نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_سی_شش عمه دست پیرزن رو بوسید و گفت خوش باشین زن عمو جان بعد
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_سی_هفت
چندین سال طول کشید تا دست از سرمون بردارن و بتونیم این الونک رو برای خودمون بسازیم.
خان عموت هزار بار وسط راه منصرف شد و پا پس کشید ولی خب این پسر ها باز هم راضیش کردن تا بلاخره ما تونستیم اینجا رو برای خودمون بسازیم. شوهر عمه دوباره عجبی گفت و ادامه داد پس بقیه هنوز توی همون خونه هایی که از سنگ های کوه تراشیده شده زندگی میکنن. زن عمو جواب داد اره پسرم این تنها خونه ی کاهگلیه این ده. شوهر عمه سوال کرد برادرام، اونا هم اینجان؟ زن عمو گفت نه پسر اونا هم چند سال بعد تو رفتن. وقتی ننه و اقات به رحمت خدا رفتن همشون ول کردن و رفتن شهر ولی پسر های ما اینجان توی همین خونه زندگی میکنن ولی خب هر کدوم خونه ی سنگی هم دارن. شوهر عمه بی هوا سوال کرد طیبه چی اونم توی خونه های سنگی زندگی میکنه؟ با این سوالش یک دفعه عمه از جا پرید و بهش خیره شد. خودش متوجه ی حرفی که زده بود شد و میخواست هر طوری شده جمع وجورش کنه به همین خاطر شروع به من و من کرد و گفت برای اینمیپرسم که گفتی خودش خونه داره. زن عمو هم متوجه ی حالت بدی که به عمه دست داده بود شد و گفت اره پسرم یه کم هم شما تعریف کنین بتول خانم یه کم از خودت بگو همین سه تا بچه رو داری؟ عمه با غم به خاک های کف حیاط خیره شده بود و متوجه ی حرف زن عمو نشد. زن عمو دوباره صدا زد بتول خانم؟ کجایی دخترم حواست نیست انگار. با ارنجم به عمه زدم تا به خودش اومد و با گوشه ی چشمم به زن عمو اشاره کردم. عمه یک دفعه بالا پرید و گفت بله بله زن عمو رفتم تو فکر نفهمیدم صدام میزنی. زن عمو لبخندی به عمه زد و ادامه داد گفتم یه کم از خودت تعریف کن همین سه تا بچه رو داری؟ عمه هم سعی کرد لبخند بزنه و گفت والا تا دیروز که چهار تا داشتم ولی از دیروز شدن پنج تا. زن عمو گفت مبارکه پس بارداری. شوهر عمه زد زیر خنده و گفت این حرفا چیه زن عمو ما نوه داریم بچمون دیگه کجا بود ناسلامتی سنی ازمون گذشته. زن عمو اخم هاشو تو هم کشید و گفت از تو سنی گذشته باشه هم ماشاالله بتول دخترم جوونه حالا درسته شکسته شده ولی خب من خوب میفهمم که سنی نداره. عمه با بی میلی و غمی که توی چشم هاش بود دوباره جواب داد حق با شماست زن عمو ولی من باردار نیستم، طوطی و احد دختر و پسرمن دوتا دیگه از پسر هامم شهرن اونا زن و بچه دارن.
همینطور از سر سبزی ها بلند شدیم و عمه جای ما نشست. شوهر عمه هنوز مشغول گفت و گو با فهیمه بود و از قیافه ی عمه میتونستم بفهمم که حسابی دلخوره. من و طوطی به اتاق رفتیم تا طبق گفته ی عمه کمی استراحت کنیم. احد هم داخل اتاق بود و پاهاشو روی هم انداخته بود و همینطور که به متکا تکیه داده بود به سقف خیره بود. طوطی کنار احد نشست و گفت داداش قضیه ی این طیبه چیه یه لحظه هم اسمش از دهن اقا نیوفتاده. ننه بتول رو دیدی کم مونده بغضش بترکه. احد لب هاشو جمع کرد و بعد از این که شونه ای بالا انداخت گفت اینطور که من فهمیدم عشق قدیمی اقامون بوده. چشم هام چهارتا شد و همزمان طوطی محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حالا چی میشه؟ ننه بتولمون چی میشه؟ احد گفت ای بابا ابجی چیزی قرار نیست بشه که مال گذشته بوده اسمش روشه گذشته رفته. طوطی گفت خیر اینطوری نیست مگه نمیبینی چقدر طیبه طیبه میکنه بعدم من از چشم های ننه ام میفهمم که چه غمی روی دلشه. احد گفت چی بگم ولله انشاالله که خیره. با ورود شوهر عمه نتونستن بیشتر از این حرفی بزنن و کمی بعد سر و کله ی عمه و زن عمو و عروسش و فهیمه هم پیدا شد. فهیمه دوباره برامون چایی اورد و زن عمو از این چند سالی که شوهر عمه شهر بود میگفت. شوهر عمه به هر دری میزد که در مورد زندگی طیبه سوالی بپرسه و کم کم اشک توی چشم های عمه بتولم جمع شده بود.
