eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم اونجا کار داشت رزق و روزیمون رو در می اورد اینجا با این سن و سالش چیکار کنه اخه؟ اخ بچه هام پسرای شاخ شمشادم. نوه های عزیزدردونم ببین چطور از جگر گوشه هام دور افتادم. طوطی هم متوجه ی حرف های عمه شد و همینطور که با دست های کوچولوش بازوی عمه رو نوازش میکرد سعی میکرد دلداریش بده. مدام توی سرم تکرار میشد که تقصیر تو همه چیز تقصیر تو. اگه پات به خونه ی این ادم ها باز نمیشد الان داشتن زندگیشونو میکردن و هیج کدوم از این بلاها سرشون نمیومد. دلم میخواست دهن باز کنم و از عمه و تک تک خانواده اش معذرت خواهی کنم. از طرفی میترسیدم که منو از خودشون برونن و دیگه اجازه ندن باهاشون زندگی کنم. نگاهی به پسر عمه‌ که دست هاشو لب گاری گذاشته بود و سرشو به سمت اسمون گرفته بود انداختم. انگار متوجه ی سنگینی نگاهم شد به سمتم برگشت و گفت چیه گلی جان چیزی میخوای؟ تند تند سرمو به دو طرف تکون دادم و نچ بلندی گفتم. عمه رو به طوطی کرد و گفت طوطی دخترم از این به بعد گلی مثل خواهرته. میدونم به ده که برسیم با هم صمیمی تر میشین و تا عمر دارین نمیتونین از هم دل بکنین. بعد همینطور که به طوطی خیره بود گفت برای احد هم همینطور چیزی جز خواهر نیست. گلی هم مثل دختر خودمه تا حالا چهار تا اولاد داشتم حالا میشن پنج تا. هممون متوجه شدیم که منظور حرف عمه چی بود و هم من هم احد خودمون رو جمع و جور کردیم. عمه نمیخواست مستقیم بهمون بگه ولی خب با زبون بی زبونی بهمون فهموند که حواسمون به خودمون باشه و رابطمون فرا تر از خواهر و برادر نره ولی خب مگه دل این حرف ها حالیش میشد؟ طبق گفته ی شوهر عمه کمی بعد از جنگل خارج شدیم و به دهی که سر سبزیش حال ادمو خوب میکرد رسیدیم. خونه های اون ده به شکل جالبی ساخته شده بودن و شوهر عمه میگفت خونه های اینجا پلکانیه و از دل کوه بیرون اومده توضیح میداد که هیچ کاهگل و مصالحی برای ساخت خونه ها استفاده نشده و همشون از سنگ هستن. غیر از ما بچه ها عمه هم با تعجب به اطراف نگاه میکرد و مشخص بود که تا به حال به اون ده نرفته. مردم ده همشون یک نوع لباس خاصی به تن داشتن و رنگ لباس های زن و دختر ها شاد و چشم نواز بود. مردم هم متوجه ی ما که با همه تفاوت داشتیم شده بودن و گوشه کنار می ایستادن و همینطور که به ما خیره بودن چیز هایی به هم میگفتن. شوهر عمه دوباره از گاری پیاده شد و با یکی از مرد هایی که به ما خیره بود چند کلمه ای صحبت کرد و مسیرش رو عوض کرد. کسی سوالی نمیپرسید تا بلاخره عمه دهن باز کرد و گفت اقا حالا کجا میریم؟ شب باید کجا بخوابیم ما که اینجا خونه ای نداریم؟ شوهر عمه همینطور که به رو به رو خیره بود گفت اینقدر نگران نباش بتول خانم خدا بزرگه منم که اینجا غریبه نیستم این ده زادگاه منه بلاخره یکی پیدا میشه دست منو بگیره تا یه جایی رو برای زندگی پیدا کنم. عمه کمی اروم گرفت و دیگه چیزی نگفت تا شوهر عمه خودش مسیر مورد نظرش رو پیدا کنه. بعد از کمی گشت و گذار توی کوچه های خاکی ده که از خونه های کاهگلی پر شده بود بلاخره شوهر عمه افسار حیوون رو کشید و گاری رو رو به روی کوچه باغی نگه داشت. جوی ابی از اول کوچه شروع میشد و کنار اون درخت های بلند قامتی سبز شده بود کوچه اونقدر تنگ و باریک بود که گاری واردش نمیشد و مجبور شدیم از گاری پیاده بشیم. شوهر عمه مارو به احد سپرد و خودش جلوتر رفت و در خونه ی بزرگی که توی اون کوچه بود رو زد. کمی بعد در باز شد. عمه بیشتر از این نتونست طاقت بیاره خودش هم جلو رفت و به دختر جوانی که دم در بود سلام داد. دختر شوهر عمه رو نمیشناخت و برعکس. شوهر عمه گفت بهم نشونی دادن این خونه ی حاج صمدالله... دختر چارقدی که روی سرش انداخته بود جلو تر کشید و گفت اقام خونه نیستن رفتن سر زمین ها یه سری به رعیت بزنن. بعد از اون صدای زنی بلند شد که صدا میزد کیه پشت در فهیمه؟ دختر داخل رفت و کمی بعد با پیرزن خمیده ای برگشت. پیرزن کمی به شوهر عمه خیره شد و بعد با حیرت گفت صفدر خودتی پسر؟ شوهر عمه خندید و گفت زن عمو جان پیرمردی شدم برای خودم شما هنوز به من میگی پسر؟ پیرزن در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود دوباره به زور خندید و گفت خوش اومدی پسرم خوش اومدی.. صفا اوردی. تا حالا کجا بودی چرا این همه سال یه سر به ده نزدی اگه بدونی چقدر هممون دلتنگت شدیم. خدا اقاتو ننتو بیامرزه با حسرت یه بار دیگه دیدن تو از دنیا رفتن. شوهر عمه گفت خدا رحمتشون کنه زن عمو جان حالا وقت این حرف ها نیست. حاج صمد خونه نیست؟پیرزن به خودش اومد و گفت بیا تو پسر اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت تعارف کنم بیای داخل بعد رو به عمه کرد و گفت شما زن این پسر مایی؟ خوش اومدی قدم روی چشم ما گذاشتی بیا تو دخترم.
عمه دست پیرزن رو بوسید و گفت خوش باشین زن عمو جان بعد به سمت ما برگشت و اشاره کرد که جلو بریم. احد از گاری پایین اومد و بعد از این که افسار حیوون رو به درخت بست یکی یکی دست منو طوطی رو گرفت تا از گاری پایین بیایم. زن عمو نگاهی به ما انداخت و گفت ماشاالله صفدر ماشاالله خدا بچه هاتو حفظ کنه یکی از یکی خوشگل تر و با ادب تر ما هم دست زن عمو رو بوسیدیم و بعد از عمه اینا وارد خونه شدیم. خونه های ده با خونه هایی که توی شهر دیده بودم فرق داشت. باغ بزرگی داشت و ساختمان هاش کاهگلی بود. کف حیاط با خاک پر شده بود و همه جا حیاط پر از گیاه هایی که اسمشون رو نمیدونستم بود. درخت های بزرگی توی حیاط سبز شده بود و ته حیاط یه اتاقک کوچیک بود که سر اسبی ازش بیرون بود. کف حیاط مرغ و خروس و اردک ها راه میرفتن و گوشه ی حیاط سگی نشسته بود که برامون دم تکون میداد.زن عمو به کمک دخترک لب ایوون نشست و بعد با دستش به ما تعارف کرد و گفت بفرمایید. احد نگاهی به دختر انداخت و خطاب به طوطی گفت یعنی دخترشه؟ عمه چشم و ابرویی به احد اومد که صداشو پایین بیاره و بعد دوباره به زن عمو لبخندی زد. زن عمو از قدیم ها حرف میزد و اخر هر جمله اش یادش بخیری میگفت. کمی بعد دخترک با سینی چایی برگشت و یکی یکی جلومون گرفت. این بار شوهر عمه نگاهی به قد و بالای دخترک انداخت و گفت ماشاالله زن عمو نوته؟ زن عمو چاییش رو هورتی کشید و گفت دختر کوچیکه طیبه است. شوهر عمه که مشغول خوردن چاییش بود یک دفعه به سرفه افتاد و بعد از این که احد چند باری پشتش زد تا حالش جا بیاد با چشم های پر از تعجب گفت مگه طیبه برگشته ده مگه شهر نبودن؟ زن عمو با بیخیالی جواب داد برگشته پسرم همتون رفتین و برگشتین بلاخره هر کی به اصل خودش برمیگرده.شوهر عمه نگاهی دور و برش انداخت و گفت کجاست اینجاست؟ زن عمو ابروهاشو بالا انداخت و گفت نه پسرم خودش خونه داره اخه اینجا زندگی میکنن دخترش پیش من و اقاجونش میمونه که دست تنها نباشیم اخه ما که دیگه کسیو تو خونه نداریم گاهی پس خودمون بر نمیایم این دختر کمک دستمونه. شوهرعمه سرش رو پاببن انداخت تا نگاهش به نگاه پر از سوال عمه گره نخوره و عجبی زیر لب گفت. همه کنجکاو شده بودن که اون عکس العمل های شوهر عمه برای چی بوده ولی شرایط سوال پرسیدن نبود. بعد از این که چاییمون رو خوردیم زن عمو به فهیمه اشاره ای کرد و گفت پاشو فهیمه جان برو با بچه ها یه گشتی توی باغ بزن البته الان خسته ی راهن میخواین استراحت کنین بعد از ظهر باغ رو ببینین. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هردومون گفتیم نه خسته نیستیم. شوهر عمه خندید و گفت منم که از دیشب تا حالا لب گاری نشستم و افسار حیوون رو گرفتم اینا که کل مسیر رو خواب بودن. همینطور که دست طوطی رو گرفته بودم دنبال فهیمه راه افتادیم. از مرغ و خروس ها و حتی سگی که کنار حیاط نشسته بود میترسیدم چون تو خونه ی اقاجونم از این چیز ها نبود و هر دفعه یاد حرف احد می افتادم و با هر تکون خوردن اون سگ با وفا از جا میپریدم. فهیمه مارو به سمت اتاقک ته باغ برد و گفت اینجا اغل گوسفندامونه ولی خب حالا نیستن برادرم بردشون چرا کمی با فهیمه تو باغ گشتیم و فهیمه و طوطی بهم کمک کردن که با حیوونا خو بگیرم و اون روز تونستم یه کم به سگ خونه ی زن عمو نزدیک بشم. بعد از کمی گشت و گذار دوباره به سمت اتاقک های خونه برگشتیم. عمه گوشه ای برای خودش نشسته بود و مشخص بود که توی خودشه.از طرفی شوهر عمه حسابی با زن عموش خو گرفته بود و همینطور که به زن عمو خیره بود با هم صحبت میکردن. کنار عمه بتولم نشستم و گوشمو به حرف های زن عمو سپردم. با اب و تاب تعریف میکرد و میگفت خیلی سال پیش بود که از اون خونه های سنگی بیرون اومدیم. نمیدونم تو یادت هست یا نه ولی از اول هم جد تو توی این ده اربابی میکرد و حواسش به همه بود بعد از اون اقاجونت کارهارو به دست گرفت و بعد اقات.بعد از رفتن تو اقات چند سالی بیشتر طاقت نیورد و از دنیا رفت ولی خب اداره ی ده به دست برادرات نیوفتاد و اونو به عموت سپردن اینجای داستان بود که اهی از ته دل کشید وادامه داد خودت خوب میدونی که ما و خان عموت به فکر مال دنیا و این چیز ها نیستیم ولی خب چه کنیم از دست این پسر ها از همون روز اول شروع به غر و لند کردن که این چه وضعیه ما داریم ناسلامتی اقامون ارباب این ده شده چرا ما باید مثل بقیه یه مردم توی این سوراخ موش هایی که از دل کوه در اومده زندگی کنیم و...تا بلاخره تونستن مارو راضی کنن مصالح جفت و جور کنیم و خونه ای پایین کوه بسازیم. شوهر عمه به سمت کوه هایی که از خونه ی زن عمو پیدا بود برگشت و گفت مردم چی گفتن؟ زن عمو گفت نپرس پسرم نپرس. نمیدونی چند بار ما این دیوار های کاهگلی رو ساختیم و هر بار خرابش کردن
88.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرمایید شربت بید مشک گلاب در این عصر گرم تابستانی که محشره عصرتون خوشمزه دوستان همراااه😋😋😋😍😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
..عزیـزم عَصـرِ هـر روزم تُُو هَستی شِِڪر با چاےِ لب دوزم تُُو هَستی... ..مَن ازدنیا چہ خواهم جز نڪَاهت؟ بہ فـردا فڪرِ جان‌سوزم تـو هستی.. ♥️عصـرت بـخیـردلـبـرجـان♥️ ‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عصر است هوا خوب و زمین مست و زمان یار ، یک قاصدک ای کاش ننشیند لب دیوار کامل شود عصرانه وُ احوال ِ خوش من با یک خبر از یار رسد لحظه‌ی دیدار عصرت رویااااایی عشششششقم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عصرت به خیر دلبر قشنگ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر کسانی که کنارشان ، چای همیشه شیرین است... عصرتون شاد💚🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اینجا مزار گمشده‌ی بوسه‌های توست... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌ هر کی ندونه تو که خوب میدونی وقتی دلم «بغلتو» میخواد چقد «بچه» میشم...! 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