eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستت دارم اگر عقل حسادت نکند، یا که در کارِ دلم باز دخالت نکند 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
موج دریا، بازیگوش و سرکش، موی فر، پیچان و خوش‌رنگ و ترکش. سیاهی شب، در تار موی تو عشق می‌درخشد در بیکرانِ آن جادو هر موج، یادآور حلقه‌های موی تو دریا حسرت‌خورِ زیبایی خوبی‌ توست که هر موج به رقص در می‌آید سیاهی و پیچش، آرامش و طوفان 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
حاضرم دعوا کنم با لشکر موهای یار صد هزاران موی فر من مانده تنها شرمسار 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
توبه نمیکند اثر ، مرگ مگر اثر کند مقصد و مقصودم تویی ،عشقم و معبودم تویی از توحذر نمیکنم ، سایه مگر سفر کند؟ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_هفتاد_چهار کاغذی که خدا رحم بهمون داده بود و آدرس اون تول
همون سال اولی که به تهران اومدیم آفرین رو توی مدرسه ثبت نام کرده بودم... اما طوبی و مهریحان بخاطر اینکه سنشون بالا رفته بود فقط در حد خوندن و نوشتن رو توی کلاس هایی که مخصوص بزرگسالان بود یاد گرفته بودن....... دوسال دیگه هم گذشت و حالا دیگه طوبی یکی از بهترین خیاط های تولیدی شده بود که من همیشه بهش افتخار میکردم،دختری که حتی اونجا هم هوای من رو داشت و توی کوچکترین فرصتی که گیر می‌آورد توی کارهای نظافت به من کمک میکرد و اصلا هم نظر اطرافیان براش مهم نبود.......مدتی بود برادر همسر آقای موحد به تهران اومده بود و گاهی به تولیدی میومد و سر می‌زد،اختر خانم همسر آقای موحد زن مومن و خوبی بود که چندین باری اونو دیده بودم،زنی فوق العاده خاکی و مهربون که برخلاف وضع مالی خوبی که داشتن همیشه خوشرو و متواضع بود ‌‌‌..... مدتی بود متوجه نگاه های مشکوک طوبی و هادی برادر خانم آقای موحد شده بودم ،اما به روی خودم نیاوردم....میدونستم طوبی دختر عاقلیه و هیچوقت کاری نمیکنه که باعث سرشکستگی من بشه‌،هرچند هادی هم پسر خوب و مودبی بود و هیچوقت پارو از گلیمش فراتر نمیذاشت...مدتی گذشت و این نگاه ها عمیق‌تر و عاشقانه تر شده بود،دیگه کم کم داشتم شاکی می‌شدم و میخواستم با طوبی صحبت کنم که یک روز آقای موحد صدام کرد و ازم خواست به اتاقش برم،سریع لیوانی چای براش ریختم و توی اتاقش رفتم.......مثل همیشه از پشت میزش بلند شد و روبروی من روی صندلی نشست....مشخص بود حرف مهمی برای گفتن داره،بلاخره بعد از کلی مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب و طوبی رو برای هادی خاستگاری کرد،با هر کلمه حرفی که از دهنش بیرون میزد من مبهوت تر میشدم،اخه ما کجا و خانواده و فامیل آقای موحد کجا......