نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_هشتاد اصلاً حقت نبود . اما منم مغرور بودم . منم آدم بودم . اي
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هشتاد_یک
نائب خان زير لب اوهومي گفت و مشغول غذا خوردن شد ،ولي من لبخند رضايت رو براي چند ثانيه رو لبش ديدم . نائب السلطنه با وجود اينکه يه خاطر کارش ، با آدمهاي رده بالا و به اصطلاح متجدد و درباري خيلي نشست و برخواست داشت ، يه آذري با غيرت و اصيل بود ... بنابراين بيرون رفتن خاله رو قدغن کرده بود . اما در مورد من ، نمي خواست حس کنم مجبورم، وگرنه مي شد فهميد که چقدر از تصميم راضيه...
بعد از شام به زور بابک شیطون رو از خاله جدا کردم و رفتم تو اتاقم واسه خواب .اما چه خوابي؟من از وقتيکه از خونه ي تايماز دراومده بودم ، شبا تا دير وقت خوابم نمي برد . اونقدر به چيزاي مختلف فکر مي کردم که بلاخره خواب به چشمم مي اومد . بابک چند باري سراغ باباش رو ازم گرفته بود . جواب من و بقيه هم هميشه همين بود . رفته سفر!!! پسر قشنگم ، بابکم نمي دونست اوني که هجران کرده منم . نه باباش. با اينکه دو سالش بود ، هنوز هم از روپام خوابيدن خوشش مي اومد . رو پام انداختمش و با تکون تکون دادن باهام ، اونا خوابوندم و خودم هم پر کشيدم به گذشته .
****
فخرتّاج بعد از ده روز بلاخره دل از اسکو کند و برگشت تبريز .تا برام از تایمازم خبر بیاره ...دلم مول سیر و سرکه میجوشید .بدخلقی ها و گریه های بابک بیشتر اذیتم میکرد .وقتي فخر تاج از در اومد تو ، مثل ديوونه ها پريدم طرفش . بغلم کرد و گفت : اين همه ذوق واسه من که نيست ؟
شرمنده شدم . . براي اينکه بيشتر خجالت نکشم گفت : شوخي کردم دخترم . خوب واسه همين رفته بودم که برات خبر بيارم ديگه!!! غير از اينه؟ بابک رو که تو قنداقـش آروم خوابيده بود بوسيد و گفت : حال باباي پسر دست گلم خوبه . البته ظاهراً...
نگراني منو که ديد گفت بذار از اول برات بگم : آيناز برام همه ي ماجرا رو تعريف کرده.
گفتم : مگه برگشته اسکو ؟
اخم کرد و گفت:وسط حرفم نپر دختر.
چشمي گفتم و اون ادامه داد : آيناز با خان داداشم اينا برگشته . اين شيش ماهي که تهران بودن ، واسه دوا درمون آيناز مونده بودن. يه دکتر فرانسوي کمرش رو عمل کرده . دخترم الان مي تونه روزي نيم ساعت با کمک عصا راه بره . چون هنوز کامل خوب نشده ، به کسي بروز ندادن . واسه همينه موقع برگشتن هم اينجا نيومدن ...
از خوشحالي اشک تو چشام جمع شد. تايماز رو پاک فراموش کرده بودم . خيلي براي آيناز خوشحال بودم . دنياي اون خيلي بزرگتر از همه ي آدمهايي بود که ديده بودم . اون يه استثنا بود ،واسه همين بي نهايت از خوشيش و تصور چهره ي زيبا و مليحش که با خنده قشنگتر هم مي شد ،خوشحال بودم فخرتاج که چشمای اشکی منو ديد ،گفت : خدا به اندازه ي دل بزرگت بهت بده . اين اشکا خيلي با ارزشن .
گفتم : آيناز رو به اندازه ي خواهر نداشتم دوست دارم . اونقدر در حقم محبت کرده که اگه تا آخر خدمتش رو بکنم بازم جبران نمي شه. حق آيناز نشستن رو اون صندلي و خريدن نگاه ترحم آميز کسايي که از بزرگي دلش بي خبر بودن ، نبود . خوشحالم ،خيلي خوشحالم دوباره مي تونه راه بره.
