#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_دو
گفت : معلومه اين اسلان خيلي لي لي به لالات گذاشته اينطوري گستاخي مي کني دختر عمو.
با حرص برگشتم طرفش وگفتم: تو وجدان نداري ؟ فکر میکردم با ننه بابت فرق داری ،اما توام مثل اونایی..
من همخون توأم!!! من دختر عموي توأم.یادمه یه زمانی میگفتی برات خیلی عزیزم و خوشبختیم آرزوت بود اما حالا چی ؟
مردم چشم کسي رو که به هفت پشت اونور ترشون بد نگاه کنن رو در مي يارن ، اونوقت تو قشون کشي کردي من رو ،دخترعموم و بدزدند؟
گفت : مي تونم .چون تو باهام بد تا کردي نقره . يادته وقتي بابات خان بود آدم حسابم نمي کردي ؟ يادته چطور با اسب غرور و خود بزرگ بينيت مي تازوندي ؟
الان بايد تاوان اون غرور خاکشير شده ي من رو بدي . بايد تاوان اون لحظه اي رو بدي که به مادرم گفتي حاضري بري کلفتي و زن من، زن پسرعموت،زن کسي که ميدونستي ميخوادت نشی..تو به من قبل رفتنم قول داده بودی که باهام ازدواج میکنی ...اما رفتی و زن یکی دیگه شدی تو بايد تاوان بدي....تو شکستيم ، منم مي شکنمت . مي دوني که مثل پدرم کينه شتريم . من تا انتقام لحظه لحظه هايي که مردم عمارت با حقارت نگاهم کردن رو سرت در میارم .
با تعجب بهش نگاه کردم، اون چی داشت میگفت؟ باز زن عمو چه دروغایی تحویلش داده بود که من از چشمش بیوفتم .. خواستم حرف بزنم و بهش بگم نادون من منتظرت بودم، اما مادرت من رو برای داداشت میخواست و مجبورم کردن کلفتی و بردگی رو انتخاب کنم...
خواستم حرف بزنم اما علی نذاشت
و ..
محکم با تمام توانم هلش دادم عقب . سکندري و خورد اما نيفتاد و خودش رو نگه داشت و به روي خودش نياورد و رو به اسلان که پشت سرش ايستاده بود با خنده یه چیزی گفت که متوجه نشدم...
برگشت سمت من و با يه پوزخند گفت : نگران نباش ، از اون شوهرت هم نترس
مي خواست زجرم بده . مي خواست يادم بياره شوهري دارم ..
با داد گفتم :خون بدربزرگت تو ای منه....
باحرص برگشت طرفم و محکم زد تو دهنم.جاري شدن خون رو روي پوستم و شوري اون رو تودهنم به خوبي حس کردم. چقدر علی بد شده بود.چطور قبلا ازش خوشم میومد؟این حتی از احمدم بدتر بود .
اسلان نيم نگاهي به من کرد و رفت . علی بي حرف از اتاق رفت بيرون ،وقتي اسلان داشت در رو ميبست گفتم:جون به جونت کنن نوکر و خانه زادی ...
نيشخندي زد و رفت....
باز سکوت و بود سياهي . اما اين سياهي هر چقدر هم سياه بود ، از بخت من نمي تونست سياهتر باشه .
ياد حرف دايه جان افتادم که مي گفت : خدا از خوشگليت برداره بذاره رو بختت دخترم . راس مي گفت خدابيامرز . انگار مي دونست چقدر سياه بختم .ديگه حتي دلشوره هم نداشتم . خودم رو مرده مي دونستم . ديگه رمقي براي حرکت نداشتم . دلم براي صداي آشناي تايماز تنگ شده بود . با خودم مي گفتم ؛ يعني الان داره چيکار مي کنه ؟ دنبالمه ؟انقد هق هق زده بودم که جون نداشتم ..فکر کنم يه چند ساعتي گذشته بود و من همونطور بي رمق نشسته بودم .خيسي لباسام باعث مي شد بيشتر سردم بشه . باز در با همون صداي وحشتناک باز شد، اسلان تو آستانه ي در ايستاد و گفت : بلند شد راه بيفت
داشت ذره ذره نابودم مي کرد . با کنايه هاش داشت مثل خوره وجودم رو مي خورد.
