من از بوسیـבنت سیر نمیشم٬ جـבے בارم ؋ـڪر میڪنم بایـבבیگـہ بخورمت تا تموم بشے!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن
زیرا هیچکس به غیر از تو
بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت؛)🌱🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_صد_هشتاد_نه سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه با گر
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان منو بغل کردوشروع کرد گریه کردن رو به آقاجونم گفت من چندسال ازدخترت مراقبت کردم ولی کسی نبود که از پسرم مراقبت بکنه با تراکتور تصادف کرد و رفت..اونقدر ازته دل گریه میکرد که حتی آقاجونمم شروع کرد به گریه کردن..واقعا شوک بزرگی بهم وارد شده بود اون پسر خوش زبان و مودب چرا باید میمرد؟؟سلطان گفت جوانیم با سماور گذشت الانم از غم پسرم میمیرم و زنده میشم..سلطان تعریف میکرد و گریه میکرد میگفت یک روز سماور خانم پسرش رو کتک زده اون طفلی هم از دست سماور خانم دوان دوان رفته به سمت کوچه و همونجا با یک تراکتور تصادف کرده بعد از ده روز موندن توکما فوت کرده..سلطان یه جوری گریه میکرد که تمام بدنم میلرزید باورم نمی شد که همون پسر مهربون و با وفا الان مرده باشه..سلطان میگفت پروین مطمئن باش من زیاد طاقت نمیارم به همین زودی ها من میرم پیشش همون موقع بود که دخترش فریاد زد مامان چی داری میگی مگه بچه ی تو فقط داداش بود پس ما چی مادر ما نیستی چرا مارو نمیبینی؟؟سلطان گفت دخترم من طاقت ندارم برادرت فرزند اولم بود واقعا یه جور دیگه بهش وابسته بودم ..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
یهو سلطان نگاهش به شکمم افتاد و گفت ای وای پروین تو حامله هستی خاک بر سر من که من یه زن حامله رو اینطوری اذیت کردم..ببخشید معذرت می خوام، گفتم سلطان اشکالی نداره اشکامو پاک کرد و گفت پاشو یه دونه چایی بخور خیلی وقته ندیدمت بگو که زندگیت چطور شده..ولی من واقعا نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین گفتم سلطان بزار یک دل سیر گریه کنم بعد با هم حرف بزنیم شروع کردم به گریه کردن و تمام کودکی اون پسر رو یادم انداختم و گریه کردم..سلطان سعی میکرد آرومم کنه ولی نمیتونستم میدیدم که خودش هم آروم آروم گریه میکنه..خلاصه بعد از نیم ساعت گریه کردن با سلطان حرف زدیم تمام زندگیم رو براش تعریف کردم گفت پروین بعد از رفتنتون ما فکر کردیم تو اجازه نمیدی بیاد اینجا ولی اومده بود از آقا جونت پرسیده بود آقا جون گفته بود که حشمت رفته جبهه..وقتی سماور خانوم شنید خون به پا کرد و گفت چرا پسر من و فرستادن جبهه حتماً فرستادین تا بمیره و از دستش راحت بشن همه جا رو به هم ریخته بود و داد و بیداد میکرد،ولی خیلی از فرماندهها سوال کرد تا سراغ حشمت رو بگیره ولی همشون گفتن از حشمت فقط یه دونه پلاک به جا مونده..سماور خانوم خیلی ناراحت بود همیشه گریه میکرد و تورونفرین میکرد میگفت تو فرستادیش بره جبهه تا از دستش راحت بشی..گفتم سلطان من خودم اذیت شدم ولی خداروشکر الان خیلی خوشبختم..
ادامه در پارت بعدی
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان گفت خیلی خوشحالم انشالله که بیشتر از این هم خوشبخت بشی منم بهش گفتم سلطان درسته غم فرزند خیلی سخته ولی تحمل کن نذار از پا درت بیاره گفت پروین نمیتونم من میدونم که به همین زودی ها میرم پیشش..همین منو آروم میکنه وإلا نمیتونستم هیچ وقت تحمل کنم ..خلاصه یکم با سلطان حرف زدیم موقع خداحافظی سلطان به شدت منو بغل کرد و گفت پروین می دونم که این آخرین دیدار من و تو هست خواهش می کنم منو حلال کن..روش و بوسیدم و گفتم سلطان تو از خواهر به من بیشتر محبت کردی من منتظرم که بیایی تهران و تو خونم ازت پذیرایی کنم آدرس و نوشتم و دادم به دخترش ،سلطان گفت من که هیچ وقت نمی تونم بیام ولی این آدرس رو دخترم نگهدار شاید یه روزی رفتی تهران و لازمت شد پروین مثل خاله هات میمونه هر وقت مشکلی داشتی تو تهران برو پیشش..این حرف سلطان رو من جدی نگرفتم یعنی با خودم گفتم مگه قراره دخترش بیاد تهران تا به مشکل بخوره و بیاد پیش من ؟بعد با خودم گفتم حتما اگر بیاد و مشکلی داشته باشه من میزارمش روی چشمام و همون طور که سلطان این همه سال از من مراقبت کرد منم ازدخترش مراقبت میکنم.
