#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_شصت_سه
به صفورا خانوم هم گفتم که براي ناهار و شام منتظرم نمونه.
از زبون نقره..
روز خسته کننده و پر تنشي رو پشت سر گذاشته بودم . بي رمق خودم رو انداختم رو تخت.
دوسش داشتم اما از من تواقعاتي داشت که خارج از توانم بود . من از آينده اي که مي تونستم با اون داشته باشم به اندازه ي آينده اي که به تنهايي خواهم داشت ، مي ترسيدم . تايماز خودش خوب بود . اما من از خانواده اش مي ترسيدم . دوست نداشتم من رو يه بي کس و کار آويزون فرض کنن که واسه پسرشون نقشه کشيدم .
دلم مي خواست با يه موقعيت اجتماعي بهتر وارد خانواده ي اونا بشم . اينموضوع برام خيلي مهم بود.از وقتی که اونجوری رفت، غیر از یه سلام خشک و خالی حرفی بینمون رد و بدل نشده بود ..دلخور بود، مي دونستم . اما به نا حق دلخور بود . هميشه از قهر بودن با کسي متنفر بودم . دلم مي خواست حرف بزنه و قهر نباشه ....
سر سفره صبحونه گفت : قبول دارم خودخواهانه رفتار کردم . اما تو هم قبول کن من بیست و هشت سالمه . . من دوست دارم .ازت خيلي خوشم مي يام . شخصيت محکمت ، ايمانت ، پاکي روحت ، به شدت جذب کننده هست . حالا وقتي زيبايي ظاهري هم به اون اضافه مي شه ....حالا که اينطوري راحتتري و من رو اينطوري قبول داري باشه . تا پايان امتحاناتت صبر مي کنم .
چقدر از اين تصميمش خوشحال بودم .
گفتم : ممنون . اينطوري منم با فراغ باز درس مي خونم .
از اين حرفش خوشم اومد ...
هفت ماه بعد..
نزديک امتحاناتم بود و من بشدت تحت فشار بودم . هفت ماه از قرار من و تايماز مي گذشت و اين هفت ماه ، پر بود از قهر و آشتی های ما ..
. هم اضطراب امتحانات رو داشتم و هم اضطراب پايان امتحانات و موضوع ازدواجم .
تايماز تو اين مدت ثابت کرد يه مرد با اراده ي قويه که براي وجود من ارزش قائله . ابداً پاشو از گليمش دور نذاشت و همیشه فاصله مشخص رو حفظ کرد ...
. بارها با هم پياده روي کرديم و دو بار هم به سينما رفتيم که براي من خیلی جذاب بود .
..
تايماز خط قرمز من رو به خوبي رعايت مي کرد .
بيشتر اوقات تو دفتر کارش بود و شبها دير مي اومد . شايد در طول يه هفته ، يکي دو بار اونم سر صبحانه ديده باشمش . اينطوري منم راحت تر بودم .استاد از روند درس خوندم خيلي راضي بود و به من و تايماز اطمينان مي داد که مدرک نهمم رو به راحتي خواهم گرفت
تا شب فقط درس مي خوندم و درس مي خوندم . نتيجه ي اين امتحان ، سرنوشت خيلي موضوعات رو مشخص ميکرد.
اين مدت اونقدر سريع گذشت که خودم هم باورم نمي شد .
هواي تهران نسبت به هواي اسکو خيلي گرمتر بود و اين موضوع اوايل خرداد که هواگرمتر شده بود بد جور کلافم مي کرد و خوشحال بودم .... من از اواسط ارديبهشت ، اونجا اطراق کرده بودم که بتونم راحت درس بخونم که تایماز داخل خونه شد....
اکرم تو آستانه ي در ظاهر شد و چون از حضور بي موقع اربابش تعجب کرده بود گفت : اِ آقا شما کي اومدين ؟همین حرفش کافی بود که تایماز از اون حس و به سمت اکرم رفت و گفت همین الان و از اتاق بیرون رفت ...
. فرصت رو غنيمت شمردم و گفتم : منم الان ديدمش .
لبخندي زد که هزار تا معني مي داد ،اما من معني خوبش رو در نظر گرفتم و از اتاق رفتم بيرون و سريع رفتم اتاقم
*
13 خرداد ۱۳۱۰ مصادف بود با گرفتن کارنامم.انقدر سردرگم و مضطرب بودم که کارهاي غير ارادي مي کردم . يه بار ، حرف ميزد جواب نميدادم، بعدش شروع مي کردم به حرف زدن هاي بي ربط و بي مورد . مثل يه ديوانه رفتار مي کردم . تايماز که ظاهراً متوجه وضع نابسامان روحيم شده بود با طمأنينه باهام برخورد مي کرد .بلاخره رسيديم . قرار بود به يکي از ادارات داخلي وزارت فرهنگ بريم که مسئول امتحانات نهايي پايه ي نهم بود .
تايماز ازم خواست رو نيمکت سبز رنگ توي راهرو بشينم و خودش رفت تو يکي از اتاقها . بعد از اون اتاق اومد بيرون و رفت تو یه اتاق دیگه .. پس چرا نمیدادن این نامه اعمال رو ...
بلاخره از اتاق سوم اومد بيرون و گفت : بيا تو نقره.
با قدمهاي لرزون وارد اتاق شدم . مرد شکم گنده اي با سر کم مو و سبيل از بنا گوش دررفته که يه کراوات پهن زده بود ، پشت ميز نشسته بود...
اونجا خسرو تو سریال تاسیان میگه ،
"من با عقل به تو شک دارم،
ولی دلم هنوز برای اسم کوچیکت تپیده :)
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در آغوشم بگیر
کہ بہ امنیت آن محتاجم
بہ شانہهایت ، بہ نوازشهایت
بیا تا روے چشمانــم بنشانمت
کہ من بـےنهایت دوستت دارم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️ و إن كُسر فيك أملاً، فإن الله يُحيي فيك آمالاً
🔴«و اگر امیدی در تو بمیرد خداوند
🔘امیدهای فراوان دیگر درونت زنده میکند...»
🔘همینقدر قشنگ و آرام بخش :)
انگیزشی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفــرست بـراش😍🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرس براش ♥️🫀♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شاید
دیر پیدات کردم
ولی زندگیِ من
زمانی شروع شد
که تو اومدی عشقم😍😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
650.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Evan Band1_10449606747.mp3
زمان:
حجم:
7.15M
.🌱قشنگ ترین و
فراموش نشدنی ترین
تاریخ زندگیمه 🌱
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