از راهروي باريکي رد شد و در يه اتاق رو باز کرد که روشنتر از اتاق قبلي بود....داشت باورم ميشد که يکي از هم خون خودم ،اینقدر میتونه بد باشه..
آسلان نيشخندي زد و گفت : جلوي ايوان ، وقتي همه بي آبرو شدنم رو هوي مي کردن ، بدن منم اينطوري مي لرزيد. بِکش که هر چي بِکشي حقته . .
خنديد و در رو محکم بست و بعد صداي چرخش کليد اومد .
حس مي کردم تو هواي يخبندان کندوان بیرون بدون لباس گرم ایستادم . جوري دندونام به هم مي خورد که صداي بهم خوردنشون ، خودم حالم بد مي شد و هيچ جوره نمي تونستم خودم رو آروم کنم .
يه کم گذشت و يه خورده آروم شدم ، تازه متوجه اطرافم شدم . يه اتاق کوچيک با يه پنجره چوبي که جلوش نرده ي فلزي زده بودن .پس واسه همين بود که روشنتر از اتاق قبلي بود و مي شد به خوبي چهره ي اسلان رو ديد. يه گوشه ي اتاق يه کمد کهنه قديمي بود و يه آينه ي شکسته کنارش رو زمين بود . از تصور آینده دوباره لرز افتاد به جونم . با هر جون کندني بود خزيدم طرف کمد . تو آينه ي شکسته ي بغل ديوار نگاهي به خودم انداختم . اين من بودم ؟ چهره ي سرخاب ، سفيد آب شدم کجا و اين چهره مخوف کجا !!! لبم کبود و پاره بود و خون گوشه ي لبم خشک شده، پاي چشمام سياه بود . مثل ميت شده بودم . واي تايماز کجايي؟
هنوز تو جام ننشسته بودم که صداي چرخش کليد اومد و پشت بندش علی اومد تو اتاق.
وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود .به خودم اومدم و با چشمم دنيال يه وسيله واسه ...
چشمم افتاد به آينه . تو يه حرکت سريع ، قبل از اينکه بیاد طرفم ، دست بردم سمت آينه و محکم کوبيدمش زمين و يه تيکه ي بزرگش رو گرفتم تو دستم .
بهترین شب بخیر رادرقشنگترین
کادوی آرزو پیچیده و با برچسب
سلامت به آدرس زیباترین گلهاتقدیم
شما مهربانان میکنم
شب بخیر ❤️🌹🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شبتون پراز دعای مهدی فاطمه عج ❤️
۳ تا سوره توحید بخون و هدیه کن به مولا بعد بخواب
تا فردا به شرط حیات. یاعلی التماس دعا✋
550.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو روحِ جدا از تن منی ..
ازت زندگی میگیرم ..
ازت جون میگیرم ..
تو دلیلِ حال خوب منی ..
تو قلب منی ..تو خودِ منی ..🩷🫂
شب بخیر قلب من♡♡♥︎
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شب بخیر تمام دنیای من😍
آرزو میکنم
خوابت مثل قلبت، آرام و شیرین باشه.
زیر آسمون پرستاره توی رویاهات کنارتم
و با عشق ازت مراقبت میکنم.
دوستت دارم تا بینهایت؛💋😍♥️😍♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بخواب تا نگاهت ڪنم
و براے هر نفس تو
بوسہ اے بنشانم بہ طعم ...
هرچہ تو بخواهے
بخواب عزيز من!
چقدر خورشید را انتظار مےڪشم
تا چشمانت را باز ڪنے
شب بخیر 💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
معین6_144298809551085893.mp3
زمان:
حجم:
1M
صبحت بخیر عزیزم❤️
#تُ با صبح شکوفا می شوی
نفس نفس
در من جان می گیری
و آفتاب را
با چشمانت به خانه ام می آوری
بگذار این صبح
یادگار مهر #تُ باشد ☀️♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دلبر، بودنِٺ بہ قَلبم
زندڪًۍ میبخشہ🫀😘
صبح بخیر دلبر💋😘❣🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