#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل
کمی بعد شوهر عمه برگشت و رو به زن عمو گفت اهالی ده خیلی هوامو داشتن و یکی از خونه های ده که قبلا مال برادرام بوده و به عمو سپرده رو بهم معرفی کردن. اونا میگفتن این چند تا خونه ای که مال برادرامه رو باید برای خودم بردارم و پولی هم بابتش ندم.
زن عمو کمی جا خورد و گفت ولی اونا خونه هارو به خان عموت سپردن. اقا صفدر که توی حال و هوای خودش بود گفت اخه مال منو برادرام که فرقی با هم نداره. ولی عمه که زن زرنگی بود متوجه ی منظور زن عمو شد و بعد از این که گلوشو صاف کرد رو به شوهرش گفت فکر کنم باید با خان عموت حرف بزنی چون اینطور که زن عمو گفتن مال تو و عموت فرق داره انگار. شوهر عمه تازه به خودش اومد و بعد از این که خنده ای کرد گفت این چه حرفیه بتول خانم عموم اهل این حرف ها نیست. ما توی حرف بزرگتر ها دخالت نکردیم و یه گوشه ای برای خودمون نشسته بودیم. کمی بعد طوطی بی حوصله گفت گلی این حرف ها که به ما مربوط نیست کفری شدم دیگه توی این خونه بیا از ننه بتولم اجازه بگیریم و کمی از خونه بیرون بریم. من اهل از خونه بیرون رفتن نبودم و همون چند باری که از خونه بیرون رفته بودم حسابی خودم و بقیه رو توی دردسر انداخته بودم به همین خاطر زیاد با حرف طوطی موافق نبودم ولی بر خلاف تصورات من عمه بتول اجازه داد و با طوطی از در چوبی خونه ی زن عمو بیرون رفتیم. طوطی دامنشو بالا کشید و لب جوی ابی که کنار خونه ی زن عمو بود نشست و پاهاشو توی اب سرد جوی گذاشت. دست منو به سمت خودش کشید و گفت تو هم بیا دیگه خیلی کیف میده من هم کنارش نشستم و هر دومون شروع به تکون دادن پاهامون کردیم و اب جوی رو به سر و صورت هم میپاشیدیم. بعد از کمی شیطونی زمانی که خسته شدیم کمی عقب تر رفتم دست هامو ستون بدنم کردم یه نگاهی به دور و برم انداختم که چشمم به ته کوچه باغ خورد. دقیق تر نگاه کردم و خطاب به طوطی گفتم اون احده ته کوچه؟ طوطی بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت از کجا بدونم. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم خب نگاه کن ببین احده یا نه از کجا بدونم چیه دیگه؟! طوطی عقب تر اومد و بعد از این که کمی چشم هاشو ریز کردگفت اره خودشه اونجا چیکار میکنه؟ یه کم دیگه بهش خیره شدم و گفتم داره با یکی حرف میزنه. طوطی دوباره نگاهی انداخت و گفت نه بابا نمیبینی اون چوب که دستشه رو؟ داره روی زمین نقش هایی میکشه. گفتم پس چرا دهنش تکون میخوره؟ گفت حتما برای خودش اواز میخونه.
ولی من نمیتونستم حرف های طوطی رو قبول کنم و حسابی کنجکاو شده بودم ببینم احد ته اون کوچه باغ که انگار دنیا تموم میشد چیکار میکنه. پاهامو از اب بالا کشیدم و بعد از این که با دامنم خشک کردم توی دمپایی هام کردم و اروم اروم از گوشه ی دیوار به سمت ته کوچه حرکت کردم. طوطی چند باری از پشت سر صدام زد ولی توجهی نکردم و راهمو ادامه میدادم. هرچی جلوتر میرفتم تپش قلبم بیشتر میشد. دلم نمیخواست احد متوجه بشه که زاغ سیاشو چوب میزنم و هرکاری میکردم که دیده نشم ولی باید خیلی نزدیک میشدم تا اون طرف کوچه باغ رو ببینم. بلاخره چشمم به گوشه ی دامن صورتی رنگی که اون طرف کوچه رو به روی احد بود افتاد و انگار که سطلی اب یخ روی سرم ریختن. دیگه برام مهم نبود که احد منو ببینه یا نه و همینطور بی هوا جلو رفتم و فهیمه رو دیدم که رو به روی احد نشسته و دست هاشو زیر چونه اش زده و لبخند میزنه. بغض کردم و متوجه ی احد که صدام میزد نمیشدم. هنوز به فهیمه که حالا خنده اش جمع شده بود و بدجوری هول کرده بود خیره بودم تا بلاخره احد از جاش بلند شد دستشو سر شونه ام زد و گفت گلی با توام اتفاقی افتاده کسی چیزیش شده؟ طوطی کجاست؟ چرا مثل جن زده ها شدی؟ از جام بالا پریدم و همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم نه نه کسی چیزیش نشده و به سمت خونه ی زن عمو دویدم. توی راه بی اختیار اشک هامشروع به ریختن کرد و حالا دیگه مطمئن شده بودم که احد به فهیمه دل بسته. توی مسیر حتی به طوطی که صدام میزد هم توجهی نکردم و فقط یه سمت خونه ی زن عمو میدویدم. وارد خونه شدم و یه گوشه ی باغ که دید نداشت نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر از اونجا نشستنم گذشته بود که سرم رو با شنیدن صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد بالا اوردم و با فهیمه رو به رو شدم. جا خوردم چون انتظار نداشتم که کسی منو اونجا پیدا کنه ولی خب فهیمه اهل همون خونه بود و همه جارو بهتر از من میشناخت. فهیمه کنارم نشست و گفت گلی چرا گریه میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟ میدونی کلی وقته همه دارن دنبال تو میگردن و پیدات نکردن؟ مگه کسی تورو ناراحت کرده که اینطوری اشک میریزی؟
نگاه تندی به فهیمه انداختم و توی دلم گفتم نه تو و احد خیلی خوشحالم کردین با کارهاتون تازه میپرسه چرا گریه میکنی.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_یک
حسابی از دستشون حرصی شده بودم و دلم میخواست هر چی حرف بد بلد بودم به فهیمه بزنم ولی رومو ازش برگردوندم و نچی زیر لب گفتم. فهیمه دستشو دور گردنم انداخت و گفت پس پاشو بریم عمه جونت خیلی نگرانته. اشک هامو پاک کردم و بعد از این که خودم رو از زیر دست فهیمه عقب کشیدم از جام بلند شدم و بدون توجه به اون به سمت اتاق ها راه افتادم. عمه با دیدن من به سمتم دوید و همینطور که منو توی بغلش میگرفت گفت کجا بودی گلی دلم هزار راه رفت طوطی گفت با گریه رفتی چی شده دخترم دست و پات درد میکنه؟ اخه چرا نمیای به خودم بگی گریه میکنی و میری یه جا گم و گور میشی.
نگاهی به احد که به دیوار تکیه داده بود و همینطور که گوشت های کنار ناخنش رو میجوید زیر چشمی به من نگاه میکرد انداختم و خطاب به عمه گفتم دلم برای زن عمو شهنازم تنگ شده قبل از این که بیایم ده هم نتونستم ببینمش و دوباره زدم زیر گریه. همه حرفم رو باور کردن چون میدونستن که از بچگی زن عموم بزرگم کرده بود ولی مشخص بود که احد متوجه ی دروغم شده و هنوز همونطور بهم خیره بود. رومو ازش برگردوندم و با عمه به سمت اتاق راه افتادم. عمه رخت خوابی برام انداخت و گفت دست و پات هنوز خوب نشده دخترم یه کم استراحت کن اینقدر اینور و اونور نرو. حالا که پاتو توی اب جوی کردی هم بیشتر نگرانم که زخم هات بدتر بشه. طوطی قبل از این که عمه بتول چیزی بهش بگه فلنگو بست و از اتاق بیرون رفت. عمه بتول هم پشت سرش رفت و پشت در اتاق با کسی صحبت میکرد و از بدبختی هایی که من تا به اون روز کشیده بودم میگفت.چشم هامو بستم و به این فکرمیکردم که از احد متنفر باشم یا فهیمه نمیفهمیدم که این ماجرا ها تقصیر کیه ولی خوب متوجه شده بودم که احد در جریان ماجرا هست و فهمید که من از اون دلخور شدم. از همه جالب تر رفتار فهمیه بود که هیچی به روی خودش نمی اورد و همونطور گرم و صمیمی با من برخورد میکرد. کمی خوابیدم و نمیدونستم چقدر گذشته بود که با صدای داد و بیداد از خواب بیدار شدم. حسابی ترسیده بودم و اروم اروم به سمت شیشه های رنگی در اتاق راه افتادم. اقا صفدر وسط حیاط ایستاده بود و با چند نفر صحبت میکرد ولی اونا جوابشو با داد و بیداد میدادن و دعوا بالا گرفته بود. عمه دستشو جلوی احد گرفته بود که وارد دعوا نشه ولی احد دست عمه رو پس زد و همینطور که سینه اش رو سپر کرده بود جلوی پسر عمو های اقا صفدر ایستاد و اونم شروع به داد و بیداد کرد. عمه مدام توی سر و صورتش میزد و خواهش و التماس میکرد که دعوا نکنن از اون طرف طوطی هوای ننه اش رو داشت که حالش بد نشه و من همینطور با ترس و لرز پشت شیشه ایستاده بودم. خداروشکر کار به کتک کاری نرسید و زن عمو خیلی زود پسر هاشو اروم کرد ولی دل شوهر عمه بدجوری شکسته بود و همین که سر و صدا ها خوابید به عمه اشاره کرد و گفت جمع کنید از اینجا بریم من نمیتونم دیگه اینجا بمونم. زن عمو خیلی سعی کرد جلومون رو بگیره و کلی از جانب پسر هاش عذدخواهی کرد ولی شوهر عمه قبول نکرد اونجا بمونه و با قهر از خونه بیرون اومد. بیشتر از همه من خوشحال بودم که با رفتنمون از اون خونه احد دیگه نمیتونه فهیمه رو ببینه و عشق بینشون نیست و نابود میشه.