نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_سه به صفورا خانوم هم گفتم که براي ناهار و شام منتظرم نمونه
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_شصت_چهار
. با ديدن من يه نگاه اجمالي بهم کرد و گفت : روبندت رو بردار خانوم .
مستاصل به تايماز نگاه کردم که چشماش رو رو هم گذاشت که يعني باشه . روبند رو بردم بالا ... مرد يه نگاه گذار بهم کرد و گفت : نقره يوسف خاني هستي؟
گفتم:بله.
دفتر بزرگي رو گرفت طرفم و گفت : بيا اينجا رو انگشت بزن و کارنامت رو بگير.
شما چون متفرقه امتحان دادي و سر کلاس نبودي ، کارنامت دير حاضر شده.
کارنامه رو که گرفتم سريع نمراتم رو از نظر گذروندم، همه رو قبول شده بودم . اين يعني من موفق شدم ؟
تايماز کارنامه رو ازم گرفت و نگاهي بهش کرد و بعد با رضايت سرش رو بلند کرد و گفت : مبارکه !!! من مي دونستم تو مي توني ، اين معرکه ست. چه نمرات خوبي هم گرفتي ! امين هم حتماً خوشحال مي شه از اينکه تونسته بودم سربلند بيرون بيام ...خيلي خوشحال بودم و مرتب تو دلم خدا رو شکر مي کردم . تايماز رو به مرد گفت : براي ثبت نام ايشون براي آموزش تو مقطع ابتدايي ،کجا بايد بريم ؟
مرد يه نگاه بهم کرد و گفت:ايشون؟ تايماز محکم گفت : بله .
مرد با ترديد گفت : محل ثبت نام تو اين ساختمون نيست . بايد به اداره ي آموزش ابتدايي مراجعه کنيد که تو همون ساختمان وزارتخونه هستش.ازش تشکر کرديم و اومديم بيرون .
خيلي خوشحال بودم که مي تونم معلم بشم و به بچه ها درس ياد بدم .
تايماز تمام مدت ساکت بود و به شور و شوق کودکانه ي من لبخند مي زد . اون موقع معني لبخند محزونش رو نمي دونستم . ولي وقتي به محل مورد نظر
رسيدم و فهميدم نمي تونم معلم بشم ، علت حزنش رو متوجه شدم . فهميدم چقدر از اين شوق من افسوس ميخورده .
مردي که مسئول اونجا بود با يه پوزخند گفت : همه ي دانش آموزان اين مدارس جزء فرزندان طبقه ي مرفه جامعه هستن .همه ي معلم هاي ما مرد و در ضمن اروپايي هستن . تو مي خواي مثلاً چي يادشون بدي؟ درسته که خودت مدرک نهم داري ولي نمي شه ، باز اگه مرد بودي ، يه جوري مي تونستي بين اينا بُربخوري ، اما حالا نمي شه .
بعدم به صندليش تکيه داد و با يه حالت تمسخر نگاه کرد...
اونقدر بهم توهين کرد و آب پاکي رو ريخت رو دستم که کم مونده بود همونجا بشينم و گريه کنم.با يه کمر شکسته و غرور صد پاره شده از اونجا اومديم بيرون .اون هم به شخصيتم و هم به اعتقاداتم توهين کرد . خوب معلومه ديگه اونقدر زنا مثل این ویکتوریا جلوی این مردا راه میرن که یکی مثه منو به مذاقشون خوش نمیاد.. حالا چه با سواد چه بي سواد .
رو به تايماز گفتم:پس آيناز چي ميگفت؟چرا ميگفت من ميتونم معلم بشم ؟
تايماز براي يه درشکه دست بلند کرد و گفت : تو الان حالت خوب نيست . بريم خونه يه کم که آروم شدي ، دربارش حرف مي زنيم .بعد زمزمه کرد تقصير منه که همين امروز آوردم اينجا . بايد مي زاشتم از شيريني قبوليت لذت ببري. تو اصلاً يادت رفت که بايد براي اين موفقيت بزرگ خوشحال باشي .حوصله ي يکي بدو کردن باهاش رو نداشتم . اون بايد خودش مي فهميد که يکي از بزرگترين اهداف من از درس خوندن و اين همه تلاش ، معلم شدن بود . خوب اگه قرار بود نتونم معلم بشم ، همون سواد خواندن نوشتن که داشتم برام کافي بود ديگه.افسرده و مغموم ، سوار درشکه شدم و تو تموم مسير ساکت نشستم . خيلي دلم گرفته بود . تايماز هم خدا خيرش بده که حالم رو مي فهميد و تلاشي براي بهم زدن سکوت نمي کرد .
