eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جغرافیایی کوچک من،بازوان توست💞♥️🥰
Mohammad LotfiMohammad Lotfi - NaaRefigh (320).mp3
زمان: حجم: 7.18M
همه میگن عشق تو وفا نداره ❤️ نا رفیق محمدلطفی
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "ولۍ هیچ چیزی رو تو زندگۍتون سخت نگیرین، به جز دست‌هاۍ هم،🫂 دست‌هاۍ همو سفت و سخت بگیرین" تــو را عاشقانه زندگی می‌ڪنم ❤️ ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم اسارتی میخواهد از جنس تو… ❤️ مثل حبس شدن گوشه آغوشت!
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_چهل_دو دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد
هممون رو خوب میشناختن. توی کوچه های خاکی ده راه میرفتیم و به پیر و جوون سلام میدادیم و احوال پرسی میکردیم تا بلاخره به زمین های شوهر عمه رسیدیم. اقا صفدر زیر درختی نشسته بود و با پارچه ای عرق پیشونیش رو خشک میکرد. دور و برمو نگاهی کردم و چشمم فقط دنبال احد میگشت ولی پیداش نمیکردم.‌بلاخره به شوهر عمه رسیدیم و اونم با دیدن ما حسابی جا خورد و رو به طوطی گفت اینجا چیکار میکنین دخترا؟ طوطی بقچه ی غذارو بالا اورد و گفت گرسنه نبودین اقا؟ انگار پاک فراموش کردین که بقچه ی ناهارتون رو یادتون رفته. شوهر عمه لبخندی زد و گفت قربون دستت باباجان به خاطر فراموش کاری من تا اینجا اومدی. طوطی به من اشاره کرد و گفت والا اگه گلی نبود من که تا اینجا نمیومدم و یواشکی چشمکی به من زد. نتونستم بیشتر از این کنجکاویمو پنهون کنم و خطاب به شوهر عمه گفتم پس احد کجاست؟ شوهر عمه یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت از کجا بدونم دخترم این پسر هر روز موقع ناهار گم و گور میشه گمون کنم میره یه جایی چرتی برای خودش میزنه. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هر دومون با خبر شدیم که احد سر شوهر عمه رو شیره میماله و میره دنبال خوش گذرونی خودش. از طرفی ذهنم سمت فهیمه رفت و با خودم گفتم زهی خیال باطل این همه روزی که من خیالم راحت بوده که احد سر زمین هاست همش با فهیمه بوده و دور از چشم ما کنار هم خوش میگذروندن. دلم یه جوری شده بود و زودتر از طوطی خداحافظی ارومی با شوهر عمه کردم و به سمت خونه راه افنادم. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و همینطور که نفس نفس میزد بریده بریده گفت کجا رفتی یک دفعه گلی خب صبر میکردی منم بیام. جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم طوطی حرف دیگه ای نزد و همینطور دنبالم میومد کل مسیر توی این فکر بودم که چطور بفهمم احد کجا میره و این چند ساعت ظهر رو چیکار میکنه ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. اون شب وقتی اقا صفدر و احد به خونه برگشتن اصلا دلم نمیخواست به احد نگاه کنم و انگار ازش خجالت میکشیدم. تا نیمه های شب خواب به چشم هام نمیومد و مدام توی رخت خوابم جا به جا میشدم. اینقدر این طرف اون طرف غلتیدم تا طوطی هم شاکی شد و با صدای خواب الود گفت ای بابا بخواب دیگه گلی. بلاخره تا صبح راه حلی پیدا کردم و همین که اروم شدم خواب به چشم هام اومد. همش با خودم خدا خدا میکردم که عمه بهم ایراد نگیره و وقتی میگم تنهایی میخوام‌ برم لب چشمه اجازه بده ولی همین فکر ها کافی نبود و ترجیح دادم از طوطی کمک بخوام. قضیه رو به طوطی گفتم و اول از عشقی که به احد داشتم شروع کردم. طوطی اصلا جا نخورد و مشخص بود که خودش بو برده. دست هامو توی دستش گرفت و گفت نمیدونم چی بگم‌گلی جان ولی کاش این احساسی که پیدا کردی باعث غم و غصه ات نشه. نذاشتم طوطی بیشتر از این نصیحتم کنه و گفتم تو چیزی از ماجراهای بین احد و فهمیه میدونی؟ طوطی سرش رو پایین انداخت و گفت اون روزی که خونه ی زن عمو با گریه از ته کوچه برگشتی یه چیز هایی متوجه شدم ولی پِیِش نرفتم و گفتم به من ربطی نداره ولی خب تو هم مثل احد که برادرمه خواهرمی و نمیتونم نازاحتیتو ببینم. لبخندی به روش زدم و گفتم حالا اینارو برات تعریف کردم که یه کمکی بهم بکنی. طوطی بهم خیره شد و گفت چیکار‌کنم؟ جواب دادم اول میخواستم یه جوری عمه رو راضی کنم که امروز تنها برم سر چشمه و وسط راه راهمو کج کنم و برم ببینم احد کجا میره ولی با خودم گفتم یه وقت عمه اجازه نمیده و بهتره مثل همیشه دوتایی بریم. حالت چهره ی طوطی عوض شد و گفت میخوای زاغ سیای احدو چوب بزنی زشته دختر. گفتم طوطی توروخدا باهام بیا دلم اروم نمیگیره میخوام ببینم میره دنبال فهیمه یا نه. طوطی خودش رو عقب تر کشید و بعد از این که نچی گفت ادامه داد اگه داداشم متوجه ی ما بشه چی؟ دوباره خودمو جلوتر کشیدم و گفتم طوطی مراقبیم خودم حواسم هست یه جوری دنبالش میریم که اصلا خبردار نشه. طوطی بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کرد و با ترس و لرز چند تا تیکه رختی که کثیف هم نبود برداشت و لگن رو دست من داد و رو به عمه گفت ننه بتول ما میریم رخت هارو بشوریم. عمه سرش رو از مطبخ بیرون اورد و گفت مگه چند روز پیش رخت هارو نشستین؟ طوطی رخت هایی که دستش بود بالا اورد و گفت اینه ها احد خیلی رخت چرک میکنه و قبل از این که عمه سوال دیگه ای بپرسه فلنگو بست و از خونه بیرون رفت هر دومون دلهره داشتیم و قلبمون تند تند مثل گنجشک میزد. طوطی نگاهی به لگن به اون بزرگی انداخت و گفت اخه با اینا بریم؟ به خونه ی همسایه نگاهی انداختم و گفتم بسپاریمشون به قدسی خانم و بریم و برگردیم. لگن رو لب ایوون قدسی خانم گذاشتیم و تند تند به سمت زمین راه میرفتیم نمیتونستیم زیاد جلو بریم چون نمیخواستیم کسی مارو اونجا ببینه.
خداروشکر احد سر زمین بود و قبل از اومدن ما نرفته بود. یه کم توی کوچه پس کوچه ها خودمون رو قایم کردیم تا بلاخره احد از زمین بیرون اومد و به سمت ده راه افتاد. اروم اروم و با احتیاط دنبالش میرفتیم و فاصلمون رو حفط میکردیم که متوجه ی ما نشه ولی بین راه بودیم که مسیرشو به سمت جنگل عوض کرد. نگاهی به هم انداختیم نمیدونستیم راهمون رو ادامه بدیم یا نه. اون جنگل ها حسابی ترسناک بود و اگه داخلش گم میشدی پیدا شدنت با خدا بود. چشمه هم توی جنگل بود ولی خب همون اولای کار و چون رفت و امد زیاد بود نمیترسیدیم سر چشمه بریم. با این حال توی دلم گفتم اگه بیشتر از این معطل کنم احد رو گم میکنیم و همینطور که توی فکر بودم دست طوطی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم طوطی خیلی مقاومت میکرد و دلش نمیخواست بیاد ولی هرطوری بود مجبورش کردم و کمی بعد خودمون رو داخل سرسبزی بی انتهای جنگل دیدیم. دلم گرم بود که دنبال احد میریم و برمیگردیم و اینطوری دیگه گم نمیشیم. احد همینطور جلو و جلو تر میرفت و دیگه کم کم خودمم مثل طوطی ترسیده بودم و دلم نمیخواست بیشتر از این پیش برم ولی خب چاره ای نداشتیم چون مسیر برگشت رو بلد نبودیم. تا یه جایی رفتیم تا بلاخره احد متوقف شد و همینطور که سر جاش ایستاده بود دست هاشو توی دهنش کرد و