eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
حلقه ازدواج رو به خاطر این تو انگشت چهارمه دست چپ میزارن که یک رگ مستقیما از انگشت چهارم به قلب شخص میرسه و اونو "vena amoris " یا رگ عشق میگن :)♥🖇 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_شش آيناز نگاه شيطوني بهم کرد و گفت : بد جور دل باختي ها ب
اونا فاميل خان بودن و با شنيدن خبر ازدواج تايماز ، حتماً به خان خبر مي دادن . در ضمن ، قبلاً تايماز گفته بود ، نقره دختر يکي از دوستامه . اينا نمي گن اين چه پدريه که عروسي دخترش نيومد ؟فکر کردن به همه ي اين موانع و مشکلات باعث مي شد ،شيريني ایم ازدواج به کامم تلخ بشه.... تو اون ده روز یه لقمه درست حسابی از گلوم پایین نرفته بود...حس میکردم لاغر شدم کارم شده بود پشت پنجره ي اتاقم نشستن و چشم به در دوختن . تنها چيزي که وقتي يادم مي افتاد يه لبخند هر چند کمرنگ رو لبم مي آورد ، قبوليم تو امتحان نهم بود . از زبون تايماز.... با نزديک شدن به تهران ، بيشتر دلشوره مي گرفتم ...کاملاً به مرد پشت سري حساس شده بودم . دلم مي خواست همين که رسيديم گاراژ ، فرار کنم و هيچ ردي از خودم نذارم. وقتي وسايلمون رو از اتوبوس گرفتم و تو يه درشکه جا دادم ، همه ي حواسم به اين بود که از گاراژ مي ره بيرون يا نه . در کمال تعجب و خوشحالي ديدم با يه درشکه از گاراژ خارج شد. از اينکه بي خودي بهش شک کرده بودم و تا اينجا اين همه بي دليل اعصابم رو خرد کرده بودم ، به خود بد و بيراه ميگفتم.از ته دلم خوشحال بودم حدسم غلط از آب در اومد . آيناز با ديدن تهران ذوق زده به اطراف نگاه مي کرد و هرزگاهي سوالي مي پرسيد . ياد اولين روزي افتادم که نقره پاش رو گذاشت تو اين شهر . چقدر همه چيز براش جالب و هيجان انگيز بود . با به ياد آوردن تعبير اون از ماشين که اسمش رو درشکه ي بدون اسب گذاشت لبخندي ناخودآگاه اومد رو لبم . چقدر خوشحال بودم که به زودی مي تونستم به زودي ببينمش. آيناز رو پياده کردم و نشوندمش رو صندليش و در زدم .سید علی تا ما رو پشت در دید با خوشحالی در رو تا انتها باز کرد ..صندلی آیناز رو به طرف داخل هدایت کردم .. سيد علي رفت تا وسايل رو بياره .وارد حياط که شدم ،نقره رو تو همون لباس عنابي که براش خريده بودم جلوي پله ها ديدم که به استقبالمون اومده .. حس کردم پاي چشماش گود افتاده . صندلي آيناز رو با سرعت به طرفش هدايت کردم .نقره به طرفمون اومد وقتي یه سلام سر به زیر به من کرد... به طرف آیناز رفت و خواهرانه بغلش کرد ... خيلي من رو تحويل نگرفت.دلخوريم رو پس زدم، چون مي دونستم به خاطر حضور آينازه . من نقره رو خوب شناخته بودم ،هنوز به کاري که قرار بود بکنيم با ترديد نگاه مي کرد . آيناز با سرخوشي گفت : شيطون نگفتي دل نگرانت مي شم دختر فراري؟ نقره خودش رو از آغوش آيناز بيرون کشيد و گفت : من خيلي شرمندم خان زاده! ممنون که نگرانم بودين . لطف برادرتون بود که اينجام و البته لطف شما که از ايشون براي کمک به من قول گرفته بودين .اگه شما ازشون نمي خواستين اينکار رو بکنن ، معلوم نبود چه بلايي سرم مي اومد.... از حرفش يه کم دلخور شدم . اون مي دونست که قولي که به آيناز دادم يه بهانه بيشتر نبود . من دوستش داشتم واسه همين فراريش دادم ،نه به خاطر کس ديگه . اما چون مي دونستم براي بدست آوردن دل آيناز داره اينکار رو مي کنه ، هيچي نگفتم . آيناز گفت:برو بابا کدوم کمک؟