وقتي رسيديم خونه ، يکراست رفتم تو اتاقم و با همون چادر نشستم يه گوشه از اتاق . ذهنم خالي بود . انگار دیگه هیچ موضوعی نبود که بهش فکر کنم ... همونطور يه گوشه نشسته بودمو بي هدف چشمام رودوخته بودم به روبه روم . چقدر براي گرفتن مدرک نهم ذوق داشتم . چقدر برنامه ريزي کرده بودم .همه چي بهم ريخت . اين موضوع ، ازدواجم با تايماز رو هم تحت الشعاع قرار مي داد .
در اتاقم باز شد . حوصله نداشتم برگردم ببينم کيه !
وقتي جلو روم نشست ، ديدم تايمازه . غمگين نگام کرد و گفت : اينقدر خود خوري نکن . من حلش مي کنم . خوب تو تهران يه کم با شرايط تو و موقعيت الان جامعه درس دادنت با مشکل مواجه مي شه ،اما مي تونم يه آشنا پيدا کنم که واسه کارت تو شهرري و شهرهاي اطراف کمکمون کنه. تو که با ايمان بودي!پس به قول خودت توکل کن به خدا . همه چي درست مي شه . اين جماعت از اينکه يه زن درس بخونه خيلي خوششون نمي ياد، چه برسه به اينکه بخواد تدريس هم بکنه . پس بايد براي يه مبارزه آماده باشي . نقره ای که من مي شناختم سرسخت تر از اين حرفها بود که با يه نه ، عقب نشيني بکنه . يادته چطور جلوي پدرم وايسادي و نذاشتي موهات روبتراشن؟پس حالا هم بايد مقاومت کنی.الان یه فرق مهم با اون موقع داری ..یه مکث کرد..اون موقع تنها بودی، ولی حالا من رو داری ، این از همه مهم تره !!
گفت:نبينم چشمات غم داشته باشه خانوم. خواهش مي کنم بخند . امروز روز مهميه . شوخي نيست .
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_شصت_پنج
خيلي کم هستن زنهايي که اجازه ي درس خوندن داشته باشن .تو از اول مهر امسال ميري دبيرستان و اين خيلي باارزشه .
به اين موضوع فکر کن . تا تو دبيرستانت رو هم تموم کني ، اوضاع يه کم بهتر مي شه و شايد تو همين تهران تونستي تو يه مدرسه درس بدي. خدا رو چه ديدي ؟ دنيا که به آخر نرسيده !!!حالام مثل يه خانوم خوش اخلاق پاشو ،بيا بريم ناهار بخوريم . من يکي سر صبحونه اونقدر عجله کردي که نفهميدم چي خوردم . الانم خيلي گشمنه .
جواب اين همه سخنراني و قوت قلب دادنهاي تايماز رو با يه لبخند دادم و از رو زمين بلند شدم . اونم بهم لبخند زد و از اتاقم رفت بيرون.
عصر اون روز با تايماز رفتيم بيرون و توي بازار چرخيديم. خريد کردن ،کلي تو روحيم تاثير مثبت گذاشت. تايماز برام يه دست لباس زيبا به رنگ قرمز عنابي و يه روسري به همون رنگ ، بابت قبوليم تو امتحان به عنوان هديه خريد .باهم شام کباب خورديم و با يه روحيه ي شاد ولي حسابي خسته و از کت و کول افتاده به خونه برگشتيم .
موقعي که داشتم وارد اتاقم مي شدم تايماز گفت : شب رو خوب بخواب چون مي خوام فردا راجع به مهمترين مسئله ي زندگيم باهات حرف بزنم .
حدس زدن اينکه مهمترين مسئله ي زندگي تايماز چي مي تونه باشه ، کار چندان سختي نبود .