خاله نگاهی به من کرد و گفت : و اما شوهرت ....
ميديد خيلي مناظرم ها ، ولي هي طولش مي داد .
فخرتّاج سر به زير گفت : الان حالش خوبه . ولي ...
نشستم جلوي پاش و گفتم : تو رو خدا خاله !!! جون به لبم کردين.
گفت:عجلع نکن ميگم.
جمله ي الان حالش خوبه هم تو کتم نمي رفت . اشک جلوي چشام رو گرفته بود و فخرتّاج رو تار مي ديدم .
فخرتاج گفت: بعد از رفتن تو و این در اون در زدن های زیاد و خسته شدن از پیدا کردن تو ،مريض ميشه و ميافته گوشه ی مریض خونه .آيناز براي بهتر کردن روحیه تایماز ،تن به این عمل ،عملي که مي دونست تايماز خيلي پيگيرشه ، به قول خودش ديده اين تنها راه بيرون کشيدن تايماز از لاک خودشه .شنيدن خبر تصميم آيناز ، پسرم رو از اون حال و هواي دلمردگي در مياره . داداش و زن داداشم هم که مي بينن به خاطر رفتن تو که مسببش اونا بودن ، چي به سر تک پسرشون اومده ، يه خورده نرم مي شن
. آيناز مي گفت : خان بابا خودش آدم فرستاده دنبالت بگردن و برت گردونن پيش تايماز . بعدش هم قضيه ي آيناز و عملش پيش مي ياد و سرشون گرمِ اون مي شه .
تايماز بعد بهتر شدن آيناز حالش يه مقدار رو به راه مي شه . البته آيناز مي گفت : مطمئن بوده تايماز داره وانمود مي کنه که رفتنت رو پذيرفته و نارحت نيست. اما هر چي که بود،اون به زندگی عادی برمیگرده ....بعد از بهتر شدن پای آیناز ،خان و زن داداشم و آیناز برمي گردن اسکو.آيناز گويا مي خواسته بمونه که با مخالفت شديد شوهرت مواجه مي شه و اونم ناچاراً همراه پدر و مادرش برمي گرده .
ترس پرسيدم : آيناز از دستم ناراحت بود ؟
فخرتّاج نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : والله خيلي خواستم زير زبونش رو بکشم ،
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هشتاد_دو
چشماش که داد مي زد از وضعيت برادرش ناراحت و ناراضيه، اما چيزي راجع به حسش به تو بروز نداد. خودت که مي شناسيش چقدر مواظب رفتاراش هست . حالا هم به نظر من ، حساب روزي رو مي کرد که تو برگردي و بشي عروسشون .
نمي خواست غيبت عروسشون رو پيش عمش بکنه . اما منم اين گيسا رو تو آسياب سفيد نکردم . مي فهميدم که چقدر چشماش نگرانِ تايمازه و شايدم از دست تو دلخور.
سرم رو پايين انداختم ...چي مي تونستم بگم ؟ خيلي در حق شوهرم جفا کرده بودم . حقم بود سه طلاقم بکنه .من بايد مي موندم ، يا حداقلش با همفکري اون ، اونجا رو ترک مي کردم . کارم عجولانه و بي فکر بود ،حالام نمي تونستم آب رفته رو به جوب برگردونم . روزي هزار بار به خاطر خبطي که کرده بودم خودم رو محاکمه و محکوم مي کردم ، اما چه فایده ؟ بچگي کرده بودم و پلهاي پشت سرم رو بدجور شکسته بودم .
فخرتّاج منّ و منّي کرد و گفت : مي خوام يه چيزي ازت بپرسم . تو رو روح گل صباح اشتباه برداشت نکن مادر .