عمه نتونست بیشتر از این خودش رو کنترل کنه و یکباره از اتاق بیرون رفت شوهر عمه اینقدر گرم حرف زدن بود که متوجه ی رفتن عمه نشد ولی طوطی دنبال عمه رفت و به من که میخواستم از جام بلند بشم اشاره کرد که توی اتاق بمونم. خیلی نگران بودم با یاداوری حرف هایی که بین احد و طوطی رد و بدل شد تقریبا میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته دلم برای عمه میسوخت و با خودم میگفتم اخه شوهر عمه که همچین ادمی نبود خیلی عمه رو دوست داشت خیلی بهش احترام میذاشت حالا چیشد یک دفعه همه چیز رو از یاد برد؟ کمی بعد شوهر عمه به سمت ما برگشت و از احد پرسید مادرت کجا رفت؟ اون هم بدون رودرواسی گفت شما مشغول خبرگرفتن از طیبه خانم بودی متوجه نشدی ننه بتولم با چه حالی از اتاق بیرون رفت. فهیمه سرش رو پایین انداخت و زن عمو بعد از این که گلویی صاف کرد رو به شوهر عمه گفت بلند شو پسرم این حرف هارو ول کن دیگه پاشو از زنت دلجویی کن اینطوری درستش نیست روز اولی که اومده اینجا ازمون دلخور شده.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_سی_هشت
شوهر عمه با تعجب جواب داد کدوم دلخوری زن عمو جان بتول همچین زنی نیست خیلی خون گرم و خاکیه مگه چیشده که ناراحت بشه؟ اخه مگه حال و احوال کردن با قوم و خویشم ناراحتی داره؟ داشتم حال دختر عمو و پسر عموهامو میپرسیدم. احد دست هاشو از هم باز کرد و بعد از این که شونه هاشو بالا انداخت گفت چه بدونم والا ما که فکر میکنیم ناراحت شده. شوهر عمه دستشو سر زانوش گذاشت و بعد از این که یا علی گفت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن شوهر عمه زن عمو سری تکون داد و گفت تا این بچه ها هم فهمیدن این زن ناراحت شد و این صفدر اصلا تو باغ نبود که بفهمه با هر کلمه حرفش دل زنش ریش میشه. عروس زن عمو نذاشت حرف مادر شوهرش تموم بشه و با همون صدای جیغ جیغوی گوش خراشش گفت این که روز اولش بود خدا به داد بقیه اش برسه. زن عمو نگاه معنا داری به عروسش انداخت و گفت سرت تو کار خودت باشه دخالت بیجا نکن بعد ادامه داد ببین زری مبادا چیزی به طیبه بگی اگه بفهمم کلمه ای از این حرف ها به گوش طیبه رسیده همه اش رو از چشم تو میبینم. فهیمه نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت والا من که نفهمیدم چیشد ولی ننه جون خودت خوب میدونی که من ادم دهن لقی نیستم و چیزی به کسی نمیگم. زن عمو جواب داد میدونم دختر میدونم منم فقط با زری بودم.چشمم به احد افتاد به فهیمه خیره شده بودو با لبخند ملیحی نگاهش میکرد.دلم یه جوری شد و حس بدی بهم دست داد.از جام بلند شدم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفتم. طوطی که به سمت اتاق برمیگشت بین راه دستمو گرفت و گفت کجا میری گلی جان بذار با هم تنها باشن. لبخندی زدم و گفتم دلم یه جوری شد دارم میرم مستراح کاری به عمه اینا ندارم. طوطی ریز ریز خندید و گفت ای بابا فکر کردم میخوای بری عمه جونتو دلداری بدی. با فکر به این که چرا احد اینطوری به فهیمه نگاه میکرد و لبخند میزد به سمت باغ راه افتادم. فهیمه مستراح رو بهمون نشون نداده بود و کل باغ رو گشتم تا بلاخره مستراح رو پیدا کردم از دور صدای عمه و شوهر عمه به گوشم میرسید مشعول حرف زدن بودن و عمه اروم اروم گریه میکرد ولی نمیدیدم که کجان و هر چی چشم میچرخوندم چشمم بهشون نمی افتاد. بعد از این که وارد مستراح شدم صدا نزدیک تر شد و تازه متوجه شدم که عمه و شوهرش پشت دیوار مستراح هستن کنار دیوار ایستادم و گوشم رو به حرف هاشون سپردم.