برخلاف باشه اي که به تايماز گفتم ، شب ديروقت خوابم برد .چون به موضوعي که گفت ، فکرکردم و بعد از اين هم که خوابم برد تا خود صبح خوابش رو مي ديدم . صبح خيلي سرحال نبودم، چون خوب نخوابيده بودم . اما ظاهرم رو معمولي نشون مي دادم . نمي خواستم فکر کنه به خاطر اون موضوع دارم اوقات تلخي مي کنم . تايماز به تمامي قول و قرارهاش پايبند بود و حالاهم نوبت من بود که به قولي که بهش داده بودم عمل کنم .
وقتي وارد اتاق ناهار خوري شدم ، ديدم شاد و شنگول و حسابي اتو کشيده نشسته . با ديدن من لبخندش عميق تر شد و باصدای بلند و سرخوش جواب سلام رو داد .صبحانه ي کامل و خوشمزه ي صفورا خانوم رو ب خورديم . وقتي اکرم اومد تا ميز رو جمع کنه ، تايماز گفت : بذار براي بعد اکرم. مي خوام با نقره حرف بزنم .
اکرم چشمي گفت و اتاق رو ترک کرد . تايماز نگاهي بهم انداخت و گفت : حتماً مي دوني راجع به چي مي خوام حرف بزنم .
سر به زير گفتم : بله! گفت : سرت رو بلند کن .دوست دارم وقتي باهات حرف مي زنم چشمات رو ببينم . ما من ازدواج مي کني نقره ؟ خانوم خونم مي شي؟ خواستم سرم رو بندازم پايين که گفت : نه بهم نگاه کن و بگو .
خجل گفتم : بله باهات ازدواج میکنم . شاد دستاش رو کوبيد به هم و گفت : کلی حرف آماده کرده بودم با این جواب راحتم کردی ممنونم . همه ي تلاشم رو مي کنم خوشبخت باشي.
با خيال راحت سرم رو انداختم پايين. تایماز گفت:من فردا به طرف اسکو حرکت میکنم و آیناز رو با خودم میارم وقتی بیاد، عقد میکنیم ..جملش سوالي نبود پس منم هيچ جوابي بهش ندادم.
گفت:توهم با اکرم برو و هر چی رو که لازم داری بخر، در ضمن این سفرم مثل قبل زیاد طول نمیکشه پس زود کارات رو بکن .همونطور که حرف میزد
بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو زد بالا و در حالي که بيرون رو نگاه مي کرد ، ادامه داد: خوشبختاته بين تبريز و تهران ، اتوبوس گذاشتن . سه روز با اتوبوس راه هست .يه نصف روز هم تا اسکو با درشکه راه دارم . اگه دو روزم بخوام اونجا بمونم تا آيناز وسايلش رو حاضر کنه ، تقريبا ً سر دو هفته بر مي گردم .همونجور که بيرون رو نگاه ميکرد آروم گفت:دلم برات خيلي تنگم يشه.توچي؟
چي مي گفتم مي گفتم، دلم نمي خواد بري؟ توافکار خودم بودم که دیدم صداش مي ياد ...
گفت : خيلي دوست دارم نقره.
با خوشي از اتاق زد بيرون .
موقع خدا حافظي ، اشک تو چشمام جمع شده بود . نمي تونستم جلوي ريزش اشکم رو بگيرم....
تگفتم : خدا به همراهتون .
همونطور که خيره نگام مي کرد گفت : مواظب خودت باش خاتونم و به سمت بقيه رفت و خداحافظي مختصري با اونا هم کرد و همراه سید علی از در خارج شد .قبلاً تايماز هر روز از خونه مي رفت بيرون و شب مي اومد اما چون مي دونستم شب مي ياد ، نبودش رو تو طول روز حس نمي کردم . اماحالا که مي دونستم چند روزي خونه نمي ياد ، دلتنگش شده بودم .
از زبون تایماز...
گفتم : هيس !!! چه خبره خواهر من ؟ الان يه ايل مي ريزن اينجا.آيناز در حالي که دستش رو به دهنش گرفته بود آروم گفت : اصلاً باورم نمي شه . تو چرا زودتر اين خبر رو بهم ندادي؟
قيافش ديدني بود . اونقدر متعجب بود که چشماش داشت از کاسه مي زد بيرون.
