819.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه میگن عشق تو وفا نداره ❤️
Mohammad LotfiMohammad Lotfi - NaaRefigh (320).mp3
زمان:
حجم:
7.18M
همه میگن عشق تو وفا نداره ❤️
نا رفیق
محمدلطفی
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"ولۍ هیچ چیزی رو
تو زندگۍتون سخت نگیرین،
به جز دستهاۍ هم،🫂
دستهاۍ همو سفت و سخت بگیرین"
تــو را عاشقانه زندگی میڪنم ❤️
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم
اسارتی میخواهد
از جنس تو… ❤️
مثل حبس شدن گوشه آغوشت!
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_چهل_دو دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_سه
هممون رو خوب میشناختن.
توی کوچه های خاکی ده راه میرفتیم و به پیر و جوون سلام میدادیم و احوال پرسی میکردیم تا بلاخره به زمین های شوهر عمه رسیدیم.
اقا صفدر زیر درختی نشسته بود و با پارچه ای عرق پیشونیش رو خشک میکرد. دور و برمو نگاهی کردم و چشمم فقط دنبال احد میگشت ولی پیداش نمیکردم.بلاخره به شوهر عمه رسیدیم و اونم با دیدن ما حسابی جا خورد و رو به طوطی گفت اینجا چیکار میکنین دخترا؟
طوطی بقچه ی غذارو بالا اورد و گفت گرسنه نبودین اقا؟ انگار پاک فراموش کردین که بقچه ی ناهارتون رو یادتون رفته. شوهر عمه لبخندی زد و گفت قربون دستت باباجان به خاطر فراموش کاری من تا اینجا اومدی. طوطی به من اشاره کرد و گفت والا اگه گلی نبود من که تا اینجا نمیومدم و یواشکی چشمکی به من زد. نتونستم بیشتر از این کنجکاویمو پنهون کنم و خطاب به شوهر عمه گفتم پس احد کجاست؟ شوهر عمه یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت از کجا بدونم دخترم این پسر هر روز موقع ناهار گم و گور میشه گمون کنم میره یه جایی چرتی برای خودش میزنه. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هر دومون با خبر شدیم که احد سر شوهر عمه رو شیره میماله و میره دنبال خوش گذرونی خودش. از طرفی ذهنم سمت فهیمه رفت و با خودم گفتم زهی خیال باطل این همه روزی که من خیالم راحت بوده که احد سر زمین هاست همش با فهیمه بوده و دور از چشم ما کنار هم خوش میگذروندن. دلم یه جوری شده بود و زودتر از طوطی خداحافظی ارومی با شوهر عمه کردم و به سمت خونه راه افنادم. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و همینطور که نفس نفس میزد بریده بریده گفت کجا رفتی یک دفعه گلی خب صبر میکردی منم بیام. جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم طوطی حرف دیگه ای نزد و همینطور دنبالم میومد کل مسیر توی این فکر بودم که چطور بفهمم احد کجا میره و این چند ساعت ظهر رو چیکار میکنه ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. اون شب وقتی اقا صفدر و احد به خونه برگشتن اصلا دلم نمیخواست به احد نگاه کنم و انگار ازش خجالت میکشیدم. تا نیمه های شب خواب به چشم هام نمیومد و مدام توی رخت خوابم جا به جا میشدم. اینقدر این طرف اون طرف غلتیدم تا طوطی هم