eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
آدما همیشه نمی‌گن: «دوست دارم.» بعضی وقتا شبیه این چیزهاست، «مراقب خودت باش.» «غذا خوردی؟» «رسیدی خونه زنگ بزن.» «اینو برای تو درست کردم.» عشق اینه ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Majid Banifateme ~ Music-Fa.Com1_12280273067.mp3
زمان: حجم: 4.75M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤 🎤🥀 🎸🖤 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من تو را با دو عشق دوست دارم؛ عشق به عشق تو و عشق به این خاطر که تو شایسته آن هستی...!❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
MohamadReza Moradi1_19467897008.mp3
زمان: حجم: 5.41M
نوحه لکی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ تو چِشام خیرِه شُد و گفت :🫀 آخ کِه نمیدونی وَقتی قَهوه‌ای‌سوخته‌یِ چِشات بَرق میزَنه از ذوق چِه دِلی میبَره بی‌انصاف . . . ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌ چيہ اين كلمہ‌ۍ "بمون" ؟! ‏كہ وقتۍ مۍشنويش انگارۍ دنيارو بهت دادن:  ִֶָ ‏ بمون باهام  ִֶָ ‏ بمون تو زندگيم  ִֶָ ‏ بمون تا بمونم ‏و قشنگ‌ترين و شيرين‌ترينش اينہ كہ بگہ: بمونۍ برام :)))🥹❤️‍🔥• ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی دیدمش انگار لنز چشمام رفت رو حالت پرتره، همه چیز مات و کدر شد جز اون❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نبینم کم بیاریا؛ من قراره پُز تورو به همه ی اونایی که چشم دیدن مارو کنار هم نداشتن،بدم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من از بوسیـבنت  سیر نمیشم٬ جـבے בارم ؋ـڪر میڪنم بایـבבیگـہ بخورمت تا  تموم بشے! 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن زیرا هیچکس به غیر از تو بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت؛)🌱🤍 ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_صد_هشتاد_نه سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه با گر
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان منو بغل کردوشروع کرد گریه کردن رو به آقاجونم گفت من چندسال ازدخترت مراقبت کردم ولی کسی نبود که از پسرم مراقبت بکنه با تراکتور تصادف کرد و رفت..اونقدر ازته دل گریه میکرد که حتی آقاجونمم شروع کرد به گریه کردن..واقعا شوک بزرگی بهم وارد شده بود اون پسر خوش زبان و مودب چرا باید میمرد؟؟سلطان گفت جوانیم با سماور گذشت الانم از غم پسرم میمیرم و زنده میشم..سلطان تعریف می‌کرد و گریه میکرد میگفت یک روز سماور خانم پسرش رو کتک زده اون طفلی هم از دست سماور خانم دوان دوان رفته به سمت کوچه و همونجا با یک تراکتور تصادف کرده بعد از ده روز موندن توکما فوت کرده..سلطان یه جوری گریه میکرد که تمام بدنم میلرزید باورم نمی شد که همون پسر مهربون و با وفا الان مرده باشه..سلطان می‌گفت پروین مطمئن باش من زیاد طاقت نمیارم به همین زودی ها من میرم پیشش همون موقع بود که دخترش فریاد زد مامان چی داری میگی مگه بچه ی تو فقط داداش بود پس ما چی مادر ما نیستی چرا مارو نمیبینی؟؟سلطان گفت دخترم من طاقت ندارم برادرت فرزند اولم بود واقعا یه جور دیگه بهش وابسته بودم .. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... یهو سلطان نگاهش به شکمم افتاد و گفت ای وای پروین تو حامله هستی خاک بر سر من که من یه زن حامله رو اینطوری اذیت کردم..ببخشید معذرت می خوام، گفتم سلطان اشکالی نداره اشکامو پاک کرد و گفت پاشو یه دونه چایی بخور خیلی وقته ندیدمت بگو که زندگیت چطور شده..ولی من واقعا نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین گفتم سلطان بزار یک دل سیر گریه کنم بعد با هم حرف بزنیم شروع کردم به گریه کردن و تمام کودکی اون پسر رو یادم انداختم و گریه کردم..سلطان سعی می‌کرد آرومم کنه ولی نمیتونستم می‌دیدم که خودش هم آروم آروم گریه میکنه..خلاصه بعد از نیم ساعت گریه کردن با سلطان حرف زدیم تمام زندگیم رو براش تعریف کردم گفت پروین بعد از رفتنتون ما فکر کردیم تو اجازه نمیدی بیاد اینجا ولی اومده بود از آقا جونت پرسیده بود آقا جون گفته بود که حشمت رفته جبهه..وقتی سماور خانوم شنید خون به پا کرد و گفت چرا پسر من و فرستادن جبهه حتماً فرستادین تا بمیره و از دستش راحت بشن همه جا رو به هم ریخته بود و داد و بیداد می‌کرد،ولی خیلی از فرمانده‌ها سوال کرد تا سراغ حشمت رو بگیره ولی همشون گفتن از حشمت فقط یه دونه پلاک به جا مونده..سماور خانوم خیلی ناراحت بود همیشه گریه می‌کرد و تورونفرین می‌کرد می‌گفت تو فرستادیش بره جبهه تا از دستش راحت بشی..گفتم سلطان من خودم اذیت شدم ولی خداروشکر الان خیلی خوشبختم.. ادامه در پارت بعدی