سوتی زد. من و طوطی پشت درخت خودمون رو قایم کردیم تا چشم احد که دور خودش میچرخید و دنبال کسی میگشت به ما نیوفته ولی چیزی نگذشت که فهیمه از پشت یکی از درخت ها بیرون پرید و همینطور که دامن بلندش رو بالا گرفته بود بدو بدو به سمت احد اومد و.... قلبم تند تند میزد و حال خیلی بدی داشتم. روی بدنم عرق سرد نشسته بود و دلم بدجوری به هم میپیچید. از اون طرف طوطی دستش رو محکم روی دهنش گذاشته بود و با چشم هایی که از حدقه بیرون اومده بود به فهیمه و احد خیره بود. به درخت تکیه دادم و چند باری دستم رو روی قفسه ی سینه ام کشیدم تا نفسم بالا بیاد. طوطی حالش بهتر از من نبود و هنوز همون طور با تعجب به رو به روش خیره بود. دوباره سرکی کشیدم و این بار فهیمه پیش احد لم داده بود ... نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد طوطی منو به سمت خودش برگردوند و همینطور که انگشت اشارش رو جلوی دهنش گرفته بود با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت گلی توروخدا اروم باش اگه صدات بره بالا میفهمن ما اینجاییم مگه چقدر باهاشون فاصله داریم... تند تند سرمو تکون دادم و اشک هامو با استینم پاک کردم. دیگه دلم نمیخواست حتی یک بار هم چشمم به چشم احد بیوفته و خیلی ازش بدم اومده بود. طوطی همینطور که پشت درخت نشسته بود گفت حالا چیکار کنیم تا کی اینجا بشینیم که دل و قلوه دادن این دوتا تموم بشه بینیمو بالا کشیدم و همینطور که شونه هامو بالا می انداختم زیر لب گفتم چمیدونم. تو جام تکونی خوردم تا دوباره سرکی بکشم و ببینم اگه احد و فهیمه حواسشون به ما نیست زودتر از اونجا بریم. اینقدر ازشون بدم اومده بود که حتی دلم نمیخواست یک لحظه ی دیگه اونجا بمونم طوطی هم همزمان با من روی زانوهاش بلند شد و هر دومون گوشه ی سرمون رو از پشت درخت بیرون اوردیم ولی حتی به ثانیه هم نکشید که سر جامون برگشتیم و با لپ هایی گل انداخته به هم خیره شدیم. اب دهنمو با صدا قورت دادم و به صدای قلبم که توی سرم تکرار میشد گوش سپردم. خواستم دوباره برگردم و نگاه کنم که طوطی دستم رو گرفت و گفت نه گلی برنگرد دیگه نگاهشون نکن. هیچکدوممون نمیتونستیم باور کنیم فهیمه همچین آدمیه، بجای اون ما خجالت زده شده بودیم. طوطی همینطور که مچ دستمو محکم توی دستش گرفته بود گفت باید برگردیم خودمون راه رو پیدا میکنیم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم. انگار که لال شده بودم و هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد دوباره سرم رو تکون دادم و دنبال طوطی که چهار دست و پا پشت درخت دیگه ای میرفت راه افتادم. همینطور مسافت زیادی رو طی کردیم تا بلاخره از احد و فهیمه فاصله گرفتیم و تونستیم بلند شیم مثل ادم راه بریم لباسامون حسابی گلی شده بود و شاخ و برگ درخت های جنگل به پایین دامن هامون گیر کرده بود و هر کی مارو میدید قشنگ میفهمید که سر چشمه نبودیم. هر دومون هنوز توی شوک بودیم و نمیتونستیم چیزی که دیدیم رو باور کنیم. حتی روی نگاه کردن به همدیگه رو نداشتیم. طوطی بعد از کلی وقت بلاخره صداش در اومد و گفت اگه خان عمو بفهمه سر هر دوشونو میبره. اگه ننه بتولم بفهمه همونجا دق میکنه میوفته و میمیره. نمیتونستم حرفی بزنم و چیزی که دیدم مدام از جلوی چشم هام رد میشد. اصلا متوجه ی مسیر نبودم و بعد ها خداروشکر کردم که طوطی رو همراه خودم اورده بودم.طوطی گه گاهی می ایستاد نگاهی به دور و برش می انداخت و میگفت باید از این طرف بریم.