گفتم : قسمم ندين خاله ،من مي دونم پشت همه ي حرفهاي شما ، نيتِ خيره . يه کم که سکوت کرد پرسيد : حالا که يه کم برادرم نرم شده و بابک هم دنيا اومده ، نمي خواي برگردي پيش شوهرت؟اگه بخواي برگردي،من خودم ميبرمت.خودم هم واسطه میشم .خوب نيست زن و شوهر از هم دور باشن . ميدونم پسر برادرم مثل پدرش کوه غرور و تعصبه و ممکنه اون اوايل محلت نده و باهات خوب برخورد نکنه . اما بلاخره که چي ؟ اين بچه حق داره سايه ي پدر بالاسرش باشه . اون وارث برحق داداشمه . بايد پيش خونوادش زندگي کنه و زير پر و بال اونا بزرگ بشه . الان واسه تايمازم هم اين جدايي سخته . مخصوصاً که پدر و مادرش رو تو رفتن تو مقصر مي دونه . اون که نمي دونه جاي تو امنه !!!
تا حالا هزار جور فکر بد کرده و سر هرکدومشون ، کلي عذاب کشيده .شوهرته ، وقتي به اين فکر مي کنه که زن و بچش الان کجان!!!يه کم مکث کرد و با نگاهش خواست اثر حرفاش رو تو صورتم ببينه . سکوت رو دوباره شکست و گفت : مديوني اگه فکر کني خدايي نکرده از بودنت اينجا نارحتم !!! و میخوام که بری.. تو با دختر خودم هيچ فرقي نداري . اما اينطوري که دلتنگیت رو واسه شوهرت مي بينم ، اينطوري که زل زدنت رو به صورت بچت مي بينم ،اينطوري پيشيموني رو از چشات مي خونم ، دلم خون مي شه . مي دونم چقدر دوسش داري . اونم خيلي مي خوادت که به خاطرت حاضر شده بره به جنگ برادرم . حيف نيست دلاتون اينطوري دور از هم باشه ؟بذار بهش بگم اینجایی ،خودم واسطه میشم دوتایی دست هم رو بگیرید و خوش خرم با بچتون زندگی شاد بسازید،بسه دیگه این جدایی ...
**
تقه اي به در خورد و باز منو از مرور گذشته بيرون کشيد .فخرتّاج بود ،اومد تو و گفت : بابک خوابيد ؟بله اي گفتم و بلند شدم و گذاشتم تو جاي خودش . پاهام در اثر وزن بابک خواب رفته بود . ماشالله ديگه مردي شده بود براي خودش .
فخرتاج گفت : بي خواب شده بودم ، گفتم حتماً تو هم طبق معمول بيداري . اومدم پيشت تا باهات حرف بزنم..
لحاف بابک رو روش مرتب کردم و گفتم : خوش اومدين .مي دونستم يه چيزي مي خواد بهم بگه ،يه چيزي که تو همين نيم ساعتي که من اومدم تو اتاق ، پيش آمد کرده و اومده تا بهم بگه. نشست رو صندلي گهواره ای و يه تاب به خودش داد و گفت:برات يه خبر دست اول دارم.
خوب شناخته بودمش .
لبخندي زدم و گفتم : چي شده خاله ؟خوشحالي انگار .
گفت : هول نکني ها !!! تايماز داره ميياد اينجا !!!
تايماز داشت مي اومد اينجا ..تایمازی که بدجور من رو شکسته بود..ولی بازم دوسش داشتم....