به سختی دهن باز کردم و گفتم ببخشید آقای موحد، اما من همیشه حد و حدود خودم رو میدونم،اخه ما کجا و شما کجا،توروخدا بی خیال این قضیه بشید، بذارید دخترم با کسی که در سطح خانواده‌ ی خودمون باشه ازدواج کنه،میدونم آقا هادی پسر خوب و شایسته ایه اما باید حواسم به حد و حدود خودم باشه....... آقای موحد اخم ریزی کرد و گفت این حرفا چیه که میزنی بیگم خانم،اولا که ما هم آدمای معمولی هستیم و تو راجبمون اشتباه فکر میکنی،در ضمن خانواده ی همسر من هم درست مثل خانواده ی خودم توی روستا زندگی میکنن و هادی هم به تازگی راهی تهران شده،در ضمن ما که هادی رو مجبور به این کار نکردیم خودش طوبی رو دیده و پسندیده......حالا اگر راضی هستی و طوبی هم راضیه یه روز رو مشخص کنید تا بیایم خونتون برای خواستگاری قرار شد من با طوبی صحبت کنم و نتیجه رو به آقای موحد اطلاع بدم......وقتی خونه رسیدیم طبق معمول اولین کسی که باهاش صحبت کردم پروین بود،کسی که همیشه و توی تمام مراحل زندگی به دادم میرسید،پروین وقتی از قضیه ی خاستگاری مطلع شد با خوشحالی گفت بیگم، طوبی دیگه وقت ازدواجشه دیگه برای خودش خانومی شده، انتظار که نداری تا ابد ور دل تو بمونه،تازشم کی بهتر از برادر زن آقای موحد، مطمئن اگر پسر خوبی نبود آقای موحد هیچوقت براش پاپیش نمیذاشت.... با حرف های پروین کمی آروم شده بودم که دوباره گفت میگم راستی بیگم اگر انشالله جور شد و خواستن عقد کنن حتما باید پدر قباد هم باشه ها.. زود گفتم اون چرا،مهم قباده که فوت کرده.... پروین گفت نه دیگه وقتی پدرش زندست اون حتما باید باشه،با ترس نگاهی به پروین کردم و گفتم نه پروین من نمیخوام اونا بیان،نمیخوام دوباره پاشون به زندگیم باز بشه ،من تازه دارم رنگ آرامش رو میبینم،درضمن مطمئنم اونا بفهمن ملوک هم می‌فهمه و دوباره پای مادرم و سالار به اینجا باز میشه.... پروین سری تکون داد و گفت آره راست میگی چکار کنیم پس؟ توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،اینو مطمئن بودم که هیچ وقت نمیخوام پای اونا رو به خونه زندگیم باز کنم.‌‌...قرار شد دوباره با آقای موحد صحبت کنم و همه ی ماجرا رو براش شرح بدم،همون شب هم با طوبی صحبت کردم و اونهم بعد از کلی سرخ و سفید شدن رضایت خودش رو اعلام کرد......روز بعد دوباره آقای موحد صدام کرد تا نتیجه رو بهش بگم،خیلی برام سخت بود، اتفاقای قدیمی زندگیم رو براش تعریف کنم، اما چاره ی دیگه نداشتم،وقتی توی اتاق رسیدم آقای موحد با خنده گفت با دخترمون صحبت کردی بیگم خانم؟والا برادر خانم ما که خیلی عجوله و دیگه امونمون رو بریده... نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی تمام ماجرا رو برای آقای موحد صحبت کردم ،از ازدواج دوباره ی قباد تا بیرون کردنمون از خونه و مرگ قباد و نقشه های برادرم و فرارمون از روستا،همه رو براش تعریف کردم و گفتم که نمیخوام دیگه پای اون ادما به زندگیم باز بشه.... آقای موحد با دقت به حرفام گوش داد ‌و گفت یعنی شما هیچ خبری از پدربزرگ طوبی ندارید؟شاید در قید حیات نباشه....
