eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.8هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
31 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشیـد مـن باش تا هـواے دلـم همیشہ آفتـابی باشد ...❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🌹🍃 مثل نفس های منی دست خودم نیست🤷‍♂ هی می کشم با خود تو را در عمق سینه...☺ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
این قانون کاینات است معجزه زندگی دیگران که باشی بی شک یک آدم دیگر معجزه زندگی تو خواهد بود 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_هشتاد_سه نمي تونستم به فال نيک و به حساب بخشش گناهم بذارم .
چقدر سليقش تو اين يازده ماه عوض شده بود .خواستم بگم: ولي من. من خودم ديدم . خودم هر روز شاهد صدای خندهاشون بودم، خودم شاهد محبت هاشون بودم... حالا برگشت من چه فايده داشت ؟ از حرفم پايين نيومدم و اونم سوار بر اسب مراد ، بي تفاوت از کنار من و پسرش گذشت . حتي يک بار نخواست ببينتش، حتي يه بار اسمش رو صدا نکرد .من بخاطر اون اسم پسرمون رو بابک گذاشتم، چطور طاقت آورد که بغلش نکنه..حتی نگاهشم نکرد..چی به سر این مرد با احساس اومده بود.. تایماز طلاقم نداد . منم دنبالش نرفتم .به خاطر بابک نرفتم .خيلي دلچرکين بودم ازش . اون که ديده بود پدر و مادرش چه بلايي سرم آوردن. يه کم هم به من وترسهام حق ميداد چي ميشد؟چي ميشدحرفم رو گوش ميکرد؟ مگه ندید خانوادش بچم رو میخواستن ازم بگیرن ... چي ميشد به خاطر اشتباهم دعوام ميکرد،قهر ميکرد،حتي کتکم ميزد؟اما يه خورده هم حق بهم ميداد!!! چي ميشد؟ من بهش بد کردم گناه این طفل معصوم چی بود ؟من با فرار کردن ، بزرگترين و غيرقابل بخشش ترين اشتباه زندگيم رو مرتکب شده بودم .خودم قبول داشتم، اما انصاف نبود جلوي عمش منو رو زير سوال ببره و به بچه ي خودش ناسزا بدا .ولي بايد عاقلانه تصميم مي گرفتم . به خاطر بابک... شناسنامه اي براي بابک گرفت که با ديدنش اول خواستم کودکانه پارش کنم و براش بفرستم ،اما وقتي دستهاي تپل و لپهاي گل انداخته بابک رو که وقتي تقلا میکرد و گرمش ميشد،بامزش ميکرد،‌ ديدم، پشيمون شدم.بس بود هرچي به خاطر حفظ خودم ،از اين بچه مايه گذاشته بودم . من براي آينده ي بابک به اين چند برگ کاغذ که نشون مي داد بابک کيه و‌ پدرش کیه احتياج داشتم ...با این که تایماز با اون زن بعد از چند روز بدون اینکه یه کلمه با من حرف بزنه یا یه نگاه بهم بندازه گذاشت و رفت .ولی من مي دونستم ته دلش مي دونه چقدر بهش وفادار بودم . حداقل سر جريان علی فهميده بود واسه حفظ خودم قادر به انجام چه کارهايي هستم . اين شناسنامه رو مي دونستم از ته دل واسه بچش گرفته . اما جگرم هنوز از حرف تندش و رفتاری که باهام کرد مي سوخت.بعد از رفتنش کارم شده بود گریه و از غذا خوردن افتاده بودم، تنها دلخوشیم بابک بود و بخاطر بابک خودم رو نگه میداشتم ..همش فکر میکردم تایماز الان در چه حالی با اون زن خوشبخته..وقتی فخر تاج این حالم رو میدید، پایه پای من غصه میخورد و از نائب خان خواست خبری از تایماز و اون زن بیاره.. بعد ازیک ماه از طرف نائب خان که آدمای زیادی تو تهران داشت متوجه شدم تایماز برخلاف ادعايي که مي کرد ، فرنگ نرفته و با زنی زندگی نمیکنه ...