شاکی شد و با صدای خواب الود گفت ای بابا بخواب دیگه گلی. بلاخره تا صبح راه حلی پیدا کردم و همین که اروم شدم خواب به چشم هام اومد. همش با خودم خدا خدا میکردم که عمه بهم ایراد نگیره و وقتی میگم تنهایی میخوام برم لب چشمه اجازه بده ولی همین فکر ها کافی نبود و ترجیح دادم از طوطی کمک بخوام. قضیه رو به طوطی گفتم و اول از عشقی که به احد داشتم شروع کردم. طوطی اصلا جا نخورد و مشخص بود که خودش بو برده. دست هامو توی دستش گرفت و گفت نمیدونم چی بگمگلی جان ولی کاش این احساسی که پیدا کردی باعث غم و غصه ات نشه. نذاشتم طوطی بیشتر از این نصیحتم کنه و گفتم تو چیزی از ماجراهای بین احد و فهمیه میدونی؟ طوطی سرش رو پایین انداخت و گفت اون روزی که خونه ی زن عمو با گریه از ته کوچه برگشتی یه چیز هایی متوجه شدم ولی پِیِش نرفتم و گفتم به من ربطی نداره ولی خب تو هم مثل احد که برادرمه خواهرمی و نمیتونم نازاحتیتو ببینم. لبخندی به روش زدم و گفتم حالا اینارو برات تعریف کردم که یه کمکی بهم بکنی. طوطی بهم خیره شد و گفت چیکارکنم؟ جواب دادم اول میخواستم یه جوری عمه رو راضی کنم که امروز تنها برم سر چشمه و وسط راه راهمو کج کنم و برم ببینم احد کجا میره ولی با خودم گفتم یه وقت عمه اجازه نمیده و بهتره مثل همیشه دوتایی بریم. حالت چهره ی طوطی عوض شد و گفت میخوای زاغ سیای احدو چوب بزنی زشته دختر. گفتم طوطی توروخدا باهام بیا دلم اروم نمیگیره میخوام ببینم میره دنبال فهیمه یا نه. طوطی خودش رو عقب تر کشید و بعد از این که نچی گفت ادامه داد اگه داداشم متوجه ی ما بشه چی؟ دوباره خودمو جلوتر کشیدم و گفتم طوطی مراقبیم خودم حواسم هست یه جوری دنبالش میریم که اصلا خبردار نشه. طوطی بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کرد و با ترس و لرز چند تا تیکه رختی که کثیف هم نبود برداشت و لگن رو دست من داد و رو به عمه گفت ننه بتول ما میریم رخت هارو بشوریم. عمه سرش رو از مطبخ بیرون اورد و گفت مگه چند روز پیش رخت هارو نشستین؟ طوطی رخت هایی که دستش بود بالا اورد و گفت اینه ها احد خیلی رخت چرک میکنه و قبل از این که عمه سوال دیگه ای بپرسه فلنگو بست و از خونه بیرون رفت هر دومون دلهره داشتیم و قلبمون تند تند مثل گنجشک میزد. طوطی نگاهی به لگن به اون بزرگی انداخت و گفت اخه با اینا بریم؟ به خونه ی همسایه نگاهی انداختم و گفتم بسپاریمشون به قدسی خانم و بریم و برگردیم. لگن رو لب ایوون قدسی خانم گذاشتیم و تند تند به سمت زمین راه میرفتیم نمیتونستیم زیاد جلو بریم چون نمیخواستیم کسی مارو اونجا ببینه.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_چهار
خداروشکر احد سر زمین بود و قبل از اومدن ما نرفته بود.
یه کم توی کوچه پس کوچه ها خودمون رو قایم کردیم تا بلاخره احد از زمین بیرون اومد و به سمت ده راه افتاد.
اروم اروم و با احتیاط دنبالش میرفتیم و فاصلمون رو حفط میکردیم که متوجه ی ما نشه ولی بین راه بودیم که مسیرشو به سمت جنگل عوض کرد.