با ناراحتی گفتم نه آقای موحد زندست، چون خدارحم چندین بار برای دیدن خانوادش به روستا رفته و گفته زندست...... چند روزی گذشت و منتظر خبر آقای موحد بودم، نمیدونستم برای این مشکل چه راه حلی قراره پیدا کنه‌..... بلاخره یه روز صدام کرد و وقتی توی دفتر رفتم بهم گفت امشب میاد خونه ی ما تا با خدارحم صحبت کنه و هرجوری که هست پدر قباد رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن به تهران بیاره.... میدونستم کار سختیه، اما چاره ای نبود، بخاطر خوشبختی طوبی من همه کار انجام میدادم.... اون روز از آقای موحد مرخصی گرفتم و به همراه طوبی راهی خونه شدیم تا دستی به سر و روی خونه بکشیم......سر راه کمی میوه خریدم و به پروین هم خبر دادم.....غروب بود که دیگه کارهامون تموم شد،غذای سبکی خوردیم و منتظر مهمون ها نشستیم....پروین و خدارحم زودتر اومده بودن تا هنگام رسیدن مهمون ها پیش ما باشن،با شنیدن صدای در خدارحم رفت تا در رو باز کنه و منهم دختر هارو داخل اتاق فرستادم و خط و نشون کشیدم که حق بیرون اومدن ندارن‌....... آقای موحد به همراه خانومش و آقا هادی داخل خونه اومدن و به گرمی مشغول احوالپرسی با من و پروین شدن‌......خونه کوچیک بود و با نشستن مهمون ها جا تنگ شده بود،عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود و کاری از دستم برنمیومد.......آقای موحد و خانمش اما انقد خونگرم و خاکی بودن که هیچ توجهی به کوچکی خونه نداشتن و ‌ با خوشرویی مشغول صحبت با پروین و خدارحم بودن.......کمی که گذشت آقای موحد شروع به صحبت کرد و بعد از اجازه خواستن از من قرار شد اونشب برای نشون کردن انگشتری توی دست طوبی کنن تا کارها راست و ریست بشه و به زودی عقد کنن،اسم عقد که میومد دست و پام به لرزه درمیومد و با خودم می‌گفتم نکنه پدر قباد نیاد و دخترم شانس ازدواج رو از دست بده......بعد از اینکه طوبی با کلی خجالت اومد و معصومه خانم خواهر هادی انگشتر رو توی دستش کرد، آقای موحد دوباره قضیه ی عقد و پدر قباد رو مطرح کرد.... خدارحم پیشنهاد داد که خودش دنبال پدر قباد بره و اونو به تهران بیاره ،من اما از ترس اومدن خانوادم مخالفت کردم و ازشون خواهش کردم فکر دیگه ای بکنن... آقای موحد که متوجه ترس و استرس من شده بود گفت بیگم خانم احتیاج نیست انقد بترسی، خیالت راحت من و خدارحم به اونجا میریم و هرجور که شده کاملا بی صدا پدربزرگ طوبی رو با خودمون میاریم،هرچه باشه پدر بزرگ بچه هاست و راضی نیست این دخترها اذیت بشن... با شرمندگی نگاهی به آقای موحد کردم و گفتم از شما زیاد به ما رسیده، انشالله خدا عمری بده و بتونم براتون جبران کنم..‌‌‌.. دو سه روز بعد خدارحم و آقای موحد با ماشین شخصی راهی شدن تا به روستا برن و هرجور که شده پدر قباد رو با خودشون بیارن.....توی اون چند روز خدا می‌دونه که چه به حال و روز من اومد و چه فکرهایی توی سرم زاومد...هرشب خواب می‌دیدم سالار آدرس خونم رو پیدا کرد و دوباره با زور و دعوا میخواد خونه رو از چنگم دربیاره........غروب بود و با پروین و دخترها توی حیاط نشسته بودیم که صدای در بلند شد با تعجب بلند شدم و گفتم کیه یعنی؟ مهریحان بلند شد و گفت مامان من باز میکنم تو بشین.....‌ چادرم رو روی سرم کشیدم و گفتم نه خودم باز میکنم...... به سمت در رفتم و همینکه در رو باز کردم چشمم به خدارحم و آقای موحد خورد که پشت در ایستاده بودن....... سریع سلام کردم و اطراف رو نگاه کردم،این ها چرا تنها بودن‌‌‌ ؟چرا پدر قباد همراهشون نیومده؟نکنه راضی نشده... غرق فکر و خیال بودم که خدارحم با خنده گفت بیگم نمیخوای بذاری بیایم داخل؟ با خجالت سریع از جلوی در کنار رفتم و تعارف کردن داخل بشن‌‌‌‌...تا خدارحم و آقای موحد به حرف بیان و صحبت کنن مردم و زنده شدم،بلاخره آقای موحد لب باز کرد و گفت بیگم خانم، نمیدونم خبر خوبیه یا بد،اما متاسفانه ما که به روستا رسیدیم و سراغ پدرشوهرتون رو گرفتیم متوجه شدیم همین یک ماه پیش به رحمت خدا رفته... با دهانی نیمه باز بهشون زل زده بودم و نمیدونستم باید چی بگم... خدارحم ادامه داد اره بیگم من رفتم سر زمین و از کارگرها پرس و جو کردم گفتن پدر قباد یک ماهی هست که فوت کرده.... درسته از اینکه دیگه مجبور نبودم پای اونارو به خونم باز کنم خوشحال بودم، اما برای مرگ پدر قباد انقد ناراحت شدم که ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و پایین افتاد...پیرمرد الحق و الانصاف هیچ بدی در حقم نکرده بود و برای مرگش ناراحت شدم....با مرگ پدر قباد دیگه هیچ گره ای برای عقد نبود و خیلی زود کارها انجام شد و روز عقد طوبی رسید،باورم نمیشد دخترکم انقد بزرگ شده که میخواد تشکیل زندگی بده،سر سفره ی عقد انقد گریه کردم و اشک ریختم که صدای همه دراومده بود،فقط خدا میدونست که من به معنای واقعی بچه هام رو با چنگ و دندون بزرگ کرده بودم....