فهميديم هرگز زن فرنگي به خونش رفت و آمد نکرده . وقتی فخر تاج این خبر رو با خوشحالی برام آورد و چشمهاي متعجب من رو ديد، گفت : ديدي گفتم ؛ همش واسه حفظ ظاهره ؟ اون زنه رو آوردا بود تو رو حرص بده . میخواست غرورش حفظ بشه..میخواست ببینه تو براش مهمی یا نه ..يه کم دلش رو بدست مي آوردي الان هر دوتون به آرامش رسيده بودين .اشتباه کردی نقره ..کاش وایمیسادی جلوش و از خودت و زندگیتون دفاع میکردی... باید حرف میزدی ،حتی اگه اون گوشم نمیکرد باید حرف میزدی ..نباید انقد راحت خودت رو کنار میکشیدی و تو اون چند روز خودت رو قایم میکردی... تو کاری کردی اون بازم فکر کنه که براش هیچ ارزشی نداری و برات زن گرفتنش مهم نیست این غرور کاذب جفتتون رو بدبخت کرد.. فخر تاج پشت هم‌میگفت ولی من تو یه دنیا دیگه بودم ..چقد تو این مدت حرص خوردم و گریه کردم ..دروغ چرا !!! حالا که فهمیده بودم از ایران نرفته و زن نداره خوشحال بودم ‌‌‌حالا ته دلم بهش افتخار کردم .هنوز هم دوسش داشتم و هنوز هم مسبب اصلي اين جدايي رو خودم مي دونستم . بچگي کرده بودم و هرسه مون رو با اين کار عذاب داده بودم . مي دونستم زن نمیگیره‌‌‌.هر کی به آدم دروغ بگه،دل آدم دروغ نميگه.اماعقل‌ و چشمم ميگفت؛ديده‌ ها و شنيده ها خلاف اينو ميگن ..بعد از اینکه فهمیدیم تایماز زن نداره ،فخر تاج ازم خواست نامه بنویسم و از تایماز دلجویی کنم و ازش بخوام برگرده دنبالم... اما هر چی اصرار کرد من اینکار رو نکردم، حالا اینبار اون دل من رو شکسته بود و دلم میخواست خودش برگرده.. شب اونقدر خوابهاي آشفته ديدم که صبح خسته تر از ديشب بيدار شدم . روزهاي بدي بود . بي کاري و تو خونه نشستن‌ ها کلافم‌ ميکرد.منی که هم معلم بودم هم درس میخوندم‌ و کلی کار واسه انجام دادن داشتم ،حالا يه گوشه کز کرده بودم و منتظر اومدن مسافرام بودم . مسافرايي که از هر دوشون به نوعي مي ترسيدم . از زبون تايماز ... ديگه طاقت دوري از نقره و بابک رو نداشتم . بايد مي رفتم . با اينکه از کارش هنوز دلچرکين بودم و نتونسته بودم ببخشمش...
مي دونستم براي تنبيه نقره مغرور و خود سر هيچ چي نمي تونه از بي تفاوتي وحشتناکتر و سنگين تر باشه . من گله داشتم از نقره.من تنهاش نذاشته بودم، تو بدترين شرايط کنارش بودم . ناسزای پدر و مادرم رو به خاطر اون به جون خريدم .باهاش فرار کردم و کمکش کردم به بزرگترين آرزوش برسه . اون نبايد تو اون شرايط منو تنها مي ذاشت، اگه نياز به فرار بود ، باز هم دوتايي فرار مي کرديم . باز هم دوتايي گم مي شديم تا دست کسي به بهمون نرسه . چرا بايد سر يه همچين مسئله اي اينطور خودسرانه تصميم مي گرفت . اين کار نقره بد جور منو پيش خونوادم سرافکنده کرد و باعث شد بيشتر از قبل منو به باد توهين بگيرن .هم نگرانش بودم و ازش دلخور.حق من نبود بعد از این همه عشقی که بهش دادم اینکارو با من کنه ..ولي اون مغرور ، فکر کرده بود پیداش نمیکنم...