نگاهی به هم انداختیم نمیدونستیم راهمون رو ادامه بدیم یا نه. اون جنگل ها حسابی ترسناک بود و اگه داخلش گم میشدی پیدا شدنت با خدا بود. چشمه هم توی جنگل بود ولی خب همون اولای کار و چون رفت و امد زیاد بود نمیترسیدیم سر چشمه بریم. با این حال توی دلم گفتم اگه بیشتر از این معطل کنم احد رو گم میکنیم
و همینطور که توی فکر بودم دست طوطی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم طوطی خیلی مقاومت میکرد و دلش نمیخواست بیاد ولی هرطوری بود مجبورش کردم و کمی بعد خودمون رو داخل سرسبزی بی انتهای جنگل دیدیم. دلم گرم بود که دنبال احد میریم و برمیگردیم و اینطوری دیگه گم نمیشیم. احد همینطور جلو و جلو تر میرفت و دیگه کم کم خودمم مثل طوطی ترسیده بودم و دلم نمیخواست بیشتر از این پیش برم ولی خب چاره ای نداشتیم چون مسیر برگشت رو بلد نبودیم. تا یه جایی رفتیم تا بلاخره احد متوقف شد و همینطور که سر جاش ایستاده بود دست هاشو توی دهنش کرد و سوتی زد. من و طوطی پشت درخت خودمون رو قایم کردیم تا چشم احد که دور خودش میچرخید و دنبال کسی میگشت به ما نیوفته ولی چیزی نگذشت که فهیمه از پشت یکی از درخت ها بیرون پرید و همینطور که دامن بلندش رو بالا گرفته بود بدو بدو به سمت احد اومد و.... قلبم تند تند میزد و حال خیلی بدی داشتم. روی بدنم عرق سرد نشسته بود و دلم بدجوری به هم میپیچید. از اون طرف طوطی دستش رو محکم روی دهنش گذاشته بود و با چشم هایی که از حدقه بیرون اومده بود به فهیمه و احد خیره بود. به درخت تکیه دادم و چند باری دستم رو روی قفسه ی سینه ام کشیدم تا نفسم بالا بیاد. طوطی حالش بهتر از من نبود و هنوز همون طور با تعجب به رو به روش خیره بود. دوباره سرکی کشیدم و این بار فهیمه پیش احد لم داده بود ... نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد طوطی منو به سمت خودش برگردوند و همینطور که انگشت اشارش رو جلوی دهنش گرفته بود با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت گلی توروخدا اروم باش اگه صدات بره بالا میفهمن ما اینجاییم مگه چقدر باهاشون فاصله داریم... تند تند سرمو تکون دادم و اشک هامو با استینم پاک کردم. دیگه دلم نمیخواست حتی یک بار هم چشمم به چشم احد بیوفته و خیلی ازش بدم اومده بود. طوطی همینطور که پشت درخت نشسته بود گفت حالا چیکار کنیم تا کی اینجا بشینیم که دل و قلوه دادن این دوتا تموم بشه بینیمو بالا کشیدم و همینطور که شونه هامو بالا می انداختم زیر لب گفتم چمیدونم. تو جام تکونی خوردم تا دوباره سرکی بکشم و ببینم اگه احد و فهیمه حواسشون به ما نیست زودتر از اونجا بریم. اینقدر ازشون بدم اومده بود که حتی دلم نمیخواست یک لحظه ی دیگه اونجا بمونم
طوطی هم همزمان با من روی زانوهاش بلند شد و هر دومون گوشه ی سرمون رو از پشت درخت بیرون اوردیم ولی حتی به ثانیه هم نکشید که سر جامون برگشتیم و با لپ هایی گل انداخته به هم خیره شدیم. اب دهنمو با صدا قورت دادم و به صدای قلبم که توی سرم تکرار میشد گوش سپردم. خواستم دوباره برگردم و نگاه کنم که طوطی دستم رو گرفت و گفت نه گلی برنگرد دیگه نگاهشون نکن. هیچکدوممون نمیتونستیم باور کنیم فهیمه همچین آدمیه، بجای اون ما خجالت زده شده بودیم. طوطی همینطور که مچ دستمو محکم توی دستش گرفته بود گفت باید برگردیم خودمون راه رو پیدا میکنیم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم. انگار که لال شده بودم و هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد دوباره سرم رو تکون دادم و دنبال طوطی که چهار دست و پا پشت درخت دیگه ای میرفت راه افتادم. همینطور مسافت زیادی رو طی کردیم تا بلاخره از احد و فهیمه فاصله گرفتیم و تونستیم بلند شیم مثل ادم راه بریم لباسامون حسابی گلی شده بود و شاخ و برگ درخت های جنگل به پایین دامن هامون گیر کرده بود و هر کی مارو میدید قشنگ میفهمید که سر چشمه نبودیم. هر دومون هنوز توی شوک بودیم و نمیتونستیم چیزی که دیدیم رو باور کنیم. حتی روی نگاه کردن به همدیگه رو نداشتیم. طوطی بعد از کلی وقت بلاخره صداش در اومد و گفت اگه خان عمو بفهمه سر هر دوشونو میبره. اگه ننه بتولم بفهمه همونجا دق میکنه میوفته و میمیره. نمیتونستم حرفی بزنم و چیزی که دیدم مدام از جلوی چشم هام رد میشد.