همونطور که فکر میکردم شوهر عمه مرد مهربون و دل رحمی بود و مدام قربون صدقه ی عمه میرفت و میگفت بتول خانم قربون چشم هات توروخدا اینطوری اشک نریز اخه مگی چیزی توی این دنیا هست که ارزشش بیشتر از اشک های تو باشه که اینطوری این دونه های مروارید از چشم هات میریزه. عمه هم در حالی که دماغشو بالا میکشید با فین و فین گفت اخه اقا صفدر خودت حواست نبود از وقتی رسیدیم چند بار اسم اون زن رو اوردی. شوهر عمه دوباره گفت بتول خانم خودت که میگی حواسم نبود به جون بچه ها که جونمم براشون میدم رفتم تو حال و هوای قدیم ،خودت که میدونی من چیزیو ازت مخفی نمیکنم همون سال های اول عروسیمون بهت گفتم که من به خاطر این که دیگه طیبه رو نبینم اومدم شهر اونم همین کارو کرده بود ولی خب من فکر نمیکردم برگشته باشه دهمون، حالا که زن عموم اینطوری گفت برگشتم به حال و هوای قدیم و به جون خودت به خداوندی خدا بی قصد و منظور اون سوال هارو پرسیدم. عمه دوباره دماغشو بالا کشید و گفت خیلی خب اقا صفدر نمیخواد اینقدر قسم و ایه بیاری من قبولت دارم. با حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد لبخند روی لبم نشست و دستمو روی قلبم گذاشتم و به خاطر عشقی که بینشون بود ذوق زده شده بودم. عمه و شوهر عمه از اونجا رفتن و به سمت اتاق ها برگشتن. من توی همون حالت که به دیوار تکیه داده بودم دوباره یاد نگاه احد به فهیمه افتادم و دلم ریخت. فکر های بد از سرم بیرون نمیرفت و مدام با خودم میگفتم اگه احد از اون دختر خوشش بیاد چی؟ اگه مثل شوهر عمه که عاشق طیبه شده اونم عاشق فهیمه بشه من چیکار کنم؟ کمی بعد به اتاق برگشتم و با دیدن لب های خندون عمه منم لبخند زدم. کنار عمه نشستم و زیر چشمی نگاهی به احد که دوباره به فهیمه نگاه میکرد انداختم.خیلی غصه ام شد دیگه مطمئن شده بودم که احد به فهیمه دل باخته. اون روز گذشت و قبل از غروب بود که زن عمو رو به فهیمه کرد و گفت دخترم من و اقاجونت که دیگه تنها نیستیم فعلا مهمونامون هستن کنارمون باشن نمیخواد تو اینجا بمونی برو خونتون یه کم استراحت کن. لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم که فهیمه دیگه اونجا نمیمونه از طرفی عمهمتوجه شد که زن عمو فهیمه رو فرستاد که ننه اش نیاد اونجا دنبالش و با اقا صفدر رو به رو نشن و اونم حسابی خوشحال شده بود.بعد از رفتن فهیمه احد حسابی توی خودش رفت ولی حرفی نمیزد و چیزی به کسی نمیگفت.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_سی_نه
دلم میخواست این مسئله رو با کسی در میون بذارم ولی روم نمیشد به عمه چیزی بگم تا بلاخره یاد طوطی افتادم. طوطی لب ایوون خونه ی زن عمو نشسته بود و دست هاشو زیر چونه اش زده بود. کنارش نشستم و گفتم فهیمه همرفت. طوطی نگاهشو از اسمون گرفت و گفت حیف دختر خوبی بود خیلی مهربون بود.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم تو هم مثل احد از اون خوشت میاد؟ ابرو های طوطی بالا پرید و گفت مگه احد از فهیمه خوشش میاد؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم از کجا بدونم ولی از وقتی اومدیم یه لحظه هم چشم ازش برنداشته و همش با لبخند بهش خیره میشه. طوطی مشتی به بازوم زد و گفت حسودیت شده گلی خانم؟ لپ هام گل انداخت و گفتم کدوم حسودی برای چی حسودیم بشه؟ طوطی جواب داد خب پس چرا برات مهم شده؟ گفتم مهم نشده همینطوری گفتم. سر و کله ی عمه پیدا شد و اونم کنارمون نشست و گفت از چی حرف میزدین دخترا؟ طوطی بی هوا گفت از این که احد به فهیمه دل باخته. عمه حسابی جا خورد و گفت کی چنین حرفی زده؟ من سرمو پایین انداختم تا نگاهم به نگاه عمه گره نخوره و طوطی هم خداروشکر چیزی از من نگفت و بعد از کمی من و من کردن گفت والا از نگاهاش اینطوری حدس زدیم. عمهگفت این فکر هارو از سرتون بیرون کنین من کم از دست ننه طیبه اش نکشیدم که حالا بخوام از دست خودشم بکشم. هر چی زودتر باید از این خونه بریم تا اینپسر کار دستمون نداده. خوشحال شدم و گفتم اره اره بریممنم اینجارو دوست ندارم. عمه دستی به صورتم کشید و گفت چرا دخترم مگه کسی ناراحتت کرده؟ ابروهامو بالا انداختم و گفتم نه عمه جون کسی ناراحتم نکرده ولی ادمای این خونه رو دوست ندارم اون زری عروس زن عمو خیلی بدجنسه خیلی دروغ میگه منو یاد ادم های خونه ی اقاجونم میندازه. طوطی نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت راست میگه ننه بتول اگه بدونی ظهر چقدر دروغ تحویل همتون داد. عمه چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت متوجه شدم دخترم مگه میشه من با این همه تجربه متوجه ی بد ذاتی کسی نشم؟ اون زن خیلی بد ذاته از نگاهش میشه فهمید. یه کم دلم اروم گرفته بود که عمه با عشق بین احد و فهیمه مخالفه و نمیذاره که اتفاقی بینشون بیوفته ولی باز هم دلم اروم نمیگرفت و خدا خدا میکردم که زودتر از اون خونه بریم. اون شب زن عمو رخت خواب های زن ها و مرد هارو جدا از هم انداخت. مرد ها روی پشت بام خونه پشه بند زدن و داخلش خوابیدن و زن ها توی ایوون بهار خواب خوابیدن.
من و طوطی حسابی جور شده بودیم و تا نیمه های شب همینطور که کنار هم خوابیده بودیم ریز ریز حرف میزدیم و میخندیدیم. زن عمو گاهی از صدامون بیدار میشد و لا اله الا اللهی زیر لب میگفت که منو طوطی با شنیدن صداش لحاف رو روی سرمون میکشیدیم و نفسمون رو حبس میکردیم تا دوباره بخوابه. دیر وقت بود که خوابمون برد ولی اب و هوا و فضای روستا جوری بود که نمیشد تا لنگ ظهر خوابید. خروس ها نزدیک اذان صبح شروع به اواز خوندن میکردن و همین که هوا روشن میشد هیاهویی داخل ده بر پا میشد. صبح روز بعد برگشتن شوهر عمه به گوش بیشتر مردم رسیده بود و چون از اهالی قدیم این روستا بود یکی یکی به دیدنش میومدن و حسابی باهاش چاق سلامتی میکردن. عمه حسابی نگران بود که طیبه بین این زن ها و مرد ها نباشه ولی خب از حالت چهره ی شوهر عمه میشد فهمید که هیچکدوم از اون زن ها طیبه نیستن. بعد از رفتن مردم عمه رو به اقا صفدر کرد و گفت اقا دیروز حرف زدیم قرار شد یه جایی رو برای خودمون پیدا کنیم اخه تا کی اینجا به عمو و زن عموتون زحمت بدیم؟ قبل از این که اقا صفدر جوابی بده زن عمو گفت این چه حرفیه دخترم اینجا خونه ی خودتونه تا هر وقت بخواین میتونین بمونین پشت سر زن عمو صدای احد بلند شد و گفت زن عمو راست میگه ننه بتول چه عجله ای داری کجا بریم اخه ما که جایی رو نداریم چرا فعلا همینجا نمونیم؟ ولی این بار شوهر عمه با عمه موافقت کرد و گفت حق با بتول خانمه اخه تا کی اینجا بمونیم باید بلاخره یه جایی رو برای خودمون پیدا کنیم. ماشاالله تعدادمون هم کم نیست حالا کم کم پسر ها و عروسامونم میان نمیتونیم بیشتر از این خونه ی شمارو شلوغ کنیم و باعث معذب شدن اهالی خونه بشیم. احد با این حرفش حسابی حرصیم کرده بود و تنفرم از فهیمه بیشتر شده بود. خدا خدا میکردم زودتر از اون خونه بریم تا احد دیگه با فهیمه رو به رو نشه ولی خبر نداشتم که ده مثل شهر بزرگ نیست و مردمش هر روز هم دیگه رو میبینن.شوهر عمه بعد از خوزدن چاییش از خونه بیرون رفت و بعد از رفتنش عمه قلمبه ای پول از توی لباسش در اورد و رو به زن عمو گفت با این پول توی این ده بهمون خونه میدن یا نه؟ زن عمو نگاه گذرایی انداخت و گفت این پول که خیلی زیاده دختر چند تا خونه سنگی میتونی با این پول بخری. عمه بتول خیلی خوشحال شد و دست هاشو رو به اسمون گرفت و خداروشکری گفت.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل
کمی بعد شوهر عمه برگشت و رو به زن عمو گفت اهالی ده خیلی هوامو داشتن و یکی از خونه های ده که قبلا مال برادرام بوده و به عمو سپرده رو بهم معرفی کردن. اونا میگفتن این چند تا خونه ای که مال برادرامه رو باید برای خودم بردارم و پولی هم بابتش ندم.