(دوستان یه توضیحی بدم بهتون، اینجای داستان ،دوسال و خورده ای گذشته از رفتن نقره به تبریز،اونجا که بابک چهل روزش بود و فخرتاج رفت اسکو و خبر آورد برای نقره ،نقره هشت ماه بود اومده بود..اینجا الان داره زمانی رو تعریف میکنه که بابک دو ماه بود و تایماز اومده بود خونه فخر تاج )
ذهنم رفت به دو سال پیش به موقعیکه فخر تاج بعد از اومدنش از اسکو ازم خواست تا تایماز رو خبر کنم تا سه تایی یه زندگی عالی بسازیم ..بهم گفت خان و زنش حالا من رو بخاطر تایماز قبول میکنن وقتشه تا تایماز رو خبر کنم.. اونروز که قرار بود تایماز بیاد، شب قبلش خواب به چشمم نیومد و همش به بابک که دو ماهش بود نگاه میکردم و از خوشحالی دلم غنج میرفت، حتما تایماز خوشحال میشد وقتی میفهمید بچه پسره و من اسمش رو گذاشتم بابک، پیش خودم اولین برخورد پدر و پسر رو تجسم میکردم اما... . کاش هیچوقت قبول نمیکردم ...هنوز هم ياد دو سال پيش وقتی که دیدمش عذابم ميداد . ياد زماني که نادم ازکارم ، چشمم تو چشمش افتاد . اما...يادآوري لحظه لحظه ي اون زمان ، حالم رو خراب ميکرد . چقدر بهم سخت گذشت . حالا اين اومدن تايماز رو بعد دو سال اينطور يکدفعه و بي خبر ،
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هشتاد_سه
نمي تونستم به فال نيک و به حساب بخشش گناهم بذارم .
البته حالا من هم به قدر کفايت به خاطر کاریکه باهام دوسال پیش کرد از دستش عصباني بودم و نمي تونستم به راحتي ببخشمش . از برگشتن مرد مغرور و عصباني مي ترسيدم .خيلي هم مي ترسيدم .دو سال پيش ، بعد از زدن حرفای فخرتاج وقتي فخر تاج ، علاقه من رو ديد،با یه نامه از تایماز خواست براي کمک تو يه موضوع حقوقي به تبريز بياد . مي خواست به این بهونه اون رو بکشونه تبريز تا جريان من و بابک رو بهش بگه . چقدر مضطرب بودم !!! اگه تنفس کردن غير ارادي نبود ، مطمئناً يادم مي رفت نفس بکشم . وقتي از پشت پنجره ي اتاقم ، اون رو بعد از هشت ماه دوري و انتظار ديدم ،حالم بد شد.. از به خودم نهیب میزدم و فکر میکردم تمام مشکلات تموم شده و حالا میتونم در کنارش خوشبخت باشم... اما فقط چند دقيقه بعد تايماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد يه زن ازش پياده بشه. يه زن فرنگي و زیبا!!!!!
مطمئناً دیگ قلبی نداشتم،من ديگه هيچي رو نمي تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو يه لحظه داشت منو از پا درمي آورد. حسادت ، ترس ، علاقه،ندامت. باورم نمیشد تايماز کنار يه زن فرنگي؟؟؟ با یاد آوری این صحنه سیل عظیم اشک از چشمام جاری شدن ..بس بود . براي امشبم ...بس بود یادآوری احساسات گذشته . بس بود فکر کردن به مرد بی معرفت ..لحاف پشم شترمو رو سرم کشيدم و سعي کردم بخوابم . ولي مگه مي شد ؟ باز ترس بهم چیره شد . نکنه میخواست برگرده تا بابکم رو ازم بگيره؟ نکنه میخواست بابک رو با خودش ببره تا با اون زن فرنگی زندگی کنه ... نه تايماز اينقدرها هم بي رحم نيست !!!من رو از تنها کسی که تو زندگی دارم جدا نمیکنه ..اون میدونه من بدون بابک میمیرم..بابک تنها دلخوشی من برای ادامه این زندگی بود.... چرا هست !!! وقتي دوسال پیش به هنراه اون زن فرنگی به اینجا اومد و با بي رحمي تمام حتي به صورتم سيلي هم نزد ، سيليي که مي تونست آتيش خشمش رو مهار کنه ، وقتي با قصاوت تمام ،بي اعتنا به من ، به مني که مادر بچش بودم ، به مني که ادعا داشت زماني دوسش داشت، بي تفاوت نگاه کرد و گفت : اِ تو هم که اينجايي نقره. به مني که بارها تو خيالاتم ، صحنه ي رويارويي با تايماز رو به شکل هاي مختلف براي خودم مجسم کرده بودم، بي اعتنا نگاهي کرد و شروع کرد به محبت های زني که با چشمهاي شيشه اي و نگاهي سرد و بي تفاوت داشت به مکالمه ي بي روح و اجباري ما نگاه مي کرد. آره يادم اومد . تايماز مي تونست خيلي بي رحم باشه . وقتي در برابر چشمهاي به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من رو به فخر تاج گفت :بعد از من و فرارم از منزل ،با این زن فرنگی ازدواج کرده و مي خواد دوباره به فرانسه برگرده ..با چشمای اشکی به سمتش رفتم و خواستم حرف بزنم... اما اون فرصت هر گونه دفاع يا حتي اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خيلي وقته تموم شدي نقره.درست از وقتي که پاتو بي اجازه از در اون خونه بيرون گذشتي ، تموم شدي . درست وقتی که منو جلوی خانوادم سکه یه پول کردی و بهم فهموندی ارزش این همه کاری که برات انجام دادم رو نداشتی حالا هم بيشتر از اين خودت رو کوچيک نکن ،من حالا زنی رو که لایق خودمه پیدا کردم و باهاش خوشبختم...