اصلا متوجه ی مسیر نبودم و بعد ها خداروشکر کردم که طوطی رو همراه خودم اورده بودم.طوطی گه گاهی می ایستاد نگاهی به دور و برش می انداخت و میگفت باید از این طرف بریم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_پنج
منم که هیچی حالیم نبود همینطور دنبالش میرفتم. خداروشکر مسیرمون به چشمه ای که رخت هارو میشستیم خورد و از اونجا به بعدش رو هر دومون بلد بودیم.طوطی بین راه دستمو گرفت و گفت گلی لباس هامون خیلی کثیف شده اینطوری همه میفهمن توی جنگل بودیم
با صدایی گرفته گفتم خب چیکار کنیم؟ طوطی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت باید تمیز کنی لباستو. دوتایی سر چشمه رفتیم و مشغول پاک کردن گل ها از لباسامون شدیم تا بالای زانو هامون خیس شده بود و وضعیتمون از اونی که فکر میکردیم بدتر بود. طوطی پوفی کرد و ادامه داد گل بود به سبزه نیز اراسته شد کاش خودمون رو خیس نمیکردیم حالا مگه این لباس های به این کلفتی خشک میشه جواب ننه بتول رو چی بدیم. این بار من جلوتر راه افتادم و گفتم میگیم رخت گِل اب رفت و وقتی خواستیم
از اب بگیریم لباس هامون خیس شد طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت خدا سنگمون میکنه گلی اینقدر که به ننه بتولم دروغ میگیم. خودمم خیلی ناراحت بودم و میترسیدم خدا سنگم کنه ولی به خودم قول دادم که دیگه دنبال احد نرم که نخوام به عمه بتول دروغ بگم. به خونه ی همسایه رسیدیم و لگن رخت هارو برداشتیم و همونجا با دبه ابی که در خونه ی همسایه بود خیسشون کردیم. وقتی به خونه برگشتیم همونطور که فکر میکردیم عمه بتول با دستش روی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه سر و وضعیه چرا اینقدر خیس شدین. طوطی با صدای لرزون گفت رخت گَلِ اب رفت خواستیم درش بیاریم اینطوری شد عمه بتول جواب داد مراقب باشین دخترا این فصل، رودخونه خروشانه یه وقت شمارو هم با خودش میبره از این به بعد رخت گَلِ اب رفت نمیخواد در بیارین فدای سرتون. دلم به حال عمه میسوخت که اینقدر ساده و مهربون بود اصلا نفهمید که داریم دروغ میگیم و به خاطر این که ممکن بود غرق بشیم کلی غصه خورد. رخت های احد رو با حرص روی طنابی که جلوی در با میخ به دیوار های سنگی کوبیده بودیم پهم کردم و از خونه بیرون اومدم. لب پله ها نشستم و زانو هامو توی بغلم گرفتم هر کاری میکردم فهیمه که توی بغل احد نشسته بود و لباسشو در می اورد از ذهنم بیرون نمیرفت هر بار یادم میومد بغض میکردم و بیشتر از قبل ازشون متنفر میشدم. کمی بعد طوطی هم کنارم نشست و گفت گلی هنوز داری به فهیمه فکر میکنی؟ ولش کن دیگه ،من که ابجیِ احدم، ازش بدم اومده ،نمیدونم تو چطوری میتونی بازم بهش فکر کنی. سرمو بالا گرفتم و گفتم منم ازش بدم اومده، کی گفته بهش فکر میکنم دلم نمیخواد یه بار دیگه هم ببینمش. طوطی دستشو پشتم کشید و گفت اخه اینطوری که نمیشه ما توی یه خونه زندگی میکنیم. نکنه وقتی احد اومد یه کاری بکنی ننه بتولم متوجه بشه ها خودت که دیدی چه دل مهربون و قلب صاف و ساده ای داره اگه بفهمه دق میکنه اون حتی از گوشه ی ذهنشم رد نمیشه که پسرش همچین کاری بکنه. سرمو تکون دادم و گفتم باشه کاری