928.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می نوشم تو را
جرعه جرعه از فنجان صبح
با عطر ملیح نگاهت
و قند صیقل خورده ی
لبهایت
طلوع کن
که تو را مبتلا شدم
صبحت بخیرجان ودلم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*بفرست براش🫂♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دوست داشتنت✨
قشنگترین عادتِ قلبمـه نفس🫀💞
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش ❤🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
RastaakRastaak-Nescafe-128 27305.mp3
زمان:
حجم:
3.28M
با اينكه زیبایی ولی تلخی
اما یه تلخی مثل نسکافه
هر وقت هستی با خودم میگم
حتما خدا این دور و اطرافه❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🕯پنجشنبه است
🥀ثانیه هایمان بوی
🕯 دلتنگی میدهد
🥀چه مهمانان ساکتی
🕯هستند رفتگان
🥀نه بدستی
🕯ظرفی آلوده میکنند
🥀نه به حرفی دلی را
🕯تنها به فاتحه قانعند
🥀شادی روح تمام
اموات فاتحه وصلوات🌸🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_چهل_دو سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... آقاجونم گفت چطور
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری... اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق.. چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونهگوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن...
ادامه در پارت بعدی 👇