eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
چشـــمان قشنگت ، به خدا کعبه من شد بگذار که من ،حاجی چشمان تو باشــم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌ تو" هر جای جهان باشی برات از دور میمیرم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 「و عشق همان معمایی بود که آغوشت برایم حل کرد🥰❤️」 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یکی رو نگهدار که تو حال خرابیاتم هم بخوادت موقعه عشق و حال همه که هستن🫀🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت استاد امين نگران پرسيد : خوبي نقره خانوم ؟ از اون حالت
روز چهارم طرفهاي عصر سيد علي اومد دفتر و بهم گفت که ويکتوريا و آلن شب مهمون سفارت هستن .اين براي من فرصت خوبي بود که برم خونه و سر از کار اين صندوقهايي که درست از روزي که از خونه زده بودم بيرون ، وارد خونم مي شد ، دربيارم . به سيد علی گفتم بعد از شام وقتی همه خوابیدن به خونه میام و راهیش کردم رفت . اونشب تو تاريکي شب وارد خونه شدم و براي اينکه وقت تلف نشه ،يکراست رفتم سراغ اتاق ويکتوريا . اتاقش قفل بود ،از اين کارش بدم اومد . من همه زندگيم رو دودستي در اختيارشون گذاشته بودم . حالا اينا تو خونه ي خود من قفل ميزدن به در .من از همه کلیدای خونه یکی تو اتاقم داشتم ،.بي هوا وارد اتاقم شدم... کليد رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم . رفتم سراغ صندوق ها .آروم در يکيشون رو باز کردم و پوشال ها رو کنار زدم ..اتاق تاریک بود و خوب دیده نمیشد ..دستم خورد به یه جسم سخت ،درش آوردم . شبيه يه ظرف سفالي بود . سريع مغزم فعال شد . يادم اومد، آلن مي گفت ؛ به آثار باستاني ايران خيلي علاقه داره . يعني اينا رو خريده بود ؟ مي خواست ببره فرانسه ؟ خوب ! ديدني ها رو ديده بودم . بهتر بود قبل از اومدنشون از اتاق برم بيرون . داشتم در اتاق رو قفل مي کردم که صداي حرف زدنشون رو از پايين شنيدم . ظاهراً آلن بود.... تا بخوان بيان بالا سريع پريدم تو یه اتاق نقره. از پشت در صداشون رو مي شنيدم . ويکتوريا مي گفت : نه اينکار رو نکن آلن دختره مي ره ميذاره کف دست تايماز ،برامون بد مي شه . اما آلن مي گفت :حالا که شوهرش نيست و تا برگشتن شوهرش هم ما از اينجا رفتيم ... ويکتوريا گفت: از من گفتن . آلن خنديد ... ديگه صداي ويکتوريا نيومد ،از قرار رفت تو اتاق. دود از کلم بلند شده بود. اين تو خونه ي من مي خواست چه بکنه ؟ از خودم بدم اومد که اينطور ساده لوحانه همه ي زندگيم رو گذاشتم و فرار کردم . اما خدا باهام يار بود که امشب اينجا‌ بودم.از اناق نقره بیرون اومدم .هیچکس تو راهرو نبود .به سرعت از پله ها پایین رفتم و چماقي رو که هميشه اونجا مي ذاشتيمش برداشتم و به سرعت برق خودم رو رسوندم بالا و محکم در اتاقم رو باز کردم . آلن وسط اتاق بهت زده و ترسيده داشت من رو نگاه مي کرد . اصلاً نفهميدم چيکار مي کنم و با چماق محکم کوبيدم وسط فرق سرش. صداي فریاد آلن با جیغ نقره یکی شد ،سريع رفتم طرفش .. بدجور می لرزيد ،گفتم : منم تايماز ! نترس . من اينجام نمي ذارم کسي اذيتت بکنه . با صداي فريادي که آلن کشيد ، ويکتوريا و سيد علي و خونوادش ريختن تو اتاق. ويکتوريا با ديدن آلن که بي هوش رو زمين بود جيغي زد و رفت طرفش . سيد علي دويد سمتم و گفت : خوبين آقا؟چيشده؟اينا اينجا چيکار ميکنه؟ باخشم غريدم که ازمن ميپرسي؟اگه من اتفاقي امشب اينجا نبودم ، مي دوني چي مي شد ؟من اينجا رو مثلاً به تو سپرده بودم . مرد حسابي اينطوري از امانتي من مواظبت مي کني ؟ سيد علي نادم گفتم : ببخشيد آقا فکرش رو نمي کردم . ويکتوريا شروع کرد به گريه که چرا با آلن اينکار رو کار رو کردم؟ محکم سر ويکتوريا داد زدم : زود از خونم برید .حتي يه لحظه هم نمي خوام اينجا باشين، در ضمن حق ندارين اون صندوق ها رو ببرين ،من خوب مي دونم اونا چين و شما دو تا دزد واسه چي اومدين اينجا . زود وسايلت رو جمع کن ، به مستخدمم مي گم ببرتتون هتل . با اين کاري که پسر عموت کرده ، اگه گذاشتم سالم از اين در برين بيرون بايد برين خداتون رو شکر کنيد. ويکتوريا سرش رو انداخت پايين و به صورت آلن ضربه مي زد که بهوش بياد . با ضربه اي که بهش زده بودم ، زنده بود خيلي بود. سید علی آلن رو برد تو حیاط و آب ریخت روش که بهوش بیاد ... نقره مثل بید میلرزید،گفتم:خيلي ترسيدي؟ سرش رو به نشونه ي آره تکون داد. گفتم : من اينجام نترس. از هيچ چي نترس! گفت : شما کي برگشتين ؟ گفتم : نرفته بودم که برگردم. من تو همين شهر بودم ، نتونستم برم . سيد علي هر روز احوالت رو برام مي آورد ،اومدم بفهمم اين صندوقهايي که اينا آوردم چيه که اتفاقي شاهد اومدن اون به اتاقت شدم . بقيه رو هم خودت ديدي. سر به زير پرسيد:ديگه نميرين؟ با خوشحالی گفتم نه.... صداي بسته شدن اتاق ويکتوريا اومد و پشت بندش تو آستانه ي اتاقم ظاهر شد و گفت : اين جواب محبتهاي من نبود ،در ضمن اين صندوق ها رو با پول خودمون خريديم ،مال ماست ، سوغاتيه! پوزخندي زدم که نمي دونم ديد يا نه و گفتم : جواب محبتهاي من هم اين نبود که پسر عموت بخواد تو خونه ي من نمکدون بشکنه. اون صندوق ها هم هيچ جا نمي ره. خيلي به مالکيتشون مطمئني از طريق سفارتتون شکايت کن .در ضمن يادت نره اینجا کشور منه و منم وکیلم، پس بیخود وقت و پولت رو‌ هدر نده .نمي ذارم هيچ کدوم از اون اشياي قيمتي رو که مال اين کشوره ، از اينجا خارج کنيد.
ویکتوریا بي هيچ حرفي برگشت و رفت بيرون ...با صداي بسته شدن در حياط و رفتنشون ، انگار هوا وارد اتاق شد و من تونستم به خوبي نفس بکشم. اکرم و صفورا هم که رفته بودن کمک سيد علي ، با بيرون رفتن ویکتوریا و آلن ، به اتاق برگشتن . صفورا اومد نزديکتر و نقره رو به آغوش کشيد و گفت : الهي برات بميرم مادر ،اگه اتفاقي برات مي افتاد جواب پدرت رو چي مي داديم ؟روم سياه . هي قربون صدقه ي نقره مي رفت و گريه مي کرد . اکرمهم کنار در روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. نقره صفورا رو از خودش دور کرد و گفت : شما چه تقصيري دارين صفورا خانوم ! خدا رو شکر که بخير گذشت ،گريه نکنين،اکرم تو هم گريه نکن . بيا کمک کن مادرت رو ببر پايين حالش خوب نيست .اکرم اومد و زير بغل صفورا رو گرفت و برد پايين. انگار کمر زن بيچاره شکسته بود . نقره متين و نجيب بود هم خودش حد خودش رو مي دونست و هم براي من خط قرمز تعيين کرده بود... اما اون با همين کاراش و همين رو گرفتن هاش من رو بیشتر علاقمند خودش میکرد .جوابم فقط لبخند زيباش بود و بس و تنها حرف عاشقانه اي که ازش شنيده بودم ، يه دوست دارم آروم و زير لبي بود . چهار روز از رفتن ويکتوريا و آلن مي گذشت .از خونه که مي رفتم بيرون ،میخواستم کارم زود تموم بشه و بيام ببينمش .موقع غذا خوردن نگاش مي کردم .