نمیکنم. چند روزی گذشت و هر وقت احد به خونه میومد خودمو به کاری مشغول میکردم تا چشمم بهش نیوفت طوطی هم دست کمی از من نداشت و خجالت میکشید با احد چشم تو چشم بشه. یکی از روزهایی که با طوطی لب چشمه رفته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم در خونه شلوغه اول هردومون دلشوره گرفتیم ولی وقتی نزدیک تر شدیم متوجه شدیم که برادر های طوطی اومدن. عمه بتول مثل ابر بهار اشک میریخت و نمیدونست کدوم یکیشون رو بغل کنه. با دیدن زن برادر های طوطی دلم یه کم باز شد و از اون حال و هوای بد بیرون اومدم. طوطی با دیدن بچه های برادرش که عمه عمه میکردن و به سمتش میومدن خیلی ذوق زده شد و روی زمین نشست و بغلشون کرد. عروس ها به سمتم اومدن و هر دو با هم گفتن وا گلی خودتی؟ چقدر بزرگ شدی چه خانمی شدی.عجیب بود یکی دو سال بیشتر نگذشته بود و به نظر خودم که بزرگ نشده بودم ولی اونا میگفتن چون مدت زیادیه ندیدیمت اینطوری به نطر میرسه. عمه سریع به مطبخ رفت و غداشو بیشتر کرد تا جلوی مهمون هاش بی ابرو نشه. اون روز هممون عجیب خوشحال بودیم ولی خوشحالی من زیاد دوام نداشت و با برگشتن احد از سر زمین اونم چند ساعت زودتر دوباره حالم بد شد و توی هم رفتم. از روزی که فهمیده بودم توی جنگل با فهیمه ملاقات دارن هر روز زیر نظرش داشتم یه روز هایی لباش خندون بود و متوجه میشدم که فهیمه رو دیده ولی بعضی روز ها اخم هاش تو هم بود و انگار روی پای خودش بند نبود گاهی روز هایی که اخمو بود از دهن شوهر عمه در میرفت که احد امروز ظهر هم سر زمین بوده و شاید خسته است که اخموعه و اون موقع بود که من و طوطی متوجه میشدیم به خاطر ندیدن فهیمه اینطوری گرفته است.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_شش
خیلی ناراحت میشدم که عشق بینشون اینقدر عمیقه و اینقدر همدیگه رو دوست دارن ولی کاری از دستم بر نمیومد و هر طوری بود میخواستم فکر احد رو از سرم بیرون کنم. اون شب شام رو دور هم خوردیم و زمانی که وقت خواب شد فهمیدیم هیچ جوره توی اون خونه جامون نمیشه حتی اگه با کمترین فاصله کنار هم میخوابیدیم باز هم برای یکی دو نفر جا کم میومد،شوهر عمه حسابی ناراحت بود که خونه ی به اون بزرگیش رو ول کرده و اومده ده اونم به هزار بدبختی توی خونه ای زندگی میکنه که به زور چهار تا ادم جا میشن من هم غصه میخوردم چون به خاطر من اواره شده بودن اونم به خاطر عشقی که به احد داشتم و به خاطر دیدنش این همه به خونشون رفت و امد کردم تا اقاجونم اینا متوجه ی وجود دخترشون بشن. شوهر عمه در خونه ی بزرگ ده که دفعه ی قبل هم کمکمون کرده بود رفت تا این بار هم چاره ای باندیشه. اون پیر مرد و پیرزن هم که حسابی مهربون و مهمون نواز بودن پیشنهاد دادن اون شب رو مهمون ها توی خونه ی اونا بگذرونن تا روز بعد فکری بکنیم. خونه ی شوهر عمه زنونه و خونه ی بزرگ ده مردونه شد و اون شب با عروس های عمه و بچه هاشون و طوطی تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم. عمه مثل هر روز صبح زود از خواب بیدار شد و با اون همه سر و صدایی که توی مطبخ راه انداخت نذاشت خواب به چشم کسی بیاد. با کره و پنیر محلی که خودش گرفته بود...