منم که هیچی حالیم نبود همینطور دنبالش میرفتم. خداروشکر مسیرمون به چشمه ای که رخت هارو میشستیم خورد و از اونجا به بعدش رو هر دومون بلد بودیم.طوطی بین راه دستمو گرفت و گفت گلی لباس هامون خیلی کثیف شده اینطوری همه میفهمن توی جنگل بودیم با صدایی گرفته گفتم خب چیکار کنیم؟ طوطی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت باید تمیز کنی لباستو. دوتایی سر چشمه رفتیم و مشغول پاک کردن گل ها از لباسامون شدیم تا بالای زانو هامون خیس شده بود و وضعیتمون از اونی که فکر میکردیم بدتر بود. طوطی پوفی کرد و ادامه داد گل بود به سبزه نیز اراسته شد کاش خودمون رو خیس نمیکردیم حالا مگه این لباس های به این کلفتی خشک میشه جواب ننه بتول رو چی بدیم. این بار من جلوتر راه افتادم و گفتم میگیم رخت گِل اب رفت و وقتی خواستیم از اب بگیریم لباس هامون خیس شد طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت خدا سنگمون میکنه گلی اینقدر که به ننه بتولم دروغ میگیم. خودمم خیلی ناراحت بودم و میترسیدم خدا سنگم کنه ولی به خودم قول دادم که دیگه دنبال احد نرم که نخوام به عمه بتول دروغ بگم. به خونه ی همسایه رسیدیم و لگن رخت هارو برداشتیم و همونجا با دبه ابی که در خونه ی همسایه بود خیسشون کردیم. وقتی به خونه برگشتیم همونطور که فکر میکردیم عمه بتول با دستش روی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه سر و وضعیه چرا اینقدر خیس شدین. طوطی با صدای لرزون گفت رخت گَلِ اب رفت خواستیم درش بیاریم اینطوری شد عمه بتول جواب داد مراقب باشین دخترا این فصل، رودخونه خروشانه یه وقت شمارو هم با خودش میبره از این به بعد رخت گَلِ اب رفت نمیخواد در بیارین فدای سرتون. دلم به حال عمه میسوخت که اینقدر ساده و مهربون بود اصلا نفهمید که داریم دروغ میگیم و به خاطر این که ممکن بود غرق بشیم کلی غصه خورد. رخت های احد رو با حرص روی طنابی که جلوی در با میخ به دیوار های سنگی کوبیده بودیم پهم کردم و از خونه بیرون اومدم. لب پله ها نشستم و زانو هامو توی بغلم گرفتم هر کاری میکردم فهیمه که توی بغل احد نشسته بود و لباسشو در می اورد از ذهنم بیرون نمیرفت هر بار یادم میومد بغض میکردم و بیشتر از قبل ازشون متنفر میشدم. کمی بعد طوطی هم کنارم نشست و گفت گلی هنوز داری به فهیمه فکر میکنی؟ ولش کن دیگه ،من که ابجیِ احدم، ازش بدم اومده ،نمیدونم تو چطوری میتونی بازم بهش فکر کنی. سرمو بالا گرفتم و گفتم منم ازش بدم اومده، کی گفته بهش فکر میکنم دلم نمیخواد یه بار دیگه هم ببینمش. طوطی دستشو پشتم کشید و گفت اخه اینطوری که نمیشه ما توی یه خونه زندگی میکنیم. نکنه وقتی احد اومد یه کاری بکنی ننه بتولم متوجه بشه ها خودت که دیدی چه دل مهربون و قلب صاف و ساده ای داره اگه بفهمه دق میکنه اون حتی از گوشه ی ذهنشم رد نمیشه که پسرش همچین کاری بکنه. سرمو تکون دادم و گفتم باشه کاری نمیکنم. چند روزی گذشت و هر وقت احد به خونه میومد خودمو به کاری مشغول میکردم تا چشمم بهش نیوفت طوطی هم دست کمی از من نداشت و خجالت میکشید با احد چشم تو چشم بشه. یکی از روزهایی که