همگی سوار گاری شدیم و از کوچه باغی که خونه ی زن عمو داخلش قرار داشت بیرون اومدیم. شوهر عمه سر کوچه باغ افسار حیوون رو کشید و همینطور که به سمت عمه بتول برمیگشت گفت حالا کجا بریم؟ عمه با چشم های ناراحتش شونه ای بالا انداخت و گفت اینجا ده شماست اقا صفدر من از کجا بدونم که کجا و پیش کی بریم. شوهر عمه کمی فکر کرد و دوباره حیوون رو به راه انداخت و به سمت خونه سنگی های ده رفت. خودش قبل از ما از گاری پیاده شد و افسار رو به دست احد داد و گفت همینجا بمونید تا من برگردم. کمی بعد از بالای یکی از خونه ها صدامون زد و گفت احد پسرم حیوون رو به درختی ببند و بیاید بالا. هممون نگاهی به هم انداختیم و نمیفهمیدیم که شوهر عمه داره چیکار میکنه با این وجود به حرفش گوش دادیم و به سختی از پله هایی که هر کدومشون ارتفاع زیادی داشتن بالا رفتیم. شوهر عمه جلوی در ایستاده بود و گفت اینجا خونه ی یکی از بزرگان ده که قدیم ها با اقام حسابی جور بود تا شب رو اینجا میمونیم ولی قول داده که تا شب یکی از خونه هایی که مال برادرامه از خان عموم بگیره و از این به بعد اونجا زندگی کنیم. عمه یه کم دلش گرم شد و بعد از اون وارد خونه شدیم. اهالی خونه که پیرزن و پیرمرد پیری بودن با خوش رویی ازمون استقبال کردن و ازمون پذیرایی کردن. بعد از این کهکمی نشستیم احد به پیرمرد کمک کرد از پله ها پایین بره و گفت تا کوچه باغ همراهیش میکنیم ولی به خونه ی خان عمو برنمیگردم چون این بار اگه دعوامون بشه نمیتونم اروم بمونم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_دو
دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد و فهیمه قراره با هم رو در رو بشن و من نیستم که ببینم چه اتفاقی بینشون میوفته.چند ساعتی طول کشید که احد با صاحب خونه برگرده و اون چند ساعت عمه لحظه ای روی زمین ننشست و مدام راه میرفت و زیر لب ذکر میگفت. اقا صفدر میخواست ارومش کنه و میگفت نهایتا یکی از این خونه هارو با پول هایی که از فروش خونه و مغازه ی شهر داریم میخریم ولی عمه مخالفت میکرد و میگفت ما روی این پول ها فکر دیگه ای کرده بودیم و اگه برای خونه بدیم بیکار میمونیم و نمیتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم. ولی خداروشکر احد و صاحب خونه خبر های خوشی داشتن و هر طوری بود خان عمو رو راضی کرده بودن یکی از خونه هارو به شوهر عمه بده. همون موقع بود که با خوشحالی از خونه ی بزرگ ده بیرون اومدیم و از روی پله های سنگی و ایوون ها و پشت بام های خونه های اهالی ده به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم. خونه سرد و نمور بود و هیچ وسیله ای نداشت ولی اون شب رو با وسایل کمی که از شهر اورده بودیم سر کردیم و صبح روز بعد همین که هوا روشن شد اقا صفدر همراه احد از خونه بیرون رفتن و با چند تا از اهالی ده صحبت کردن و چون از اهالی قدیمی این ده بودن اهالی قبول کرده بودن که زمین هاشون رو بهشون بفروشن. پسر عمو های اقا صفدر خیلی حرصی شده بودن و هر کاری کرده بودن که جلوی این خرید و فروش رو بگیرن ولی موفق نشده بودن و خداروشکر شوهر عمه اون روز مالک زمین ها شد. با بقیه ی پولی که برامون مونده بود تونستیم چند تا ظرف و قابلمه و کاسه بشقاب و چراغ برای اشپزی و گلیم برای نشستن بخریم و خیلی زود خونه ی سنگیمون به شکل یه خونه ی عادی در اومد. گرچه هر کاری هم میکردیم اون خونه سنگی ها مثل خونه های شهر یا خونه ی زن عمو اینا نمیشد چون نه سقف و نه دیوار های صافی داشت و هرچی پنجره داشت باز هم تاریک بود. روز ها میگذشتن و شوهر عمه و احد داخل زمین هاشون مشغول به