حرفای تایماز مثل سیلی که به صورت میخورد دردناک بود .. .هر چند من الکی روش حساب باز کرده بود،اون بچه بانو و خان بود . کمتر از اين انتظار نمي رفت .منم هم به خواسته ي اون و هم به ته مانده ي غرورم احترام گذاشتم و خودم رو ديگه کوچکتر از اوني که شده بودم ، نکردم و همونطور که بي صدا از پله هاي سرسرا پايين اومده بودم ، با بابک عزيزم محو شدم . تايماز داشت به خيال خودش در حقم لطف مي کرد که سايه اش رو از سرم برنمي داشت و طلاقم نمیداد . به عمش گفته بود ، حاضره منو به عنوان يکي از همسرانش بپذيره و براي بچم شناسنامه بگيره و پدري کنه .چقدر سخاوتمند شده بود به خيال خودش. هنوز هم کينم از اسلان به همون قدرت باقي بود و تمام این بدبختی رو از چشم اون میدیدم. مطمئن بودم روزي زهرم رو بهش ميريزم. بايد دوباره نقره يوسف خان از خاکسترش متولد مي شد و نشون مي داد به تايماز ميرزا تقي خان کوچکترين نيازي نداره . همون موقع به خاله پيغام دادم که بهش بگه بچه ي من ، نيازي به سخاوت و مردانگي خان زاده نداره . درضمن خودش وکيله، بهتره بره و غياباً زنش رو طلاق بده . عمه خيلي بهم اصرار کرد که برم التماسش کنم ...
.اما من آدم التماس کردن و خودم رو به یکی تحمیل کردن نبودم... زن بيچاره به خيال خودش ،ته چشماي بي تفاوت و نگاه خالي تايماز ، عشق و تحسين به من رو ديده بود.
هي مي گفت ؛مرده با رفتنت غرورش پيش خونوادش و حتي خود تو لگد مال شده ، مي خواد اينجوري حفظ ظاهر کنه ...
Aron Afshar1_9554945468.mp3
زمان:
حجم:
7.51M
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما
تو فلسفه ی بودن این پنجره هایی..(: ❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
استرس يه وقتايى قشنگترين حاليه
كه يه عاشق ميتونه داشته باشه
مثلِ استرس قبل ديدنش😍❤️🔥
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دسته گل زیبــــاا تقــــــدیمتون
کمال تشــــکراز همــــراهی عــــالی شمااا
الهـــی روزگار بروفـــق مــــــرادتون
سلام عصرتون دلبرانه🌹✋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دانـه دانـه بهـانه هایت را
سنجـاق میڪنم
به طلایے گیسـوانم تا
وقتے به من رسیـدے
بادسـتهـاے خودت
آنهـا را باز ڪنے .
❤️عصرت بخیرعشق جانم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عــصــر بــاشــد و
بـوی آغوش تو و گرمی دسـت و لب تـو
این هوایی ست که هر دم به سـراغم آید ..
عصــرت_دلبرااانه
عشق جان...♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من پیشتم نباشم
پیشته حواسم, بقران❤🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخه توعشقی نفس❤️🤙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