زن عمو کمی جا خورد و گفت ولی اونا خونه هارو به خان عموت سپردن. اقا صفدر که توی حال و هوای خودش بود گفت اخه مال منو برادرام که فرقی با هم نداره. ولی عمه که زن زرنگی بود متوجه ی منظور زن عمو شد و بعد از این که گلوشو صاف کرد رو به شوهرش گفت فکر کنم باید با خان عموت حرف بزنی چون اینطور که زن عمو گفتن مال تو و عموت فرق داره انگار. شوهر عمه تازه به خودش اومد و بعد از این که خنده ای کرد گفت این چه حرفیه بتول خانم عموم اهل این حرف ها نیست. ما توی حرف بزرگتر ها دخالت نکردیم و یه گوشه ای برای خودمون نشسته بودیم. کمی بعد طوطی بی حوصله گفت گلی این حرف ها که به ما مربوط نیست کفری شدم دیگه توی این خونه بیا از ننه بتولم اجازه بگیریم و کمی از خونه بیرون بریم. من اهل از خونه بیرون رفتن نبودم و همون چند باری که از خونه بیرون رفته بودم حسابی خودم و بقیه رو توی دردسر انداخته بودم به همین خاطر زیاد با حرف طوطی موافق نبودم ولی بر خلاف تصورات من عمه بتول اجازه داد و با طوطی از در چوبی خونه ی زن عمو بیرون رفتیم. طوطی دامنشو بالا کشید و لب جوی ابی که کنار خونه ی زن عمو بود نشست و پاهاشو توی اب سرد جوی گذاشت. دست منو به سمت خودش کشید و گفت تو هم بیا دیگه خیلی کیف میده من هم کنارش نشستم و هر دومون شروع به تکون دادن پاهامون کردیم و اب جوی رو به سر و صورت هم میپاشیدیم. بعد از کمی شیطونی زمانی که خسته شدیم کمی عقب تر رفتم دست هامو ستون بدنم کردم یه نگاهی به دور و برم انداختم که چشمم به ته کوچه باغ خورد. دقیق تر نگاه کردم و خطاب به طوطی گفتم اون احده ته کوچه؟ طوطی بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت از کجا بدونم. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم خب نگاه کن ببین احده یا نه از کجا بدونم چیه دیگه؟! طوطی عقب تر اومد و بعد از این که کمی چشم هاشو ریز کردگفت اره خودشه اونجا چیکار میکنه؟ یه کم دیگه بهش خیره شدم و گفتم داره با یکی حرف میزنه. طوطی دوباره نگاهی انداخت و گفت نه بابا نمیبینی اون چوب که دستشه رو؟ داره روی زمین نقش هایی میکشه. گفتم پس چرا دهنش تکون میخوره؟ گفت حتما برای خودش اواز میخونه.
ولی من نمیتونستم حرف های طوطی رو قبول کنم و حسابی کنجکاو شده بودم ببینم احد ته اون کوچه باغ که انگار دنیا تموم میشد چیکار میکنه. پاهامو از اب بالا کشیدم و بعد از این که با دامنم خشک کردم توی دمپایی هام کردم و اروم اروم از گوشه ی دیوار به سمت ته کوچه حرکت کردم. طوطی چند باری از پشت سر صدام زد ولی توجهی نکردم و راهمو ادامه میدادم. هرچی جلوتر میرفتم تپش قلبم بیشتر میشد. دلم نمیخواست احد متوجه بشه که زاغ سیاشو چوب میزنم و هرکاری میکردم که دیده نشم ولی باید خیلی نزدیک میشدم تا اون طرف کوچه باغ رو ببینم. بلاخره چشمم به گوشه ی دامن صورتی رنگی که اون طرف کوچه رو به روی احد بود افتاد و انگار که سطلی اب یخ روی سرم ریختن. دیگه برام مهم نبود که احد منو ببینه یا نه و همینطور بی هوا جلو رفتم و فهیمه رو دیدم که رو به روی احد نشسته و دست هاشو زیر چونه اش زده و لبخند میزنه. بغض کردم و متوجه ی احد که صدام میزد نمیشدم. هنوز به فهیمه که حالا خنده اش جمع شده بود و بدجوری هول کرده بود خیره بودم تا بلاخره احد از جاش بلند شد دستشو سر شونه ام زد و گفت گلی با توام اتفاقی افتاده کسی چیزیش شده؟ طوطی کجاست؟ چرا مثل جن زده ها شدی؟ از جام بالا پریدم و همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم نه نه کسی چیزیش نشده و به سمت خونه ی زن عمو دویدم. توی راه بی اختیار اشک هامشروع به ریختن کرد و حالا دیگه مطمئن شده بودم که احد به فهیمه دل بسته. توی مسیر حتی به طوطی که صدام میزد هم توجهی نکردم و فقط یه سمت خونه ی زن عمو میدویدم. وارد خونه شدم و یه گوشه ی باغ که دید نداشت نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر از اونجا نشستنم گذشته بود که سرم رو با شنیدن صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد بالا اوردم و با فهیمه رو به رو شدم. جا خوردم چون انتظار نداشتم که کسی منو اونجا پیدا کنه ولی خب فهیمه اهل همون خونه بود و همه جارو بهتر از من میشناخت. فهیمه کنارم نشست و گفت گلی چرا گریه میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟ میدونی کلی وقته همه دارن دنبال تو میگردن و پیدات نکردن؟ مگه کسی تورو ناراحت کرده که اینطوری اشک میریزی؟
نگاه تندی به فهیمه انداختم و توی دلم گفتم نه تو و احد خیلی خوشحالم کردین با کارهاتون تازه میپرسه چرا گریه میکنی.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_یک
حسابی از دستشون حرصی شده بودم و دلم میخواست هر چی حرف بد بلد بودم به فهیمه بزنم ولی رومو ازش برگردوندم و نچی زیر لب گفتم. فهیمه دستشو دور گردنم انداخت و گفت پس پاشو بریم عمه جونت خیلی نگرانته. اشک هامو پاک کردم و بعد از این که خودم رو از زیر دست فهیمه عقب کشیدم از جام بلند شدم و بدون توجه به اون به سمت اتاق ها راه افتادم. عمه با دیدن من به سمتم دوید و همینطور که منو توی بغلش میگرفت گفت کجا بودی گلی دلم هزار راه رفت طوطی گفت با گریه رفتی چی شده دخترم دست و پات درد میکنه؟ اخه چرا نمیای به خودم بگی گریه میکنی و میری یه جا گم و گور میشی.
نگاهی به احد که به دیوار تکیه داده بود و همینطور که گوشت های کنار ناخنش رو میجوید زیر چشمی به من نگاه میکرد انداختم و خطاب به عمه گفتم دلم برای زن عمو شهنازم تنگ شده قبل از این که بیایم ده هم نتونستم ببینمش و دوباره زدم زیر گریه. همه حرفم رو باور کردن چون میدونستن که از بچگی زن عموم بزرگم کرده بود ولی مشخص بود که احد متوجه ی دروغم شده و هنوز همونطور بهم خیره بود. رومو ازش برگردوندم و با عمه به سمت اتاق راه افتادم. عمه رخت خوابی برام انداخت و گفت دست و پات هنوز خوب نشده دخترم یه کم استراحت کن اینقدر اینور و اونور نرو. حالا که پاتو توی اب جوی کردی هم بیشتر نگرانم که زخم هات بدتر بشه. طوطی قبل از این که عمه بتول چیزی بهش بگه فلنگو بست و از اتاق بیرون رفت. عمه بتول هم پشت سرش رفت و پشت در اتاق با کسی صحبت میکرد و از بدبختی هایی که من تا به اون روز کشیده بودم میگفت.چشم هامو بستم و به این فکرمیکردم که از احد متنفر باشم یا فهیمه نمیفهمیدم که این ماجرا ها تقصیر کیه ولی خوب متوجه شده بودم که احد در جریان ماجرا هست و فهمید که من از اون دلخور شدم. از همه جالب تر رفتار فهمیه بود که هیچی به روی خودش نمی اورد و همونطور گرم و صمیمی با من برخورد میکرد. کمی خوابیدم و نمیدونستم چقدر گذشته بود که با صدای داد و بیداد از خواب بیدار شدم. حسابی ترسیده بودم و اروم اروم به سمت شیشه های رنگی در اتاق راه افتادم. اقا صفدر وسط حیاط ایستاده بود و با چند نفر صحبت میکرد ولی اونا جوابشو با داد و بیداد میدادن و دعوا بالا گرفته بود. عمه دستشو جلوی احد گرفته بود که وارد دعوا نشه ولی احد دست عمه رو پس زد و همینطور که سینه اش رو سپر کرده بود جلوی پسر عمو های اقا صفدر ایستاد و اونم شروع به داد و بیداد کرد. عمه مدام توی سر و صورتش میزد و خواهش و التماس میکرد که دعوا نکنن از اون طرف طوطی هوای ننه اش رو داشت که حالش بد نشه و من همینطور با ترس و لرز پشت شیشه ایستاده بودم. خداروشکر کار به کتک کاری نرسید و زن عمو خیلی زود پسر هاشو اروم کرد ولی دل شوهر عمه بدجوری شکسته بود و همین که سر و صدا ها خوابید به عمه اشاره کرد و گفت جمع کنید از اینجا بریم من نمیتونم دیگه اینجا بمونم. زن عمو خیلی سعی کرد جلومون رو بگیره و کلی از جانب پسر هاش عذدخواهی کرد ولی شوهر عمه قبول نکرد اونجا بمونه و با قهر از خونه بیرون اومد. بیشتر از همه من خوشحال بودم که با رفتنمون از اون خونه احد دیگه نمیتونه فهیمه رو ببینه و عشق بینشون نیست و نابود میشه.