#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_دو
دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد و فهیمه قراره با هم رو در رو بشن و من نیستم که ببینم چه اتفاقی بینشون میوفته.چند ساعتی طول کشید که احد با صاحب خونه برگرده و اون چند ساعت عمه لحظه ای روی زمین ننشست و مدام راه میرفت و زیر لب ذکر میگفت. اقا صفدر میخواست ارومش کنه و میگفت نهایتا یکی از این خونه هارو با پول هایی که از فروش خونه و مغازه ی شهر داریم میخریم ولی عمه مخالفت میکرد و میگفت ما روی این پول ها فکر دیگه ای کرده بودیم و اگه برای خونه بدیم بیکار میمونیم و نمیتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم. ولی خداروشکر احد و صاحب خونه خبر های خوشی داشتن و هر طوری بود خان عمو رو راضی کرده بودن یکی از خونه هارو به شوهر عمه بده. همون موقع بود که با خوشحالی از خونه ی بزرگ ده بیرون اومدیم و از روی پله های سنگی و ایوون ها و پشت بام های خونه های اهالی ده به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم. خونه سرد و نمور بود و هیچ وسیله ای نداشت ولی اون شب رو با وسایل کمی که از شهر اورده بودیم سر کردیم و صبح روز بعد همین که هوا روشن شد اقا صفدر همراه احد از خونه بیرون رفتن و با چند تا از اهالی ده صحبت کردن و چون از اهالی قدیمی این ده بودن اهالی قبول کرده بودن که زمین هاشون رو بهشون بفروشن. پسر عمو های اقا صفدر خیلی حرصی شده بودن و هر کاری کرده بودن که جلوی این خرید و فروش رو بگیرن ولی موفق نشده بودن و خداروشکر شوهر عمه اون روز مالک زمین ها شد. با بقیه ی پولی که برامون مونده بود تونستیم چند تا ظرف و قابلمه و کاسه بشقاب و چراغ برای اشپزی و گلیم برای نشستن بخریم و خیلی زود خونه ی سنگیمون به شکل یه خونه ی عادی در اومد. گرچه هر کاری هم میکردیم اون خونه سنگی ها مثل خونه های شهر یا خونه ی زن عمو اینا نمیشد چون نه سقف و نه دیوار های صافی داشت و هرچی پنجره داشت باز هم تاریک بود. روز ها میگذشتن و شوهر عمه و احد داخل زمین هاشون مشغول به کار شده بودن خودشون دو نفر برای کار کردن توی اون زمین ها کم بودن و چند تا کارگر روزمزد هم گرفته بودن تا کمکشون کنن. اون زمان ها احد رو زیاد نمیدیدم از صبح خروس خون سر زمین ها میرفت و با غروب افتاب به خونه برمیگشت. وقتی برمیگشت هم اینقدر خسته بود که سرش به زمین میرسید خوابش میبرد. هنوز هم مثل قبل بهش دلبسته بودم ولی هر روز و شب فهیمه توی فکرم بود و لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت. اون روز ها خوشحال تر از قبل بودم و توی دلم میگفتم همین که از خونه ی اقاجون خلاص شدم بهترین اتفاق زندگیم بوده احد هم سر زمینه و خودش گفت من دیگه به خونه ی خان عمو بر نمیگردم پس چطور میخواد اون فهیمه ی هفت خط رو ببینه... بعد از چند ماه اولین محصولات زمین برداشت شد و خداروشکر اون سال زمین ها خیلی حاصل خیز شده بود و بارون خوبی هم بارید و برکت محصولمون چند برابر شد. شوهر عمه محصولات رو به شهر فرستاد و با فروششون پول خوبی به دست اورد و تونست زمین های بیشتری بخره. هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکردیم و تنها ناراحتی من دوری و بی خبری از زن عمو شهنازم بود. احد گه گاهی نگاه های معنا داری بهم مینداخت و زیر چشمی منو میپایید ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نمیفهمیدم با این وجود ته دلم خوشحال میشدم که حواسش به منه و همون نگاه های کوتاه و زودگذر رو بهم میندازه. من و طوطی روز ها توی خونه به عمه کمک میکردیم و ظرف ها و رخت هارو دو تایی لب چشمه میبردیم و میشستیم. با طوطی خیلی بهم خوش میگذشت و واقعا مثل خواهر خونی خودم شده بود. عمه و طوطی هیچی برام کم نمیذاشتن بیشتر از خودشون حواسشون به من بود و همیشه بهم تاکید میکردن که کار های سنگین انجام ندم ولی من از بچگی عادت داشتم و دور از چشمشون بیشتر کار هارو انجام میدادم. یکی از روز هایی که مثل همیشه من و طوطی دیر تر از همه بیدار شدیم چشمم به بقچه ی غذای احد و اقا صفدر افتاد که دم در خونه جا گذاشته بودن یک دفعه از جا پریدم و گفتم عه عه عه شوهر عمه غذاشو جا گذاشته طوطی هم با صدای من بیدار شد و عمه از مطبخ بیرون اومد با دیدن بقچه روی دستش زد و گفت این مرد حسابی حواس پرت شده حالا تا غروب گشنه میمونن. همینطور که چشم هامو میمالیدم و رخت خوابمو جمع میکردم گفتم نگران نباش عمه جون من غذاشون رو براشون میبرم. طوطی هم از جاش بلند شد و گفت اره ننه بتول اینقدر حرص الکی نخور ما میبریم براشون. عمهبا لبخند دستشو روی قلبش گذاشت و گفت اخ قربون شما دو تا دختر گلم برم. بعد از این که با طوطی چند تا لقمه نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم بقچه رو برداشتیم و از خونه بیرون رفتیم. پایین رفتن از پله سنگی ها دیگه مثل اوایل برامون سخت نبود و تند تند از پله ها پایین میرفتیم. نزدیک یک سال بود که توی اون ده ساکن بودیم و کم کم اهالی ده باهامون اشنا شده بودن و
@kord_music_3270929_72302323149052.mp3
زمان:
حجم:
3.41M
آدم برفی
جدید
رضا کرمی تارا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮
تـ♡ــو فقط "عشق " نیستی . . .
تو آرامشی هستی
که هیچکس
جز تو بلدش نیست💋❤️🔥
آرامشم💋❤️
♥️🍃
با خاطرههای تو
که سرسبزیِ محضی
هر روز برای منِ دیوانه
بهار است...
C᭄
تو نیستے و خیال تو را
به بر دارم ...♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ناز کنی نظر کنی ،قهر کنی ،ستم کنی
گر که جفا،گر که وفا از تو حذر نمیکنم.♥😍✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی به چشمات فکر میکنم نفس کشیدن یادم میره🥹💜🫠
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شما اول بگو چرا انقدر خندههات قشنگه تا منم بگم چرا انقدر دوست دارم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ماهی از دریـــا سیر نمیشود " دل از طــ "🫠🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چِشمات زیباتَرین اُستانِ مَنطَقَست..🩵🫧
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
«بِهشت..♡» انتهایِ
آغوشِ «تُوست..♡»
کِ مرا غَرقِ زیباییِ
«وجودَش..♡» کرده..!💛💍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