Ehsan Khaje Amiri ~ Music-Fa.Com1_19238556865.mp3
زمان:
حجم:
3.87M
احسان خواجه امیری
خیال تو
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ehsan Khaje Amiri ~ Music-Fa.Com1_19198283849.mp3
زمان:
حجم:
8.47M
احسان خواجه امیری
درد عمیق
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
275.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش💙🫂🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
124.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش ❤️😘🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_صدوپنجاه_نه سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... من فقط دلم
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شصت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
دو روز بعد قرار شد که بریم به سمت تهران مادرم اصرار میکرد که بچهها رو یکی دو ماه نگه داره ولی من قبول نکردم مرتضی هم گفت بهتره از همین اول با خودمون باشن تا ازمون جدا نشن..رفتیم به سمت تهران بین راه حسابی مرتضی بهمون خدمت کرد..رسیدیم تهران و زندگی ما شروع شد زندگی خیلی خیلی خوبی داشتیم ،مرتضی به شدت مرد خوبی بود از سرکار میآمد حسابی بچهها رو تحویل میگرفت و باهاشون بازی می کرد گاهی فکر میکردم شاید خود حشمت هم انقدر برای بچه ها حوصله نداشت ..من خونه داری می کردم و غذا میپختم عصرها با بچهها میرفتیم بیرون می گشتیم درسته شهر ما کوچیک نبود ولی هرچقدر هم باشه تهران در مقابل شهر ما دوبرابر بود ،برای همین برای بچه ها به خصوص پسرم جذابیت داشت..روزهای اول پسرم دلتنگ مادر و پدرم می شد ولی وقتی که رفتیم گشتیم همه جا رو بخوبی دید گفت مامان خوب شد که اومدیم تهران اینجا خیلی بزرگه من اینجا رو دوست دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شصت_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
وقتی از مرتضی پرسیدم که کارش چیه گفت کارم ساخت و ساز هستش ولی دلالی هم می کنم هر چیزی که گیرم بیادمیخرم یکمم خودم میزارم روش و به قیمت زیادتری می فروشم..هر وقت ازش پول می خواستم بدون هیچ منتی بهم پول میداد حتی بعضی روزها من پول نمی خواستم ولی خودش موقع رفتن روی طاقچه میگذاشت و میرفت..کم کم به زندگی تو اون خونه عادت کرده بودم تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که نزدیک معصومه بودم ولی نمی تونستم برم ببینمش..تمام ماجرا رو برای مرتضی تعریف کرده بودم، مرتضی می گفت بذار من برم با شوهرش صحبت کنم شاید به حرف من گوش بکنه،میگفتم نه کار رو از این بدتر نکن کاری نکن که محسن لجن بکنه مرتضی هم بیخیال شد..پسرمو مدرسه ثبت نام کرده بودم و همه چیز خیلی خوب بود سه ماه از زندگیمون گذشته بود تو اون مدت دو بار رفته بودم و به خانواده ام سر زده بودم مادرم همیشه میگفت خدا رو شکر که تو اومدی و به من سر زدی معصومه که اصلا نمیاد..یک روز تو خونه نشسته بودم آدرسمونو به محسن و معصومه داده بودم دیدم که در رو به شدت می زنن...
ادامه در پارت بعدی