کار شده بودن خودشون دو نفر برای کار کردن توی اون زمین ها کم بودن و چند تا کارگر روزمزد هم گرفته بودن تا کمکشون کنن. اون زمان ها احد رو زیاد نمیدیدم از صبح خروس خون سر زمین ها میرفت و با غروب افتاب به خونه برمیگشت. وقتی برمیگشت هم اینقدر خسته بود که سرش به زمین میرسید خوابش میبرد. هنوز هم مثل قبل بهش دلبسته بودم ولی هر روز و شب فهیمه توی فکرم بود و لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت. اون روز ها خوشحال تر از قبل بودم و توی دلم میگفتم همین که از خونه ی اقاجون خلاص شدم بهترین اتفاق زندگیم بوده احد هم سر زمینه و خودش گفت من دیگه به خونه ی خان عمو بر نمیگردم پس چطور میخواد اون فهیمه ی هفت خط رو ببینه... بعد از چند ماه اولین محصولات زمین برداشت شد و خداروشکر اون سال زمین ها خیلی حاصل خیز شده بود و بارون خوبی هم بارید و برکت محصولمون چند برابر شد. شوهر عمه محصولات رو به شهر فرستاد و با فروششون پول خوبی به دست اورد و تونست زمین های بیشتری بخره. هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکردیم و تنها ناراحتی من دوری و بی خبری از زن عمو شهنازم بود. احد گه گاهی نگاه های معنا داری بهم مینداخت و زیر چشمی منو میپایید ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نمیفهمیدم با این وجود ته دلم خوشحال میشدم که حواسش به منه و همون نگاه های کوتاه و زودگذر رو بهم میندازه. من و طوطی روز ها توی خونه به عمه کمک میکردیم و ظرف ها و رخت هارو دو تایی لب چشمه میبردیم و میشستیم. با طوطی خیلی بهم خوش میگذشت و واقعا مثل خواهر خونی خودم شده بود. عمه و طوطی هیچی برام کم نمیذاشتن بیشتر از خودشون حواسشون به من بود و همیشه بهم تاکید میکردن که کار های سنگین انجام ندم ولی من از بچگی عادت داشتم و دور از چشمشون بیشتر کار هارو انجام میدادم. یکی از روز هایی که مثل همیشه من و طوطی دیر تر از همه بیدار شدیم چشمم به بقچه ی غذای احد و اقا صفدر افتاد که دم در خونه جا گذاشته بودن یک دفعه از جا پریدم و گفتم عه عه عه شوهر عمه غذاشو جا گذاشته طوطی هم با صدای من بیدار شد و عمه از مطبخ بیرون اومد با دیدن بقچه روی دستش زد و گفت این مرد حسابی حواس پرت شده حالا تا غروب گشنه میمونن. همینطور که چشم هامو میمالیدم و رخت خوابمو جمع میکردم گفتم نگران نباش عمه جون من غذاشون رو براشون میبرم. طوطی هم از جاش بلند شد و گفت اره ننه بتول اینقدر حرص الکی نخور ما میبریم براشون. عمهبا لبخند دستشو روی قلبش گذاشت و گفت اخ قربون شما دو تا دختر گلم برم. بعد از این که با طوطی چند تا لقمه نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم بقچه رو برداشتیم و از خونه بیرون رفتیم. پایین رفتن از پله سنگی ها دیگه مثل اوایل برامون سخت نبود و تند تند از پله ها پایین میرفتیم. نزدیک یک سال بود که توی اون ده ساکن بودیم و کم کم اهالی ده باهامون اشنا شده بودن و
@kord_music_3270929_72302323149052.mp3
زمان:
حجم:
3.41M
آدم برفی
جدید
رضا کرمی تارا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮
تـ♡ــو فقط "عشق " نیستی . . .
تو آرامشی هستی
که هیچکس
جز تو بلدش نیست💋❤️🔥
آرامشم💋❤️
♥️🍃
با خاطرههای تو
که سرسبزیِ محضی
هر روز برای منِ دیوانه
بهار است...
C᭄
تو نیستے و خیال تو را
به بر دارم ...♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ناز کنی نظر کنی ،قهر کنی ،ستم کنی
گر که جفا،گر که وفا از تو حذر نمیکنم.♥😍✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی به چشمات فکر میکنم نفس کشیدن یادم میره🥹💜🫠
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شما اول بگو چرا انقدر خندههات قشنگه تا منم بگم چرا انقدر دوست دارم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ماهی از دریـــا سیر نمیشود " دل از طــ "🫠🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