گفتم : کي ؟چطوري؟من واسه خبر دادن به تو بايد مي اومدم اينجا...نمي خواستم تنهاش بذارم، اگه بهت تلگراف مي زدم ، ممکن بود کس ديگه اي هم مطلع بشه. در ضمن مي خواستم به قولي که به تو دادم عمل کرده باشم و کمک کنم نقره درس بخونه . همونطور که قبلاً گفتم : مدرک نهم رو گرفت . اون خيلي باهوشه .
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_شصت_شش
آيناز نگاه شيطوني بهم کرد و گفت : بد جور دل باختي ها برادر من!!! از تو اين تعريفات بعيده .
خنديدم.
با لبخند گفت : پس مبارکه !!! بعد يه دفعه انگار که از يه چيزي وحشت کرده باشه گفت : حالا چطور مي خواي به مادر و خان بابا بگي ؟ اونا دو تاتون رو يه بلایی سرش میارن ...نمي دوني وقتي از زنجان برگشتن چه حالي بودن .همه جريان رو فهميده بودن . فريبا جريان رو به همه گفته بود. هيشکي جرأت نداشت طرفشون بره .
گفتم : واسه همينه که نمي خوام بهشون بگم !!!
بلند گفت :چـــي؟؟
گفتم : اي بابا تو تا ملت رو نريزي اينجا ول کن نيستي ها!!! يواشتر گفت : مي خواي بدون حضور اونا ازدواج کني ؟ گفتم : بله مي خوام فقط با حضور تو عروسي کنم .
با يه لبخند کمرنگ گفت : ممنون که من رو از قلم ننداختي و حسابم رو جدا کردي .... اما مي دوني اگه بفمن چي ميشه؟ زندگی رو به کام اون دختر بینوا زهر میکنن .
گفتم : خدا بزرگه . يه کاريش مي کنيم . حالام زندگي و شهرم جداست . به اين زودي ها متوجه نمي شن . وقتي نقره براشون يکي دوتا نوه ي خوشگل بياره ، کوتاه مي يان.
آيناز متفکر گفت : چي بگم والا.
گفتم : وسايلت رو جمع کن . به بهانه ي عوض شدن روحيّت و همينطور ادامه ي تحصيل تو دانشسرا ، مي خوام ببرمت تهران . زود حاضر شو که بريم
آيناز گفت : اوهوي . خواهر شوهر بازي درمي يارم ها . يه ساله من رو نديدي ،حالا يه هفته نشده دلت تنگ شده براش ؟
گفتم : نمي توني اينکار رو بکني،اون و تو به من معرفی کردی، آخه من رو چه به دختر جماعت؟
خنديد و گفت : از سرتم زياده . اون خيلي با لياقته . خوشبختش نکني خودم حسابتو میرسم...
حس کردم از پشت در صداي پا اومد . سريع در رو باز کردم اما کسي اونجا نبود .
مادر و خان بابا از زود برگشتن من خيلي دلخور بودن . در ضمن چون آيناز رو هم با خودم مي بردم بيشتر اظهار ناراحتي مي کردن، اما چون تحصيل براشون خيلي مهم بود ، نمي تونستم مخالفت کنن.
هم اضطراب داشتم و هم خيلي مشتاق بودم . همه ي وسايل آيناز رو پشت درشکه جاسازي کرديم و راه افتاديم سمت تبريز.
خوشحال بودم که حداقل تبريز تا تهران رو با ماشين مي ريم . چون واسه آيناز خيلي سخت بود که اينطوري مسافرت کنه . وقتي ياد پاهاش مي افتادم ، از خودم متنفر مي شدم . تصميم داشتم ،تو تهران با يه پزشک حاذق مشورت کنم . اميدوار بودم با کمک نقره ، آيناز رو واسه عمل قانع کنم .نجاري که واسه خان بابا کار مي کرد ، با يه ابتکار جالب ، يه وسيله تاشو واسه دستشويي آيناز ساخته بود که مي شد به راحتی تا کرد و همه جا برد ...داشتن یه همچین وسیله ای باعث ميشد يه کم خيالم از بابت آيناز در اين مورد راحت بشه .