اونم فقط بهم لبخند مي زد و چند جمله ای رو با خجالت میگفت.اون نقره زبون دراز کجا و این نقره آرامش کجا ..بلاخره دل به دريا زدم و رفتم دم اتاقش . باید حرف دلمو‌بهش میزدم .مثل هميشه پوشيده و محجوب بود .بي مقدمه گفتم : نقره اجازه بده عقدت کنم . سرش رو پايين انداخت و گفت : من کسي روندارم که ازش اجازه بگيرم . اما شما خانواده دارين . بايد رضايت اونا رو جلب کنيد . من نمي خوام يه زن بد تلقي بشم که پسرشون رو از چنگشون درآورده . بگفتم : تو چشماي من نگاه کن !!! ببين غير از عشق خودت چيز ديگه اي مي بيني؟ نقره برام هیچکس مهم نیست تو خانواده من رو میشناسی غیر از آیناز محاله پدر ومادرم به اين وصلت رضايت بدن . رضايت دادن و ندادن اونا براي من که پسرشون هستم مهم نيست . براي تو هم نبايد مهم باشه .من يه فرد مستقل و عاقلم و مي دونم تو برام بهتريني . از هر لحاظ امتحانت رو پس دادي . من نمي خوام برم دختر يکي از اون خانها رو بگيرم که خودش قادر نيست آب دماغش رو بگيره. اين خوشي رو ، اين خوشبختي رو ازم نگير . بذار کنارت باشم . باش و بذار زندگي کنم .اونطور که آرزو دارم بذار زندگي کنم . قبول کن نقره!هنوزم نگاهم نمیکرد شايد چيزي نمي گي ، شايد حرف عاشقانه اي مبني بر خواستن به زبون نمي ياري ، اما بعضي وقتها گويا ترين جمله ها پيش نگاه،کم میارن ... نگاهی بهم کرد و بعد از کمی مکث گفت باشه میریم عقد میکنیم .اما با حضور آيناز. گفتم : آخه چطوري ؟ گفت:برو بيارش.برو بهش بگو چه قصدی داری .بيارش.وقتی آیناز اومد و گفت که راضيه ،اونوقت من همسرت ميشم. با عجز گفتم : وسط سال تحصيليه . به چه بهانه اي بيارمش ؟رضايت اون برات بيشتر از خواستن من مهمه ؟دلم ازش گرفت . اون بيشتر به حرف اطرافيان و رضايت اونا فکر مي کرد تا دل من . مني که با فراري دادنش، همه ی پل ها پشت سرم رو خراب کرده بوده بودم ..حالا رضايت خواهرم براش مهمتر از خواستن من بود . غرورم رو صد تيکه شده ديدم و بيشتر از اين خرد شدنش رو صلاح ندونستم و از اتاقش بيرون رفتم. از خونه زدم بيرون و به صفورا خانوم هم گفتم که براي شام منتظرم نمون. براي اطمينان از عمل بعدي ويکتوريا و آلن و همينطور برگردوندن اون عتيقه ها تو سفارت و نظميه هم کار داشتم . مي ترسيدم اينا برن قضيه رو يه جور ديگه بروز بدن .خوشبختانه اونا اونقدر عاقل بودن که حرفي از اون صندوق ها اونجا نزن. ظاهراً اصلاً به سفارت مراجعه نکرده بودن و تو هتل اقامت داشتن.رفتم نظميه و جريان صندوق ها رو گفتم... قرار شد فرداش مامور بياد اونا رو با خودش ببره. نمي دونستم مي خوان چيکار کن. . واقعيتش خودم اونقدر درگيري داشتم که ديگه وقت واسه اينکارا نداشته باشم . مهم اين بود که اين دو تا آدم از من و اعتمادم واسه ضربه زدن به اين مملکت استفاده نکنن. حالا اگه جور ديگه خواستن اينکار رو بکنن. اونقدري توان نداشتم که بتونم جلوشون رو بگيرم . تا نصف شب تو خيابونا پرسه زدم و دست آخر خسته و بي رمق خودم رو رسوندم به خونه . نتیجه این همه پیاده روی و فکر این شد که تا یه مدت نقره رو به حال خودش بذارم و باز دندون رو جیگر بذارم بلکه از حرفش پايين بياد . با خودم مي گفتم ؛ شايد زيادي محبت کردم پرو شده . صبح زودتر از نقره صبحونه رو خوردم وقتی اون اومد سرمیز بلند شدم زیر لب سلام کرد و منم سر سنگین جوابش رو دادم سريع به بهانه ي کار زياد از خونه زدم بيرون .