برامون صبحانه درست کرد و صبحانمون رو توی ایوون دور هم خوردیم بعد از اون شوهر عمه از جاش بلند شد و گفت باید برای بچه ها یه فکری بکنیم هممون تو این خونه جا نمیشیم. پسر ها از جاشون بلند شدن و گفتن اقا ما زود میریم الکی خودت رو به زحمت ننداز ولی اقا صفدر قبول نکرد و گفت بعد از این همه مدت اومدین مگه من میذارم زود برگردین؟ شوهر عمه با سه تا پسرش در خونه ی خان عموش رفت و این بار وقتی خان عموش دیده بود تعداد اینا بیشتره و زورش بهشون نمیرسه خیلی راحت بقیه ی خونه هارو دست شوهر عمه سپرده بود و با روی خوش گفته بود که خونه ی برادراته حق توعه. خیلی خوشحال شدیم که شوهر عمه بلاخره تونست اون چند تا خونه ی دیگه رو هم بگیره و اون چند روزی که پسر هاش اونجا بودن هر کدوم از خونه هارو به یکیشون داده بود تا راحت باشن. اون یک هفته خیلی بهمون خوش گذشت با عروس های عمه به جنگل میرفتیم کلی میگفتیم و میخندیدیم با بچه ها بازی میکردیم و... پسر ها هم با شوهر عمه سر زمین میرفتن و کمکش میکردن. اون مدت یه جورایی احد و فهیمه از ذهنم بیرون رفته بود و فهمیده بودم توی این دنیا کار هایی جز فکر کردن به عشق و عاشقی اون دوتا هم برام هست. بعد از یک هفته پسر ها قصد رفتن کردن ولی عسگر زن و بچه اش رو با خودش نبرد و گفت میرم شهر یه سری کار هامو انجام بدم بعد از اون بر میگردم اینجا و مدتی رو با شما زندگی میکنم عمه از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و کلی به عیسی هم اصرار کرد که تو هم برو شهر خونه و دکانت رو بفروش بیا اینجا ولی عیسی قبول نکرد و گفت من هنوز امادگی اینجا زندگی کردن رو ندارم از طرفی زن عسگر خانوادش شهر نیستن من نمیتونم زن و بچه ام رو از خانوادشون دور کنم. پسر ها رفتن و دوباره دل عمه بود که غصه دار شد ولی این بار با وجود نوه هاش که کنارش بودن کمتر غصه میخورد دلش به اونا گرم بود. شوهر عمه میگفت عسگر از کار سر زمین ها خوشش اومده و وقتی فهمید که سال پیش چقدر محصول فروختیم تصمیم گرفت بیاد ده و روی زمین کار کنه. بلور روز ها کنار ما بود و توی کار های خونه به عمه کمک میکرد با من و طوطی سر چشمه میومد و بچه هاشو می اورد تا کمی لب اب بازی کنن البته از بس عمه سفارش کرده بود مراقب باشین بچه هارو اب نبره ما هیچی از کارمون نمیفهمیدیم و مدام چشممون به بچه ها بود. چند روزی گذشت و سر و کله ی عسگر پیدا نشد. عمه و بلور خیلی نگران بودن ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد و هیچ جوره نمیتونستیم خبر بگیریم