با طوطی لب چشمه رفته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم در خونه شلوغه اول هردومون دلشوره گرفتیم ولی وقتی نزدیک تر شدیم متوجه شدیم که برادر های طوطی اومدن. عمه بتول مثل ابر بهار اشک میریخت و نمیدونست کدوم یکیشون رو بغل کنه. با دیدن زن برادر های طوطی دلم یه کم باز شد و از اون حال و هوای بد بیرون اومدم. طوطی با دیدن بچه های برادرش که عمه عمه میکردن و به سمتش میومدن خیلی ذوق زده شد و روی زمین نشست و بغلشون کرد. عروس ها به سمتم اومدن و هر دو با هم گفتن وا گلی خودتی؟ چقدر بزرگ شدی چه خانمی شدی.عجیب بود یکی دو سال بیشتر نگذشته بود و به نظر خودم که بزرگ نشده بودم ولی اونا میگفتن چون مدت زیادیه ندیدیمت اینطوری به نطر میرسه. عمه سریع به مطبخ رفت و غداشو بیشتر کرد تا جلوی مهمون هاش بی ابرو نشه. اون روز هممون عجیب خوشحال بودیم ولی خوشحالی من زیاد دوام نداشت و با برگشتن احد از سر زمین اونم چند ساعت زودتر دوباره حالم بد شد و توی هم رفتم. از روزی که فهمیده بودم توی جنگل با فهیمه ملاقات دارن هر روز زیر نظرش داشتم یه روز هایی لباش خندون بود و متوجه میشدم که فهیمه رو دیده ولی بعضی روز ها اخم هاش تو هم بود و انگار روی پای خودش بند نبود گاهی روز هایی که اخمو بود از دهن شوهر عمه در میرفت که احد امروز ظهر هم سر زمین بوده و شاید خسته است که اخموعه و اون موقع بود که من و طوطی متوجه میشدیم به خاطر ندیدن فهیمه اینطوری گرفته است.
خیلی ناراحت میشدم که عشق بینشون اینقدر عمیقه و اینقدر همدیگه رو دوست دارن ولی کاری از دستم بر نمیومد و هر طوری بود میخواستم فکر احد رو از سرم بیرون کنم. اون شب شام رو دور هم خوردیم و زمانی که وقت خواب شد فهمیدیم هیچ جوره توی اون خونه جامون نمیشه حتی اگه با کمترین فاصله کنار هم میخوابیدیم باز هم برای یکی دو نفر جا کم میومد،شوهر عمه حسابی ناراحت بود که خونه ی به اون بزرگیش رو ول کرده و اومده ده اونم به هزار بدبختی توی خونه ای زندگی میکنه که به زور چهار تا ادم جا میشن من هم غصه میخوردم چون به خاطر من اواره شده بودن اونم به خاطر عشقی که به احد داشتم و به خاطر دیدنش این همه به خونشون رفت و امد کردم تا اقاجونم اینا متوجه ی وجود دخترشون بشن. شوهر عمه در خونه ی بزرگ ده که دفعه ی قبل هم کمکمون کرده بود رفت تا این بار هم چاره ای باندیشه. اون پیر مرد و پیرزن هم که حسابی مهربون و مهمون نواز بودن پیشنهاد دادن اون شب رو مهمون ها توی خونه ی اونا بگذرونن تا روز بعد فکری بکنیم. خونه ی شوهر عمه زنونه و خونه ی بزرگ ده مردونه شد و اون شب با عروس های عمه و بچه هاشون و طوطی تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم. عمه مثل هر روز صبح زود از خواب بیدار شد و با اون همه سر و صدایی که توی مطبخ راه انداخت نذاشت خواب به چشم کسی بیاد. با کره و پنیر محلی که خودش گرفته بود... برامون صبحانه درست کرد و صبحانمون رو توی ایوون دور هم خوردیم بعد از اون شوهر عمه از جاش بلند شد و گفت باید برای بچه ها یه فکری بکنیم هممون تو این خونه جا نمیشیم. پسر ها از جاشون بلند شدن و گفتن اقا ما زود میریم الکی خودت رو به زحمت ننداز ولی اقا صفدر قبول نکرد و گفت بعد از این همه مدت اومدین مگه من میذارم زود برگردین؟ شوهر عمه با سه تا پسرش در خونه ی خان عموش رفت و این بار وقتی خان عموش دیده بود تعداد اینا بیشتره و زورش بهشون نمیرسه خیلی راحت بقیه ی خونه هارو دست شوهر عمه سپرده بود و با روی خوش گفته بود که خونه ی برادراته حق توعه. خیلی خوشحال شدیم که شوهر عمه بلاخره تونست اون چند تا خونه ی دیگه رو هم بگیره و اون چند روزی که پسر هاش اونجا بودن هر کدوم از خونه هارو به یکیشون داده بود تا راحت باشن. اون یک هفته خیلی بهمون خوش گذشت با عروس های عمه به جنگل میرفتیم کلی میگفتیم و میخندیدیم با بچه ها بازی میکردیم و... پسر ها هم با شوهر عمه سر زمین میرفتن و کمکش میکردن. اون مدت یه جورایی احد و فهیمه از ذهنم بیرون رفته بود و فهمیده بودم توی این دنیا کار هایی جز فکر‌ کردن به عشق و عاشقی اون دوتا هم‌ برام هست. بعد از یک هفته پسر ها قصد‌ رفتن کردن ولی عسگر زن و بچه اش رو با خودش نبرد و گفت میرم شهر یه سری کار هامو انجام بدم بعد از اون‌ بر میگردم اینجا و مدتی رو با شما زندگی میکنم عمه از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و کلی به عیسی هم اصرار کرد که تو هم برو شهر خونه و دکانت رو بفروش بیا اینجا ولی عیسی قبول نکرد و گفت من هنوز امادگی اینجا زندگی کردن رو ندارم از طرفی زن عسگر خانوادش شهر نیستن من نمیتونم زن و بچه ام رو از خانوادشون دور کنم. پسر ها رفتن و دوباره دل عمه بود که غصه دار شد ولی این بار با وجود نوه هاش که کنارش بودن کمتر غصه میخورد دلش به اونا گرم بود. شوهر عمه میگفت عسگر از کار سر زمین ها خوشش اومده و وقتی فهمید که سال پیش چقدر محصول فروختیم تصمیم گرفت بیاد ده و روی زمین کار کنه. بلور روز ها کنار ما بود و توی کار های خونه به عمه کمک میکرد با من و طوطی سر چشمه میومد و بچه هاشو می اورد تا کمی لب اب بازی کنن البته از بس عمه سفارش کرده بود مراقب باشین بچه هارو اب نبره ما هیچی از کارمون نمیفهمیدیم و مدام چشممون به بچه ها بود. چند روزی گذشت و سر و کله ی عسگر پیدا نشد. عمه و بلور خیلی نگران بودن ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد و هیچ جوره نمیتونستیم خبر بگیریم تا بلاخره یه شب شوهر عمه خطاب به احد گفت فردا میفرستمت شهر ببینی این برادرت کجاست دل همه را نگران کرده. احد حسابی توی هم رفت و گفت من چند روز برم تا شهر و برگردم اخه اینجا کار و زندگی دارم. عمه خیلی جا خورد احد ادم مخالفت کردن نبود و تا به اون روز چیزی جز چشم به ننه و اقاش نگفته بود ولی انگار شوهر‌ عمه به این حال و هوای جدید احد عادت داشت. از جام بلند شدم و استکان های کمر باریک رو توی سینی گذاشتم و به سمت مطبخ راه افتادم تا بیشتر از این چشمم به چشم احد نیوفته ولی از توی مطبخ صدای عمه رو شنیدم که به احد میگفت این چه طرز حرف زدنه از کی تا حالا چیزی جز چشم به ننه و اقات میگی که من خبر ندارم احد سکوت کرده بود عمه دوباره پرسید با تو بودم احد برای چی روی حرف اقات حرف میزنی؟