#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..سلطان که ترسم رومیدید گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم میکرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده میشدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد..
کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
851.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهگیریِ موفق اهداف صهیونیستی در آسمان زنجان
.
میخواهم
امروز را
جور دیگـری
آغاز کنم....
به نام خالقِ لبخندِ "تو"....!!
صبح بخیر عشق جانم ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من به یک صبح
که با خنده ات آغاز شود
می اندیشم😍💋
و به یک حبه ی قند
که از کنجِ لبت بردارم؛😘❤️
کاش این صبح بیاید
و اندیشه ی من
رنگِ رویا نشود..!😍💋
سلاااااام عشقـــــم💋😘❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