عصر به تبريز رسيديم و شبانه سوار اتوبوس شديم . صندلي چرخدار و بقيه ي وسايل آيناز روبالاي اتوس تو باربند جا داديم و قرار شد هر جا پياده شديم ، با کمک ، شاگر شوفر پايين بياريم که استفاده کنه .
همه چي طبق برنامه پيش مي رفت . فقط شک آيناز به مسافر پشت سريمون بود که يه کم دلهره انداخت تو دلم .
آيناز مي گفت : صداي مرده رو وقتي داشت با صاحب گاراژ حرف مي زد شنيده که خيلي شبيه لسلان بوده.همين باعث شد به اين مرد حساس بشم و دائم حواسم پي اون باشه.قد و هیکلشم شبیه اسلان بود..
بدبختانه صورتش رو با يه دستمال پوشونده بود. وقتي صبح واسه نماز اتوبوس رو نگه داشتن ،از فرصت استفاده کردم و ازش پرسيدم چرا صورتش رو پوشونده ،که با يه صداي خش داري گفت : به خاطر زخماي آبله ، صورتم بد جور بده. ترجيح مي دم قایم کنم...
نه تنها باور نکردم ، بله از نگاهش هم بدجور ترسيدم . حس مي کردم اين نگاه برام خيلي آشناست . اگه حدس آيناز درست از آب درمي اومد ، اين يعني يه زنگ خطر بزرگ .
اگه اسلان سر از کار من و نقره که خیلی هم ازش متنفر بود در میاورد، زودتر از اونچه که باید خبر به گوش خانوادم میرسید ..اونوقت برای من نقره خیلی بد میشد ...
تصميم داشتم تهران که رسيديم خوب حواسم رو جمع کنم که ردم رو نگيره .
من ساده رو باش که فکر مي کردم اگه اين آدم اسلان باشه ، فقط ممکنه پيش پدرم خبر چيني کنه و جريان عروسيم به هم بخوره . نمي دونستم مي تونه خيلي خطرناکتر از اين حرفا باشه و نمي دونستم درجه ي تنفرش از من و نقره چقدر ممکنه زياد باشه . غافل از اينکه سرنوشت شوم من و نقره تو دستاي پليد اين مرد آبله رو بود.
دلم براي تايماز تنگ شده بود ...مضطرب بودم . از عکس العمل آيناز مي ترسيدم . اگه ناراحت مي شد و به پدر و مادرش ميگفت و اونا هم پاميشدن ميومدن تهران چي؟
تايماز سپرده بود که با اکرم برم برا خريد وسايل مورد نياز ،اما من چون نمي دونستم چي مي شه ،نرفتم . با خودم گفتم؛بذار بيان،اگه اوضاع خوب بود،ميرم ميخرم.از برخورد اهل خونه هم مي ترسيدم .
از زبون نقره...
888.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من و خورشید
برای دوست داشتنت,
بیدار میشویم
هر صبح🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️ صبح
تنها بهانهے نمناک باغچه است
براے عطر پاشیدن
و نازیدن . . .
و تــــــو
تنها بهانهے زیباے منے
براے خندیدن . . ☺️
صبحتون عاشقانه❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صبح یعنے بویِ خوبِ زندگے
رنگِ سبز و سادهٌ پایندگے
صبح یعنے عشق…وقتے با منے
دوستتﺩارم توصبحِ روشنے
صبحتـ بخیر عزیز دلم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صبـــحانه سبــد سبـــد سلامت بکنم
یک سفــره پر از بوسه به کامت بکنم
با خنـــــده اگر حـــــوالیِ من بــرسی
شش دانگ دلم سنــد بــه نامت بکنم
شهرام_حسینی
سلام صبحت بخیر نفسم😘❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
6_144298809547499780.mp3
زمان:
حجم:
1.51M
همیـ✨ـن که تـ💋ـو هر صبـ☀️ـح
در خیـ✨ـالِ منــی ،💓
حـ✨ـالِ هرروزِ مـ💞ـن خـوب است💃🏿
صبـح بخیـرعشقـم 😍❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تـو که بـاشی ...😍💋♥️
صبح قشنگ ترین اتفاق دنیاست و من طلوعم را به تو مدیونم.💓🍃
صبح بخیرزندگیم💋❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