تايماز رو دست کم گرفته بود . فکر مي کرد پيدا کردنش براي من مشکله . ظرف چهار روز ، فقط چهار روز ناقابل ، فهميدم برگشته تبريز و فقط دو هفته زمان برد تا آدمام بفهمن رفته خونه ي عمه فخرتّاج .اما همون مدت بي خبري ازش به قدري کلافه و داغونم کرده بود که کارم به مريض خونه کشيد . از جاش ، از غذاش ، از خوابش بي خبر بودم ، واسه همين خودم هم نه غذا داشتم ، نه مکان و نه خواب . از طرفی باردار بود نگران بودم اما مي دونستم اونقدر عاقل هست که جاي خطرناک نره ، اما نمي تونستم جلوي مشکلاتي رو که ممکن بود براش پيش بياد ، بگيرم . همين عصبي و تند خوم کرده بود و باعث‌شده بود بدجور عصبی بشم و دعوای سختی با خانوادم کردم .ولی به قول قدیمی ها تو هر کاری یه خیریه ..اين بي خبر رفتن نقره و بيماري من يه حسن هايي هم داشت . آيناز واسه اينکه فکر منو مشغول يه چيز ديگه بکنه ، بدون اينکه زحمت و منتي بکشم ، با اینکه خیلی میترسید، تصميم گرفت براي درمان پاهاش اقدام کنه و شکر خدا عملش موفق آمیز بود و الان بعد از گذشت دو سال کاملاً بهبود پيدا کرده و میتونست راه بره و منو از يه رنج و عذاب وجدان طولاني نجات داده ، و با حمايتهاي عموم تو فرانسه مشغول تحصيل تو رشته ي پزشکي شده . خان و بابا و مادر هم هم تو اون سال خیلی سعی کردن برام زن بگیرن تا من از فکر نقره دربیام‌، اما وقتی ظاهراً اوضاع روحي من رو نابه سامون ديده بودن ، ديگه خيلي کاري به کارم نداشتن . و جفتشون از اینکه باعث شده بودن نقره فرار کنه و از دیدن نوه شون محروم شده بودن ناراحت بودن و خودشون رو سرزنش میکردن.... حتي خان بابا چند تا از آدماش رو فرستاد پیش عموی نقره چون فکر میکرد نقره اونجا رفته . اما من میدونستم که اون تبریزه ولی حرفی نزدم .. یادم روزی که فهمیدم رفته تبریز ، اول خواستم برم پيشش و يه فصل کتک مفصل بهش بزنم و هر چي تو اون يه ماه رو دلم سنگيني کرده بود رو بهش بگم . اما يه کم که فکر کردم ، ديدم بهترين فرصته تا من یکم بیشتر کار کنم و پول جمع کنم تا خانوادم اینبار سر پول من رو تهدید نکنن و نخوان زن و بچمو ازم بگیرن ..حداقل باید یه خونه به اسم خودم میخریدم و یه پس اندازی میکردم تا بتونم یه زندگی راحت برای بچم و نقره درست کنم... از اینکه چشمم به مال بابام باشه متنفر بودم..از کجا معلوم اینبار هم نقره برمیگشت بعد از چند ماه دوباره شروع به حرفای تکراری و بهونه گیری و زن دیگه ای گرفتن نمیکردن و تهدید به گرفتن خونه و یا محرومیت از ارث من رو نمیکردن..از طرفی فرصت خوبی واسه محک کردن نقره بود . چون فهمیده بودم به کمک عمه و نائب خان خیلی زود تو یه مدرسه مشغول معلمی شده و خودشم درس میخونه ..نقره يه دختر ساده ي معمولي نبود . يه زن خونه نشين و ساکت نبود . اون درس خونده بود ، مي خواست معلم بشه ، خوشگل بود و يه زندگي پر فراز و نشيب داشت .مگه چند تا دختر مثل نقره وجود داشت ؟ درسته تو اون يه سالي که کنارش بودم ، نجابتش رو بارها محک زده بودم ،اما حالا قضيش فرق مي کرد .براش بپا گذاشتم . جوري که آب مي خورد خبرم مي کردن . وقتي از سنگيني و وقارش موقع رفتن به مدرسه ، چه واسه درس دادن و چه درس خوندن، میگفتن خيلي دلتنگش ميشدم.