هادی خونه ی نقلی نزدیک خودمون اجاره کرده بود و میدونستم که حداقل ازم دور نیست.......چقدر من بخاطر به دنیا اومدن این دخترها تحقیر شده بودم.........طوبی بعد از ازدواج دیگه سرکار نرفت و توی خونه مشغول خانه داری شده بود انقد بهش وابسته بودم که اگر یک روز نمیدیدمش اونروز بدترین روز زندگیم بود‌‌.....‌‌‌..... یک سال از ازدواج طوبی گذشته بود که یکی از همسایه های چند سالمون که خانواده ی خیلی خوبی بودن مهریجان رو برای پسرشون خاستگاری کردن و اونهم بعد از چندماه نامزدی سر خونه زندگی خودش رفت......خداروشکر خونه ی هردوتا نزدیکم بود هیچ ناراحتی بابت دوریشون نداشتم ‌‌‌.......من بخاطر اینکه توی سن پایین ازدواج کرده بودم تفاوت آنچنانی با دخترها نداشتم و وقتی توی سی و پنج سالگی با به دنیا اومدن پسر طوبی مادربزرگ شدم پروین سر به سرم میذاشت و می‌گفت تو خودت بچه ای آخه نوه اتو کجای دلمون بذاریم........دخترها هرکدوم سرگرم زندگی خودش بود و منهم از خوشبختی اونا خوشبخت بودم.......توی یکی از روزهای بهاری بهترین اتفاق زندگی من رخ داد و اونهم چیزی نبود جز ازدواج افرین با محمدعلی پسر پروین و خدارحم.......هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که پروین توی خونمون اومد و با خوشحالی از علاقه ی محمدعلی پسرش به آفرین گفت......محمدعلی پسری بود که هر دختری آرزوی همسریشو داشت........با این ازدواج رابطه ی ما از قبل هم مستحکمتر شد و دیگه هیچ فرقی با یک خانواده ی خوشبخت نداشتیم.......هیچوقت خبری از خانواده ی خودم یا خانواده ی قباد نداشتم و فقط یک بار از زبون خدارحم فهمیده بودم که خدیجه خانم هم چند سال بعد از مرگ شوهرش مرد و پرونده ی زندگیش برای همیشه بسته شد.......سالار و مادرم هم هیچوقت پیداشون نشد و منهم هیچ علاقه ای نداشتم که سراغی ازشون بگیرم...........دوستان گلم اینم از پایان داستان بیگم‌‌‌......متاسفانه ماه بیگم در سال نود و چهار و در سن هفتاد و دو سالگی بر اثر بیماری از دنیا رفتن.......این داستان از زبان آفرین برای من بازگو شده دوست داشتن داستان زندگی مادرشون رو برای ما بازگو کنن تا همه یادبگیریم هیچوقت امیدمون رو از دست ندیم و مطمئن باشیم که خدا همیشه حواسش به بنده های صبورش هست..
766.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توهیچ گاه فراموش نمی شوی یادت در استخوان است. ☆شب بخیر جان دلم❤️✨ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 ‌‌‎‎‌
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب بخیر ....🌙 به تویی که پناهی جز درد و دل کردن با خدا رو نداری ....... ‌‌‎‎💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزیک شب... ✨ ‌‌‎‎💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ashekimin [Music-Saz.ir]426_58250274599122.mp3
زمان: حجم: 3.58M
آهنگ ترکی من عشقم دلیسم ❤️❤️ با صدای بچه