همگی سوار گاری شدیم و از کوچه باغی که خونه ی زن عمو داخلش قرار داشت بیرون اومدیم. شوهر عمه سر کوچه باغ افسار حیوون رو کشید و همینطور که به سمت عمه بتول برمیگشت گفت حالا کجا بریم؟ عمه با چشم های ناراحتش شونه ای بالا انداخت و گفت اینجا ده شماست اقا صفدر من از کجا بدونم که کجا و پیش کی بریم. شوهر عمه کمی فکر کرد و دوباره حیوون رو به راه انداخت و به سمت خونه سنگی های ده رفت. خودش قبل از ما از گاری پیاده شد و افسار رو به دست احد داد و گفت همینجا بمونید تا من برگردم. کمی بعد از بالای یکی از خونه ها صدامون زد و گفت احد پسرم حیوون رو به درختی ببند و بیاید بالا. هممون نگاهی به هم انداختیم و نمیفهمیدیم که شوهر عمه داره چیکار میکنه با این وجود به حرفش گوش دادیم و به سختی از پله هایی که هر کدومشون ارتفاع زیادی داشتن بالا رفتیم. شوهر عمه جلوی در ایستاده بود و گفت اینجا خونه ی یکی از بزرگان ده که قدیم ها با اقام حسابی جور بود تا شب رو اینجا میمونیم ولی قول داده که تا شب یکی از خونه هایی که مال برادرامه از خان عموم بگیره و از این به بعد اونجا زندگی کنیم. عمه یه کم دلش گرم شد و بعد از اون وارد خونه شدیم. اهالی خونه که پیرزن و پیرمرد پیری بودن با خوش رویی ازمون استقبال کردن و ازمون پذیرایی کردن. بعد از این کهکمی نشستیم احد به پیرمرد کمک کرد از پله ها پایین بره و گفت تا کوچه باغ همراهیش میکنیم ولی به خونه ی خان عمو برنمیگردم چون این بار اگه دعوامون بشه نمیتونم اروم بمونم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_دو
دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد و فهیمه قراره با هم رو در رو بشن و من نیستم که ببینم چه اتفاقی بینشون میوفته.چند ساعتی طول کشید که احد با صاحب خونه برگرده و اون چند ساعت عمه لحظه ای روی زمین ننشست و مدام راه میرفت و زیر لب ذکر میگفت. اقا صفدر میخواست ارومش کنه و میگفت نهایتا یکی از این خونه هارو با پول هایی که از فروش خونه و مغازه ی شهر داریم میخریم ولی عمه مخالفت میکرد و میگفت ما روی این پول ها فکر دیگه ای کرده بودیم و اگه برای خونه بدیم بیکار میمونیم و نمیتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم. ولی خداروشکر احد و صاحب خونه خبر های خوشی داشتن و هر طوری بود خان عمو رو راضی کرده بودن یکی از خونه هارو به شوهر عمه بده. همون موقع بود که با خوشحالی از خونه ی بزرگ ده بیرون اومدیم و از روی پله های سنگی و ایوون ها و پشت بام های خونه های اهالی ده به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم. خونه سرد و نمور بود و هیچ وسیله ای نداشت ولی اون شب رو با وسایل کمی که از شهر اورده بودیم سر کردیم و صبح روز بعد همین که هوا روشن شد اقا صفدر همراه احد از خونه بیرون رفتن و با چند تا از اهالی ده صحبت کردن و چون از اهالی قدیمی این ده بودن اهالی قبول کرده بودن که زمین هاشون رو بهشون بفروشن. پسر عمو های اقا صفدر خیلی حرصی شده بودن و هر کاری کرده بودن که جلوی این خرید و فروش رو بگیرن ولی موفق نشده بودن و خداروشکر شوهر عمه اون روز مالک زمین ها شد. با بقیه ی پولی که برامون مونده بود تونستیم چند تا ظرف و قابلمه و کاسه بشقاب و چراغ برای اشپزی و گلیم برای نشستن بخریم و خیلی زود خونه ی سنگیمون به شکل یه خونه ی عادی در اومد. گرچه هر کاری هم میکردیم اون خونه سنگی ها مثل خونه های شهر