اما دوست نداشتم برم پيشش ،اينبار اون اشتباه کرده بود و اون بود که بايد غرورش رو زير پا مي ذاشت نه من .اون بی خبر رفته بود و خودشم باید برمیگشت .. هفت ماه بعد رفتنش خبر رسيد و برام يه پسر کاکل زري آورده و اسمش رو گذاشته بابک ، داشتم رو ابرا سير ميکردم.تودلم باهاش حرف ميزدم و ميگفتم؛ديدي ‌گفتم پسره؟چقدر بد بود که موقع به دنیا اومدن پسرم من اونجا نبودم.چقد دردناک بود که شیرین ترین لحظه زندگیم رو از دست داده بودم... اين غرور نمي ذاشت پا پيش بذارم . از اینکه هفت ماه گذشته بود و هیچ خبری از خودش بهم نمیداد ناراحت بودم
اون که نمیدونست من از جاش با خبرم .. پیش خودش نمیگفت تو این مدت که ازش بیخبرم چی به سرم اومده؟ حتی یه نامه برام‌ننوشت و من رو از جاش خبر نکرد ..هفت ماه گذشته بود، هفت ماه زمان کمی برای یه مرد که از زنش بیخبر بود ‌نبود..با پدر و مادرم مشکل داشت، با من که مشکلی نداشت . گاهی خیلی بهم میریختم و فکر میکردم نقره هیچ علاقه ای بهم نداره و فقط از من به عنوان یه پله برای رسیدن خواسته هاش و نجات از اون وضعی که توش بود استفاده کرد، وگرنه چطور میشد هیچ خبری از خودش بهم نده ..اما با همه ی این فکرا من دوسش دارم، واسه ديدن خودش و پسرم لحظه شماری میکردم و شبا موقع خواب دست به دامن خدا میشدم تا بلکه نقره برام نامه بنویسه و بگه که دلتنگمه و ازم بخاطر فرارش معذرت بخواد .با خودم ميگفتم؛خودت زندگیمون رو خراب کردي،خودت بيا درستش کن ديگه ..کي به تو گفته بود فرار کني؟ آخه آدم عاقل با چارتا حرف خونواده ي شوهر فرار مي کنه ؟گيرم اصلاً تهديد هم کردن ، مگه من گوش دادم به حرفاشون ؟ مگه من قبول کرده بودم شرط و شروطشون رو که تو منو،کسي رو که پشتت بوده و وقتي دزديدنت و معلوم نبود چه بلايي سرت آوردن بازهم مرد و مردونه پات وايسادم و حتي يه کلمه بهت چيزي نگفتم ، ول کردي . وقتي اين چيزها رو بارها و بارها با خودم تکرار مي کردم ، بيشتر تو اين راه ثابت قدم مي شدم و مي خواستم مقاومت کنم تا نقره خودش برگرده و به خاطر اين خطلاش طلب بخشش کنه .من پاپیش نمیذاشتم ..بعد از هشت ماه یه نامه برام اومد، وقتی دیدم از خونه عمه هست از خوشحالی رو پام نبودم و مطمئن بودم که نقره نامه رو برام‌نوشته و غرورش رو زیر پا گذاشته و ازم دلجویی کرده و میخواد برگرده ،اما وقتی دیدم نامه از طرف عمه هست ،خیلی تو ذوقم ‌خورد، تو نامه عمه ازم خواست به خاطر حل يه مشکل حقوقي برم پيشش ، فهميدم اين برنامه رو چيدن تا بهم بگن نقره اونجاست . غاقل از اينکه من چند هفته بعد از فرارش فهميده بودم کجاست .من دلم مي خواست نقره برام نامه مي نوشت و ازم معذرت مي خواست . اما بازم اين دختر نکرد و عمه رو فرستاد جلو تا مثلاً ميانجي گري کنه . من اين برگشت رو نمي خواستم . اين برگشت غرور خورد شده منو ، جلوي خونوادم رو بهم بر نمي گردوند . تو محل کارم‌يه دختر فرانسوي رو دیدم، همون لحظه یه نقشه ای به سرم زد ، بهش گفتم که فقط تا آخر اين نمايش نگاه مي کنه و لام تا کام حرف نمي زنه و بعدش پولش رو ميگيره و مي ره . اونم باکمال ميل قبول کرد .