این داداش ما از اول داشت من و تو رو رنگ میکرد با اون اخلاقش .نگو از اول ..رو نمي کنه فقط. اينا همش بهانس دختر . من که مي دونم اين چشه و چرا کمک کرد! نقره سر به زير گفت : خجالتم ندين خان زاده . آيناز براق شد و انگشت اشارش رو گرفت سمت نقره و گفت ؟: ديگه به من نگو خان زاده . من فقط آينازم. نقره صندلی آیناز رو دور زد و اومد کنار من و گفت اجازه میدین؟؟ گفتم : بفرما! صندلي آیناز رو حرکت داد و رفت سمت پله ها .داشت با صندلي کلنجار مي رفت که ببرتش بالا که ديگه نتونستم طاقت بيارم و رفتم جلو و آيناز رو بلند کردم و به نقره اشاره کردم که صندلي خالي رو بياره بالا . براي راحتي آيناز گفته بودم اتاقي رو تو طبقه ي اول براش آماده کنن تا به خاطر پله ها اذيت نشه. موقع ورود ما به ساختمون ، اکرم و صفورا مشتاقانه به استقبالمون اومدن و با آيناز احوالپرسي کردن . آيناز رو گذاشتم رو صندليش و گفتم:يکي هم من رو تحویل بگیره ،از در که اومدم تو هیچکس من رو ندید اصلا آيناز گفت: به ما چه ؟ به خانومت بگو تحويلت بگيره ! بعد روشو کرد سمت نقره و گفت : اين شوهرت رو تحويل بگير اينقدر خون جيگر نشه . از تعجب چشام داشت از حدقه درمي اومد . نقره و بقيه هم دست کمي از من نداشتن . انتظار اين برخورد آيناز رو اونم تو لحظه ي ورود نداشتم . البته بعد از چند لحظه خودم رو پيدا کردم . با یه لبخند پتو پهن که هیچ تلاشی واسه مخفی کردنش نگردم نگاهم رو دوختم به نقره . چشمم به افتاد به صورت گلگون و سرِ پايين افتاده ي نقره ، تا خواستم چيزي بگم ، آيناز رو به اکرم و صفورا گفت : نقره جان قراره عروسمون بشه . نگيد که نمي دونستين.
اکرم و صفورا بهم نگاه کردن و بعد صفورا گفت :نه خانم ما بیخبر بودیم .ولي خبرخوشی بود.ايشالله هميشه خير خبر باشين ،خيلي به هم مي يان ماشالله . خوشبخت بشن الهي. چي بهتر از اين ؟ بعد انگار که چيزي يادش اومده باشه گفت : پس بانو و خان کجان ؟ اونا واسه عروسي نمي يان ؟ آيناز گفت : عروسي که نيست ،يه عقد سادس ،منم به نيابت از اونا اومدم . بعداً مي يان ايشالله . من و نقره هاج و واج داشتيم به حرفهاي آيناز گوش مي کرديم . خواهر عزيزم ، نيومده داشت کارا رو روبه راه مي کرد. لبخندي بهش زدم و گفتم : خسته اي ! بريم تو اتاقت ؟ گفت : آره ،بعدش هم مي خوام برم حموم. بردمش تو اتاق. نقره هم دنبال ما اومد . مي دونستم اونم مي خواد دليل اين افشاي سريع آيناز رو بدونه. در که بسته شد آيناز سريع گفت : يک کلمه حرف بزنين خودتون میدونین . خوب کردم گفتم با لبخند در حالي که کمکش مي کردم از صندليش پايين بياد گفتم : خوب که کردي، اين محفوظ. ولي چرا اينکاررو کردي؟ گفت : خوب اگه بعد از دو روز مي فهميدن مي خواييم چيکار کنيم ، راپورت مي دادن. الان خيال مي کنن خان وبابا و مادر در جريان هستن. گفتم : تو هم کم باهوش نيستيا !!! خنديد و رو گونش چال افتاد . چقدر وقتي مي خنديد ، بچه سال به نظر مي رسيد. آيناز رو به من گفت : برو بيرون مي خوام با زن داداشم اختلاط کنم .