به صفورا خانوم هم گفتم که براي ناهار و شام منتظرم نمونه. از زبون نقره.. روز خسته کننده و پر تنشي رو پشت سر گذاشته بودم . بي رمق خودم رو انداختم رو تخت. دوسش داشتم اما از من تواقعاتي داشت که خارج از توانم بود . من از آينده اي که مي تونستم با اون داشته باشم به اندازه ي آينده اي که به تنهايي خواهم داشت ، مي ترسيدم . تايماز خودش خوب بود . اما من از خانواده اش مي ترسيدم . دوست نداشتم من رو يه بي کس و کار آويزون فرض کنن که واسه پسرشون نقشه کشيدم . دلم مي خواست با يه موقعيت اجتماعي بهتر وارد خانواده ي اونا بشم . اين‌موضوع برام خيلي مهم بود.از وقتی که اونجوری رفت، غیر از یه سلام خشک و خالی حرفی بینمون رد و بدل نشده بود ..دلخور بود، مي دونستم . اما به نا حق دلخور بود . هميشه از قهر بودن با کسي متنفر بودم . دلم مي خواست حرف بزنه و قهر نباشه .... سر سفره صبحونه گفت : قبول دارم خودخواهانه رفتار کردم . اما تو هم قبول کن من بیست و هشت سالمه . . من دوست دارم .ازت خيلي خوشم مي يام . شخصيت محکمت ، ايمانت ، پاکي روحت ، به شدت جذب کننده هست . حالا وقتي زيبايي ظاهري هم به اون اضافه مي شه ....حالا که اينطوري راحتتري و من رو اينطوري قبول داري باشه . تا پايان امتحاناتت صبر مي کنم . چقدر از اين تصميمش خوشحال بودم . گفتم : ممنون . اينطوري منم با فراغ باز درس مي خونم . از اين حرفش خوشم اومد ... هفت ماه بعد.. نزديک امتحاناتم بود و من بشدت تحت فشار بودم . هفت ماه از قرار من و تايماز مي گذشت و اين هفت ماه ، پر بود از قهر و آشتی های ما .. . هم اضطراب امتحانات رو داشتم و هم اضطراب پايان امتحانات و موضوع ازدواجم . تايماز تو اين مدت ثابت کرد يه مرد با اراده ي قويه که براي وجود من ارزش قائله . ابداً پاشو از گليمش دور نذاشت و همیشه فاصله مشخص رو حفظ کرد ... . بارها با هم پياده روي کرديم و دو بار هم به سينما رفتيم که براي من خیلی جذاب بود . .. تايماز خط قرمز من رو به خوبي رعايت مي کرد . بيشتر اوقات تو دفتر کارش بود و شبها دير مي اومد . شايد در طول يه هفته ، يکي دو بار اونم سر صبحانه ديده باشمش . اينطوري منم راحت تر بودم .استاد از روند درس خوندم خيلي راضي بود و به من و تايماز اطمينان مي داد که مدرک نهمم رو به راحتي خواهم گرفت تا شب فقط درس مي خوندم و درس مي خوندم . نتيجه ي اين امتحان ، سرنوشت خيلي موضوعات رو مشخص ميکرد. اين مدت اونقدر سريع گذشت که خودم هم باورم نمي شد . هواي تهران نسبت به هواي اسکو خيلي گرمتر بود و اين موضوع اوايل خرداد که هواگرمتر شده بود بد جور کلافم مي کرد و خوشحال بودم .... من از اواسط ارديبهشت ، اونجا اطراق کرده بودم که بتونم راحت درس بخونم که تایماز داخل خونه شد.... اکرم تو آستانه ي در ظاهر شد و چون از حضور بي موقع اربابش تعجب کرده بود گفت : اِ آقا شما کي اومدين ؟همین حرفش کافی بود که تایماز از اون حس و به سمت اکرم رفت و گفت همین الان و از اتاق بیرون رفت ... . فرصت رو غنيمت شمردم و گفتم : منم الان ديدمش . لبخندي زد که هزار تا معني مي داد ،اما من معني خوبش رو در نظر گرفتم و از اتاق رفتم بيرون و سريع رفتم اتاقم * 13 خرداد ۱۳۱۰ مصادف بود با گرفتن کارنامم.انقدر سردرگم و مضطرب بودم که کارهاي غير ارادي مي کردم . يه بار ، حرف ميزد جواب نميدادم، بعدش شروع مي کردم به حرف زدن هاي بي ربط و بي مورد . مثل يه ديوانه رفتار مي کردم . تايماز که ظاهراً متوجه وضع نابسامان روحيم شده بود با طمأنينه باهام برخورد مي کرد .بلاخره رسيديم . قرار بود به يکي از ادارات داخلي وزارت فرهنگ بريم که مسئول امتحانات نهايي پايه ي نهم بود . تايماز ازم خواست رو نيمکت سبز رنگ توي راهرو بشينم و خودش رفت تو يکي از اتاقها . بعد از اون اتاق اومد بيرون و رفت تو یه اتاق دیگه .. پس چرا نمیدادن این نامه اعمال رو ... بلاخره از اتاق سوم اومد بيرون و گفت : بيا تو نقره. با قدمهاي لرزون وارد اتاق شدم . مرد شکم گنده اي با سر کم مو و سبيل از بنا گوش دررفته که يه کراوات پهن زده بود ، پشت ميز نشسته بود...