقش منتظرتونه.......پروین سریع حرکت کرد و منم پشت سرش،با راهنمایی زن پشت در اتاق آقای موحد رسیدیم و منتظر اجازه موندیم....صدای مردی مسن به گوش رسید که بهمون اجازه ی ورود داد ......چه اتاق قشنگی بود، چه وسایل شیکی توش گذاشته شده بود .......مرد جلومون بلند شد و شروع کرد به احوالپرسی،پروین که سر و زبون بهتری نسبت به من داشت شروع کرد به توضیح دادن شرایط من......آقای موحد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم خانم کار اینجا کار سختیه،همونجور که گفته بودم من اینجا یه نیروی خدماتی میخوام که تمام کارهای نظافتی رو انجام بده و ور دست کارکنای اینجا باشه،ساعت کاری هم از هشت صبح تا چهار بعدازظهره،حقوقش هم نسبتا خوبه، اگه از کارت راضی باشم زیادتر هم بهت میدم،اگه موافقی به سودابه خانم بگم اینجارو بهت معرفی کنه تا فردا بیای سر کار.....
باورم نمیشد بلاخره کار پیدا کردم اونم همچین جای قشنگ و شیکی......
سریع گفتم بله آقای موحد موافقم،من خیلی به این کار احتیاج دارم هر چقدم سخت باشه از پسش برمیام........
آقای موحد خنده ی ملیحی کرد و سودابه خانم رو صدا زد،همون زن مهربونی که در رو برامون باز کرده بود توی اتاق اومد و بعد از شنیدن توضیحاته آقای موحد نگاهی به من کرد و گفت بفرمایید تا اینجارو بهتون معرفی کنم،با ذوق بلند شدم و دنبالش راه افتادم....
سودابه خانم با صبر و حوصله تمام کارکنای اونجا رو بهم معرفی کرد و همه ی وظایفم رو برام توضیح داد....اینجور که مشخص بود من اونجا فقط باید کارهای نظافتی رو انجام میدادم،برام مهم نبود که اونجا باید چکار کنم ،من فقط یه هدف داشتم، اونم سرو سامون دادن دختران بود...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم توی کارم استاد شدم و بخاطر دقتی که توی کارم داشتم آقای موحد خیلی ازم راضی بود،انقد جو اونجارو دوست داشتم که هرروز صبح زود با شوق تمام اون مسیر رو طی میکردم....
آقای موحد خیلی مرد خوبی بود و حسابی هوای کارکنای اونجا رو داشت،وقتی از شرایط زندگیم مطلع شد و فهمید سه تا دختر دارم و خودم تمام مخارج زندگی رو جفت و جور میکنم حقوقم رو کمی بیشتر کرد و به خیاط های تولیدی سپرده بود هر ماه از پارچه هایی که اضافه میاد برای دخترام لباس بدوزن...
سه سال از روزی که توی تولیدی مشغول به کار شده بودم گذشته بود.....دخترها دیگه حسابی بزرگ شده بود و استخون ترکونده بودن،طوبی که دیگه شونزده سالش بود و برای خودش خانمی شده بود...مدتی بود پافشاری میکرد که با آقای موحد صحبت کنم تا اجازه بده طوبی رو با خودم برای آموزش خیاطی به تولیدی ببرم......به طرز عجیبی به خیاطی علاقمند شده بود و چون میدونست هزینه ی رفتن به آموزشگاه زیاده میخواست بیاد تولیدی و از کارکنای اونجا یاد بگیره...
بالاخره یک روز بخاطر اصرارهای طوبی دل رو به دریا زدم و قضیه رو با آقای موحد درمیون گذاشتم،اقای موحد وقتی فهمید طوبی به خیاطی علاقه داره با خوشرویی گفت همین فردا دخترت رو با خودت بیار تا بسپارم بهش یاد بدن.......
طوبی با شنیدن این خبر چنان خوشحال شد که محکم من رو بغل کرد و زد زیر گریه...
توی این چند سالی که ساکن تهران شده بودیم چندین خاستگار هم داشت، اما نه اونا خوب بودن و نه من راضی بودم،دوست داشتم بر خلاف خودم دخترها همسرشون رو با عشق و علاقه انتخاب کنن........از فردا طوبی همراه من اومد تا فصل جدیدی رو برای زندگیش رقم بزنه...
تو کنـارِ منی و مَن نزدیک میبو.سَمت
این بخیرتَرین 'شب' ممکن است🌙
شب بخیر دلبر❤️✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
⟬میخواهم شبـها
ماه را بہ آغوشٺ بدوزم💫
ٺا چشمانٺ👀 درٺاریڪےِ شب گم نشوند
وسٺاره ها را بہ پیراهنٺ بند بزنم
ٺا باهر ٺپشٺ چشمڪ بزنند... !
میخواهم درڪوچهے عطرٺ
شب را جا بگذارم
ٺا صبحم
در آغوشِ ٺو بخیر شود♥️⟭
─━─•⊰دوستت دارم زندڱیم⊱•─━─
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد...♥️
شبت پرستاره ✨🌙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هرشبو با خیال بغل کردنت میخوابم💜😴
𝗜 𝗦𝗹𝗲𝗲𝗽 𝗘𝘃𝗲𝗿𝘆 𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁
😀✨🌙𝗗𝗿𝗲𝗮𝗺𝗶𝗻𝗴 𝗢𝗳 𝗛𝘂𝗴𝗴𝗶𝗻𝗴 𝗨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
«شــب» را دوسـت دارم برایِ
غرق شدن در آغوش تویی که
قشنگترین شب بخیر دنیای منی
شب بخیر دلبرم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من که هرشب با خیالت گرم صحبت میشوم
هر کجا هستی بخواب آرام جانم شب بخیر.♥
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از دست دلارام، من ارام ندارم
شب گشته و من باز سرانجام ندارم
این دل که شده وحشی و مغلوب و هوایی
یارب تو بگو من چه کنم مرهم الام ندارم
شبتون در پناه حق🌙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دانی که از چه می بست زنار شیخ صنعان
یعنی که حلقه ی عشق پیر و جوان ندارد
صبحت بخیر جان دلم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
دستهایم، برای نوشتن از تو
و قلبم برای عاشقانه گفتن برای تو هر روز میتپد
تو آغازگر تمام عاشقانههای من
صبح بخیر عزیز زندگیم♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