ادامه در پارت بعدی
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
با پدرم به سمت خونه سماور راه افتادیم ،هرچی که به اون خونه نزدیک میشدم خاطراتم زنده میشد،خاطراتی که اغلب بد بودند و آزاردهنده،با آقا ولی و پدرم رفتیم به سمت اتاق سماور ، یه گوشه از اتاق یه تشک پهن و بود،چیزی از اون پیرزن قوی و هیکلی نمونده بود فقط یه مشت پوست و استخون مونده بود ،نمیتونست حرف بزنه ،فقط لباش و تکون میداد،سرم و بغل گوشش بردنم ،میگفت،ببخش،خیلی برام سخت بود،ولی نمیخواسم مثه خودش ظالم باشم ،لبم بغل گوشش بردم و گفتم باش بخشیدم ،بعد از گفتن این جمله دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بیرون ،به پدرم گفتم ،توروخدا سریع برگردیم،تحمل موندن تو اون خونه و فضا رو نداشتم،فقط خاطراتم زنده میشد.من واقعاً از این روستا خاطرات خیلی بدی داشتم برای همین لحظه به لحظه اش اذیتم می کرد تا رسیدیم خونه مرتضی اومد کنارم و گفت چیزی که نشد اتفاقی که نیفتاده حالت خوبه...گفتم نگران نباش همهچیز خوب بود من با سماور خانم و سلطان حرف زدم حالم خوبه مرتضی کلی خوشحال شد و مادرم اومد به استقبال مونو گفت تا تو بری و بیای من مردم و زنده شدم بچه ها رو بوسیدم و گفتم مادر واقعاً بچه داشتن یه نعمت دیگه ست،خدا نکنه یه روزی خدا بچه هامو ازم بگیره بعد ماجرای سلطان رو براش تعریف کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم خیلی ناراحت شد گفت وقتی تو توی اون روستا بودی سلطان همه چی برامون فراهم میکرد تا ما یک لحظه بتونیم تو رو ببینیم خدا براش آرامش بیاره ..خلاصه مرتضی بعد از یکی دو روزی رفت یکی دو بار دیگه هم اومد احساس می کردم مرتضی همون مرتضی قبلی نیست فکر و خیالش یه جا نبود باهاش حرف می زدم اما متوجه نمی شد..مجبور می شدم یک سوال و دوباره سه باره بپرسم تا به خودش بیاد و متوجه سوال کردنم بشه وقتی ازش میپرسیدم که این چه حالیه می گفت کارام به هم ریخته و حواسم پیش اوناست..ولی من می دونستم که این حواس پرتی فقط به خاطر کارنیست تقریبا هشت ماهه شده بودم و تو اون مدت مرتضی خیلی کمتر از قبل می آمد و به من سر می زد.هی مادرم بهم میگفت فکر نکنید به خاطر این جا موندم بهت میگم تو تا ابد هم تو این خونه بمونی رو سر من جا داری ولی خوب نیست این همه شوهر تو تنها بزاری الان چندین ماه که اومدی ولی حتی یک بار هم به خونه زندگیت سر نزدی ..اگه به من باشه میگم یک بار برو یکی دو روزی بمون بعد دوباره برگرد اینجا زایمان بکن ولی حداقل یکی دوباری برو به شوهرت سر بزن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نود_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
دلشوره عجیبی وجودمو گرفته بود همش با خودم میگفتم صددرصد داره یه کاری میکنه از من پنهان میکنه،باید سر از کارش در می آوردم دیگه از اون روز رو پام بند نبودم همش دوست داشتم برم ببینم مرتضی چیکار میکنه حتی اینو آقا جان و مادرمم فهمیده بودن و مادرم هی میگفت دختر چته چرا اینطوری می کنی، گفتم آقا جون دلم شور میزنه احساس میکنم مرتضی داره یه کارهایی میکنه...
آقاجونم گفت بذار من با ماشین خودم ببرمت تهران.. شاید از اون چیزی که می خواستم ببینم می ترسیدم برای همین به آقا جونم گفتم نه خودم میرم و خودم میام..ولی آقاجون اصلا قبول نکرد گفت تو الان هشت ماهته شکمت جلوتر از خودت داره میره نمیتونم اجازه بدم با مینیبوس بری حتماً باید خودم ببرمت..گفتم به آقا جون منو ببر بذار خونه ام و خودت برگرد دوباره میای منو میبری گفت باشه بذار بچهها هم همین جا بمونن خودت تنهایی برو برگرد ..رفتیم به سمت خونمون هرچقدر به سمت خونه نزدیکتر میشدیم من دلشوره می گرفتم انگار نه انگار که داشتم میرفتم خونه ی خودم و باید شاد باشم آقاجون بین راه فقط نصیحتم می کرد می گفت اینقدر به خودت استرس نده،اگر خطایی انجام داده باشه من بلایی سرش میارم که مرغهای آسمون به حالش گریه کنن..
ادامه در پارت بعدی 👇
نمی دانم
چرا وقتی به آغوش می گیرمت
دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم
شاید آغوش تو
بُن بست
تمام افکارم است ♥️
شب بخیر عزیزم❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مگر نمیگویی که هر آدمی
یک بار عاشق میشود
پس چراهر شب که چشمهایت را
باز میکنی دل میبازم
و باز هم عاشقت میشوم؟!
شبتبخیریارِعزیزشده❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تمام روزهاے
زندگی ام
پیشڪش یڪ شب
مــــــــــردن
در آغوش تو
شبت بخیر زندگیم ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