وقتی همراه اون هم وارد خونه عمه شدیم ... . صداي شکستنش ،گرچه بعدها آزارم مي داد ،اما درست لحظه اي که اتفاق افتاد ، مرهم دردام شد . همه ي زجري که تو اون مدت نصيب من کرده بود رو يکباره انداختم به جون خودش . چشماش با دیدن من و این دختر خیس شد و دستاش شروع کرد به لرزیدن ..ولی سعی کرد خودش رو محکم نگه داره ،اما وقتی دید از کنارش بی توجه رد شدم نتونست خودش رو‌نگه داره ..شکست و صدای خورد شدن قلبش به گوشم رسید ..خودم بعدها پشيمون شدم که چرا اونطوري خردش کردم ،اما اینکار برای نقره لازم بود . حالا بعد از آخرین ملاقات ، من وکیل سرشناشی شده بودم و پول زیادی به جیب زده بودم ،تونسته بودم به ملک خوب بخرم و پول خوبی پس انداز کنم ..البته هنوزم تو همون خونه قبلی بودم .. مي ترسيدم مثل دو سال پيش ، تردم کنه. مردم هنوز منو نبخشيده بود . حقم داشت . من بد کرده بودم ،اما پشيمون بودم . کاش ندامت رو از تو نگاهم مي خوند . بابک من به پدرش ، پدري با جذبه مثل تايماز نياز داشت . بچم داشت بزرگ مي شد. ديگه‌ خوب و بد رو از هم تشخیص ميداد و کم کم جای خالی پدر رو احساس میکرد و حالا نیاز به پدر داشت ..بابک تو اتاق داشت با يه اسب چوبي بازي مي کرد . دلم براي بچم گرفت . نمي دونست پدري که اينقدر از سفرش براش گفتم ، حالا از سفر برگشته . نمي دونستم تايماز با بابک چطور مي خواد برخورد کنه . نکنه مثل سری قبل حتی بهش نگاه نکنه....دلم مي خواست حداقل دلخوري که از من داره به بچش منتقل نکنه و باهاش مثل يه پدر و پسر عادي برخورد کنه .افکارم بدجور مشوش و پريشون بود. صداي تقه اي که به در خورد ، منو از حال و هواي برزخي خودم بيرون کشيد،يکي‌ از خدمه بود که اومدن تایماز رو بهم خبر داد و بلاخره زمان روبرو شدن فرا رسید بود و منو بابک با مردي که همه جوره بهش افتخار میکردم بايد روبه رو مي شديم . لباسهاي مهموني بابکم رو تنش کردم که بچم کلي ذوق زده شد . يه کم بخودم رسیدم که از رنگ پريدگي که به خاطر اضطراب بهم مستولي شده بود،کم بشه‌‌... لباسمو که يه پيراهن بلند نيلي بود که روش يه حرير همرنگش دوخته شده بود رو پوشيدم و بعد از نگاه کردن خودم تو آیینه يه آيه الکرسي خوندم و فوت کردم رو خودم و بابک و از اتاق بيرون رفتم . از برخورد تایماز میترسیدم ..
تمام شد شعرهايم تمام شد حرف هايم نوبت توست ! شروع كن ! بوسه هايت را 🥰💋 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو اینقدر خوشگلی که نمیتونم توصیفت کنم ولی: تو دلیل آرامش روح و روانمی تو دلیل نفس کشیدنی تو دلیل لبخند رو لبامی تو دلیل خل چل بودنمی تو دلیل زندگی شاد و رنگارنگمی تو دلیل زندگی کردن منی🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کُـ.ـدام واژه را انتِـ.ـخاب کنم کہ بفهمی دوستت دارم‌هایِ من با آن‌ها کہ شنیده‌ای فرق دارد...💋❤🫂💙 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
برای من عشقِ تو تنها داشته‌ای بود که در هیچ حد و اندازه‌ای نمیگنجید. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
زندگی با دوستت‌‌دارم‌‌های بغل‌دار بیشتر میچسبه🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌ بغلِ تو از جنسهِ نرمِ بهشتهِ🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