يه نگاه سرسري به صورت خجالت کشيده ي نقره کردم و از اتاق رفتم بيرون.. از زبان نقره.... از آيناز خجالت مي کشيدم. بعد از رفتن تايماز از اتاق هم ، بيشتر احساس بي پناهي مي کردم . مي دونستم حرف واسه زدن زياد داره. با صداي آيناز رشته ي افکارم بريده شد.آيناز مقتدر و در عين حال مهربون گفت : خوشحالم سالمي . بعد از شنيدن خبر فرارت بارها و بارها برات سرنوشتهاي مختلفي رو تصور کرده بودم . بعضي ها خوب و بعضي ها بد. اما هرگز فکر نمي کردم که ممکنه اينجا باشي .پيش تايماز ! برادر مغرور و سخت گير من ! وقتي بهم گفت کمکت کرده تا فرار کني و حمايتت کرده تا درس بخوني ، از خوشحالي جيغ کشيدم . برنامه ي ازدواجش با تو هم اوج هيجان اين ماجرا بود . من به شخصه از انتخاب تايماز بي نهايت خوشحال و راضيم . تو تنها کسي هستي که مي توني برادر من رو سربراه کني . اما ... اما.. با اين اما گفتن هاي آيناز ، وحشتي عجيب به دلم افتاد و قلبم شروع کرد به بي مهابا کوبيدن. چشم به دهن اون دوختم که ببينم بعد از اين اما ها چيه که آيناز در گفتنش ترديد داره . آيناز نفسي تازه کرد و گفت : من از جانب مادر و خان بابا نمي تونم مطمئنت کنم که اونا هم احساس من رو داشته باشن. يعني بيشتر مي تونم اين اطمينان رو بهت بدم که با اين ازدواج خودت رو در معرض يه جنگ نابرابر قرار مي دي. از بابت من و تايماز خيالت راحت باشه که حمايتت مي کنيم . در مورد تايماز اين اطمينان رو بهت مي دم که تا پاي جونش پشتت وايسه . ولي حرف سر اينه که اونا اگه جريان رو بدونن ، اصلاً از من و تايماز نظر نمي خوان . درسته تايماز مستقله و نيازي به اونا نداره ،ولي هر چي باشه پدر و مادرمون هستن و مهمتر از همه اينکه اونا هيچ بازدارنده اي ندارن و هر کاري رو که به صلاح ديد خودشون درست باشه.. بي هيچ ملاحظه کاري انجام مي دن .اينا رو نمي گم که تو دلت رو خالي کنم يا منصرفت کنم . منظورم از گفتن اين حرفها اينکه بدوني تو چه راه پر فراز و نشيبي قدم مي ذاري و از الان خودت رو براي هر موضوعي ، تأکيد مي کنم هر موضوع و اتفاقي حاضر کني .من از روز اول از جسارت و مناعت طبع تو خوشم اومده و از هر حرف و رفتارت لذت بردم و اگه من مادر شوهرت بودم ، بي شک از انتخاب پسرم خيلي خوشحال مي شدم اما مادرشوهر تو مادرمه که خودت بهتر از من مي دوني عقايدش با من زمين تا آسمون فرق مي کنه . آيناز يه کم مکث کرد و بعد انگار که تازه يادش افتاده باشه گفت : راستي قبوليت تو امتحان نهم رو تبريک مي گم . اين واسه کسي که تا به حال مدرسه نرفته ، يعني يه موفقيت بزرگ . معلومه خيلي خيلي باهوش هستي . از اينکه تو تشخيصم اشتباه نکردم ، خوشحالم و راستش به خودم خيلي اميدوار شدم . اميدوارم هر دوتون بتونين در برابر سيل مشکلاتتون به خوبي مقاومت کنيد و زندگيتون رو نجات بدين . اين ازدواج با ازدواجهاي معمولي خيلي متفاوته و زن و شوهر متفاوتي هم لازم داره.اتفاقي که تو بچگي براي پاهاي من افتاد ، چشم من رو به خيلي از مسائل باز کرد و نشستن يکجا و مطالعه کردن زياد ، بهم ياد داد از يه دريچه ي ديگه به آدمهاي اطرافم نگاه کنم و سعي کنم پشت چشماشون رو ببينم . من پشت چشماي تو هميشه اميد ، جسارت و تلاش رو ديدم . برادرم رو به تو مي سپارم چون پشت چشماي اون بيشتر از اميد و جسارت ، غرور هست و اين يعني آفت .
اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش عشق رو هم مي تونم ببينم . وقتي اسمت رو به زبون مي ياره. اين سومي خيلي مقدس و با ارزشهو ميتونه تو همه ي سختي ها راه گشا باشه . اما شرط داره و اون حفظ غرورشه. غرورش رو حفظ کن تا ببيني چه کارا که برات نمي کنه . ظاهراً حرفهاي زيبا و به جاي آيناز تموم شده بود . چون ساکت داشت نگام مي کرد . اما من هنوز تشنه ي شنيدن صداي آرامبخشش بودم . وقتي سکوتم طولاني ‌شد‌ یه لنگه ابروشو داد بالا و گفت :چراساکتي؟ گفتم : محو آرامش کلام شما شده بودم . حرفاتون هم آتيش بود هم آب . هم درد بود هم درمان. خوشحالم . خيلي خوشحالم شما اينجايين ..‌. دستاش رو باز کرد و با اين کار ازم خواست برم تو بغلش . بغلش کردم و گفت : من خيلي خوشحالم انتخاب برادرم يکي مثل توه. وقتي مي خواستم از اتاق آيناز برم بيرون گفت : به اين خدمتکارا هم تو هيچي نگو . خودم يه جوري کار رو درستش مي کنم . مي خوام بگم پدر و مادرم چون يه کم مخالف ازدواج تايماز هستن و دلخورن از اين وصلت ،خوش ندارن کسي بهشون تبريک بگه . تا من نگفتم ، باهاشون تماس نگيرين . فکر کنم اينطوري جرأت نمي کنن زنگ بزنن و خبر بدن ! يه مدت مخفي مي کنيم تا ببينيم خدا چي مي خواد. زير لب گفتم : ممنون خا... آيناز خانوم لبخندي زد و گفت : من از تو ممنونم. تو داداش بد اخلاق من رو سربه راه کردي . اين جاي تشکر داره! ‌. **** براي سومين بار مي پرسم : دوشيزه ي مکرمه ، خانوم نقره يوسف خاني ، آيا به بنده وکالت مي دهيد شما رو به عقد و نکاح دائمي آقاي تايماز خانلري دربيارم ؟ آيا وکيلم ؟ عقد انجام شد ...به درخواست من قابله اومده بود... آيناز و تايماز به شدت مخالف بودن اما من در حين اينکه شديداً خجالت مي کشيدم اما اصرار کردم چون نمي خواستم هيچ حرف و حديثي واسه بعد بمونه . با خودم مي گفتم شايد اينا ظاهراً مي گن اعتماد دارن و تو دلشون مي خوان از پاک بودن دختري که پدر و مادري بالاسرش نيست مطمئن بشن . خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم .وقتي زن قابله کِل کشيد و گفت:مبارکه ....هم ازخجالت آب شدم وهم ته دلم خدا رو شکر کردم ... آيناز اومد جلو و يه گردنبد شمايل قشنگ انداخت گردنم و گفت : و خوشبخت بشين الهي . نبينم زن داداشم گرفته باشه ها !!! دختر يه کم بخند ! چرا اينقدر بي حال بغ کرده نشستي ؟ الان اين جماعت مي گن به زور زن تايماز ما شدي ها ! از لحن شوخش که داشت حقايقي رو با شوخي بهم گوشزد مي کرد لبخند کمرنگي نشست رو لبم و براي اينکه نتونه ذهنم رو بخونه گفتم : خجالت مي کشم . اگه بخندم نمي گن دختره چقدر ذوق داره ؟ آيناز گفت : هر چقدر هم ذوق داشته باشي به اين داداش ما نمي رسي . نيگاش کن !!! تايماز گفت : مي شه اين چادر رو برداري؟ مي خوام ببينم مشاطه باهات چيکار کرده ؟ خجالت زده بلند شدم و چادر رو از دورم باز کردم و دوباره نشستم . تا به خودم اومدم ديدم اتاق عقد خاليه . گفتم : اِ اينا کجا رفتن ؟ گفت : چيه ؟ نکنه ناراحتي رفتن ؟ مي خواي صداشون کنم ؟ با گيجي نگاهش کردم . گفت : بي نهايت زيبا و هستي نقره .. تقه ای به در خورد و تایماز سریع و گفت بله .. آقا ، آیناز خانم دستور دادن شام رو آماده کنيم .شام شما رو بيارم اينجا ؟ تايماز گفت : بله . ما اينجا مي خوريم . شام رو در ميون لپ هاي گل انداخته ي من خورديم بعد از شام ، مطرب ، با برادرش که آکارديون مي زد ، مجلس گرمي کردن و مهمانان مجلس کوچيک ما رو به وجد آوردن. مردانه و زنانه جدا بود . دخترهاي جوان و نوجواني که اصلاً نمي شناختمشون ، شادي مي کردن . تايماز هم بين آقايون بود . تا اينکه اومد تو ت خانومها و مردانه جل . تايماز جلو اومد و کلي پول رو سرم به عنوان شاباش ريخت .. آيناز همونجا رو صندليش بود ،دلم آني براي دختر بينوا سوخت . کاش پاهاش خوب ميشد.اگه خوب میشد ازدواج میکرد و خودم مجلسش رو گرم میکردم وقت مهماني تموم شد و همه از من و تايماز خدا حافظي کردن ، تو زمان خيلي کمي ، خونه خالي شد. دلهره اي عجيب به دلم افتاد . پايين پله ها ايستادم
دوستَت دارم ؛           با قلبی که فقط تُو را پناهگاه می‌بیند ...❤️💋 ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آنقدر دوستت دارم که حالا فهمیده ام آدمی به خاطر کسی که دوستش دارد همه چیز را تغییر می دهد حتی"خودش "را...😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی دیدمش انگار لنز چشمام رفت رو حالت پرتره، همه چیز مات و کدر شد جز اون 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