یا خونه ی زن عمو اینا نمیشد چون نه سقف و نه دیوار های صافی داشت و هرچی پنجره داشت باز هم تاریک بود. روز ها میگذشتن و شوهر عمه و احد داخل زمین هاشون مشغول به کار شده بودن خودشون دو نفر برای کار کردن توی اون زمین ها کم بودن و چند تا کارگر روزمزد هم گرفته بودن تا کمکشون کنن. اون زمان ها احد رو زیاد نمیدیدم از صبح خروس خون سر زمین ها میرفت و با غروب افتاب به خونه برمیگشت. وقتی برمیگشت هم اینقدر خسته بود که سرش به زمین میرسید خوابش میبرد. هنوز هم مثل قبل بهش دلبسته بودم ولی هر روز و شب فهیمه توی فکرم بود و لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت. اون روز ها خوشحال تر از قبل بودم و توی دلم میگفتم همین که از خونه ی اقاجون خلاص شدم بهترین اتفاق زندگیم بوده احد هم سر زمینه و خودش گفت من دیگه به خونه ی خان عمو بر نمیگردم پس چطور میخواد اون فهیمه ی هفت خط رو ببینه... بعد از چند ماه اولین محصولات زمین برداشت شد و خداروشکر اون سال زمین ها خیلی حاصل خیز شده بود و بارون خوبی هم بارید و برکت محصولمون چند برابر شد. شوهر عمه محصولات رو به شهر فرستاد و با فروششون پول خوبی به دست اورد و تونست زمین های بیشتری بخره. هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکردیم و تنها ناراحتی من دوری و بی خبری از زن عمو شهنازم بود. احد گه گاهی نگاه های معنا داری بهم مینداخت و زیر چشمی منو میپایید ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نمیفهمیدم با این وجود ته دلم خوشحال میشدم که حواسش به منه و همون نگاه های کوتاه و زودگذر رو بهم میندازه. من و طوطی روز ها توی خونه به عمه کمک میکردیم و ظرف ها و رخت هارو دو تایی لب چشمه میبردیم و میشستیم. با طوطی خیلی بهم خوش میگذشت و واقعا مثل خواهر خونی خودم شده بود. عمه و طوطی هیچی برام کم نمیذاشتن بیشتر از خودشون حواسشون به من بود و همیشه بهم تاکید میکردن که کار های سنگین انجام ندم ولی من از بچگی عادت داشتم و دور از چشمشون بیشتر کار هارو انجام میدادم. یکی از روز هایی که مثل همیشه من و طوطی دیر تر از همه بیدار شدیم چشمم به بقچه ی غذای احد و اقا صفدر افتاد که دم در خونه جا گذاشته بودن یک دفعه از جا پریدم و گفتم عه عه عه شوهر عمه غذاشو جا گذاشته طوطی هم با صدای من بیدار شد و عمه از مطبخ بیرون اومد با دیدن بقچه روی دستش زد و گفت این مرد حسابی حواس پرت شده حالا تا غروب گشنه میمونن. همینطور که چشم هامو میمالیدم و رخت خوابمو جمع میکردم گفتم نگران نباش عمه جون من غذاشون رو براشون میبرم. طوطی هم از جاش بلند شد و گفت اره ننه بتول اینقدر حرص الکی نخور ما میبریم براشون. عمهبا لبخند دستشو روی قلبش گذاشت و گفت اخ قربون شما دو تا دختر گلم برم. بعد از این که با طوطی چند تا لقمه نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم بقچه رو برداشتیم و از خونه بیرون رفتیم. پایین رفتن از پله سنگی ها دیگه مثل اوایل برامون سخت نبود و تند تند از پله ها پایین میرفتیم. نزدیک یک سال بود که توی اون ده ساکن بودیم و کم کم اهالی ده باهامون اشنا شده بودن و
@kord_music_3270929_72302323149052.mp3
زمان:
حجم:
3.41M
آدم برفی
جدید
رضا کرمی تارا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮
تـ♡ــو فقط "عشق " نیستی . . .
تو آرامشی هستی
که هیچکس
جز تو بلدش نیست💋❤️🔥
آرامشم💋❤️
♥️🍃
با خاطرههای تو
که سرسبزیِ محضی
هر روز برای منِ دیوانه
بهار است...
C᭄
تو نیستے و خیال تو را
به بر دارم ...♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ناز کنی نظر کنی ،قهر کنی ،ستم کنی
گر که جفا،گر که وفا از تو حذر نمیکنم.♥😍✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