پرسیدند آیا او را تا حد مرگ دوست داری؟
گفتم: بالای قبرم از او سخن بگویید
ببینید چطور مرا زنده میکند❤️🥺)
#محمود_درویش
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مجــنـونــم و آزردهام از لیـلــیها
خیلی دلِ من گرفته از خیلــیها
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مگـر میشـود تـو بـاشی و غـم بـه دلـم بنشینـد؟!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
- يه بغلِ محكم خاتمه ميده به تَمامِ ناراحتیا😌💜
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
بارے
اڪَر روزے
ڪسی از من بپرسد ،
چندے ڪه در روے زمین بودے چه ڪردی..؟
من میڪَشایم پیش رویش دفترم را :
در زیر این
نیلی سپهر بیڪرانه
چندان ڪـه یارا داشتم ، در هر ترانه
نام بلند عشـღـق را تڪرار ڪردم...!!
فریدون_مشیری
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❣️#دل_نوشته
هر لحظه خدارا صدا بزن..
کشتی نوح را یک غیر حرفه ای ساخت؛
اما کشتی تایتانیک را هزاران حرفه ای!🤍🕳
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_دویست_هفت سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سارا وارد حیا
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
من حتی نمی دونستم که کجا ایستادم فکر می کردم بین زمین و آسمان معلق هستم. نه این نمیتونست مرتضی من باشه مرتضی که اینقدر خوب و مهربون بود نمیتونست به یکباره اینقدر رنگ عوض کرده باشه مرتضی داد میزد سارا برو من اون بچه رو قبول ندارم اون بچه من نیست ... من اون بچه رو قبول ندارم ..سارا هم داد میزد غلط میکنی که قبول نداری اشکال نداره بذار به دنیا بیاد آزمایش میدیم و معلوم میشه که این بچه، بچه تو هستش ولی الآن باید تکلیف منو روشن کنی..باید منو بگیری زن دومت باشم یا اینکه پروین رو طلاق بده و فقط من زنت بشم..مرتضی داد میزد تو فکر کردی کی هستی یک موی گندیده پروین روبه صدتا مثل تو نمیدم ..سارا هم میگفت آره دیدم چطور وقتی پروین اومده بود برای استراحت برای یک روز پیشم بودن له له میزدی الان چی شده پروین خانوم خوب شده برای همین رنگ عوض کردی...پدرشوهرم نشسته بود کف حیاط و میزد به سرش میگفت مرتضی من اینطوری بودم که تو ازمن یاد گرفتی و این کارو کردی مرتضی دست سارا رو گرفت و با عصبانیت از خونه خارج شد ..یهو به خودم اومدم و دیدم تمام صورتم خیسه و بدون اینکه خودم بفهمم داشتم یواش یواش گریه میکردم و به بخت بدم لعنت میفرستادم ..مادر شوهرم اومد دستمو گرفت یه گوشه نشوند،یک لیوان چای نبات دستم داد گفت تو الان زائو هستی نباید اینطوری بهت شک وارد می شد خدایی نکرده بلایی سرت میاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شروع کردم با صدای بلند گریه کردن انگار از شوک بیرون اومده بودم گفتم مامان مگه من چیکار کردم که این همه بلا باید سر من بیاد این کی بود چرا اومد؟؟مادرشوهرم شروع کرد به گریه کردن و گفت دخترم مطمئن باش مرتضی اهل این حرفا نیست مطمئن باش دختره گولش زده ..ولی اینو بدون پدرش چنان بلایی سر مرتضی و اون دختر بی پدر و مادر در بیاره که مرغ های آسمون براشون گریه کنن..تا شب گریه کردم پسرم گریه میکرد و شیر میخواست،ولی انگار از فرط ناراحتی شیرم داشت خشک میشد چون هر کاری میکردم پسرم سیر نمیشد و شیرم کفاف نمیداد..مادرشوهرم عصبی شده بود و پدرشوهرم آخر سر دید که پسرم نمیخوابه و فقط داره گریه میکنه گفت میرم شیرخشک بخرم.. اونزمان پیدا کردن شیرخشک سخت بودخلاصه با هر زحمتی که بود پدر شوهرم شیرخشک خریده بود و آورده بود ..پسرم یک شیشه کامل خورد و انگار یکی کتکش زده باشه خسته گرفت خوابید..به مادر شوهرم گفتم فردا می خوام وسایلمو جمع کنم و برم خونه دا منو با این حال نزار بذار تکلیفت روشن بشه بعد برو..گفتم من دیگه اینجا نمیتونم بمونم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_ده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
درسته به مادرم گفتم که دیگه برنمیگردم چون بی بی حالش خوب نیست ،اونشب تا صبح بدترین شب زندگیم بود ولی مادرم همیشه میگفت هیچ وقت خودتو نباز همیشه با قدرت جلو برو ولی الان من دیگه هیچ قدرتی نداشتم واقعاً خلع سلاح شده بود بودم...من مرتضی رو خیلی دوست داشتم تکیه گاه مطمئن ای برام بود ولی الان حتی تکیهگاهم رو از دست داده بودم.. درسته که من پدرم رو داشتم که مثل کوه پشتم بود ولی هر زنی به دو تا مرد نیاز داره یکی که پدرش باشه و یکی هم که عشقش باشه و نمیتونه به هیچ وجه این عشق رو با کسی شریک باشه..ولی الان برای من این اتفاق افتاده بود و من عشقم رو با کس دیگه شریک شده بودم و این بدترین اتفاق برای من بود ..تا صبح به یک نقطه خیره شده بودم به این فکر میکردم که چطور ساده زندگیمو دادم به دست سارا بعد با خودم می گفتم اگر حتی من برای استراحت هم نمی اومدم یه روز دیگه مرتضی با سارا رابطه برقرار می کرد، ولی باز دوباره خودمو مقصر می دونستم و می گفتم کاش اصلا هیچ وقت بچه دار نمی شدم..نرگس خانم راست میگفت که بزار خدا خودش تصمیم بگیره که بهت بچه بده یا نه لااقل بچه نداشتم آرامش داشتم ولی الان بچه دارم آرامش ندارم بعد نگاهم به پسرم میافتاد و شروع می کردم به گریه..
ادامه در پارت بعدی 👇