تا بلاخره یه شب شوهر عمه خطاب به احد گفت فردا میفرستمت شهر ببینی این برادرت کجاست دل همه را نگران کرده. احد حسابی توی هم رفت و گفت من چند روز برم تا شهر و برگردم اخه اینجا کار و زندگی دارم. عمه خیلی جا خورد احد ادم مخالفت کردن نبود و تا به اون روز چیزی جز چشم به ننه و اقاش نگفته بود ولی انگار شوهر عمه به این حال و هوای جدید احد عادت داشت. از جام بلند شدم و استکان های کمر باریک رو توی سینی گذاشتم و به سمت مطبخ راه افتادم تا بیشتر از این چشمم به چشم احد نیوفته ولی از توی مطبخ صدای عمه رو شنیدم که به احد میگفت این چه طرز حرف زدنه از کی تا حالا چیزی جز چشم به ننه و اقات میگی که من خبر ندارم احد سکوت کرده بود عمه دوباره پرسید با تو بودم احد برای چی روی حرف اقات حرف میزنی؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_هفت
این بار شوهر عمه پا در میونی کرد و گفت اشکال نداره بتول خانم از دهنش در رفته و بعد رو به احد ادامه داد فردا میری شهر یه خبر از برادرت بگیری. عمه پشت سر من به مطبخ اومد و همینطور که دستش رو لب سکو گذاشته بود نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت خدایا همینطور که اون دو تا پسرمو حفظ کردی نذاشتی پاشونو کج بذارن خطایی کنن این یکی رو هم از شر بدی ها حفظ کن نمیدونم چرا خلق و خوی این پسر اینطوری شده وقتی شهر بودیم چشم ننه چشم اقا از دهنش نمی افتاد اینجا برای ما افسار پاره کرد
دستمو به بازوی عمه کشیدم و همینطور که لبخند میزدم گفتم درست میشه عمه جون ولی هزار و یک فکر توی سرم بود و اون روز جنگل دوباره توی ذهنم تداعی میشد. احد با دلخوری به یکی از اتاق ها که با پرده از بقیه ی خونه جدا شده بود رفت و گرفت خوابید. اون شب دوباره حسابی فکرم سمت و سوی فهیمه رفته بود و همش با خودم میگفتم یعنی چیکار کرده که احد رو به این حال و روز انداخته. طوطی میگفت دختره مهره ی مار داره که اینطوری احد رو خام خودش کرده یادته اون روز چجوری بهش خیره شده بود و چشم ازش برنمیداشت؟ سرمو تکون دادم تا از این فکر ها بیرون بیام و چشم هامو بستم و به خواب فرو رفتم. صبح هممون با صدای در خونه از خواب بیدار شدیم و همین که احد در رو باز کرد صدای سلام و احوال پرسی عسگر از پشت در به گوشمون رسید هممون حسابی جا خوردیم و توی دلم گفتم عجب شانسی داره احد با برگشتن عسگر یکی دو روز هم از فهیمه دور نشد. عمه زودتر از همه از جا بلند شد و گفت کجا بودی پسر دلمون هزار راه رفت مگه نگفتی چند روزه میرم و برمیگردم الان نزدیک دو هفته است خبریت نیست. عسگر پیشونی عمه بتول رو بوسید و گفت گرسنمونه ننه صبحانه بخوریم ... هممون از حالت های عسگر فهمیدیم که اتفاقی افتاده عمه بیشتر از همه نگران عیسی شده بود و گفت برادرت کجاست پسرم حالش خوبه؟ عسگر لبخند محبت امیزی زد و گفت عیسی و زن و بچه ش خوبن نگران نباش ننه. عمه نفس اسوده ای کشید ولی دوباره فکرمون درگیر شد که مگه ما غیر از عیسی کسی دیگه تو شهر داشتیم که اینطوری حال عسگر رو پریشون کرده. صبحانه رو دور هم خوردیم و بعد از این که سفره رو جمع کردیم هممون دور اتاق نشستیم و به عسگر چشم دوختیم. سکوتی بر خونه حکم فرما بود که با ورود طوطی و تعارف کردن چایی ها شکسته شد. عسگر چاییش رو هورت بلندی کشید و گفت اقاجونت به رحمت خدا رفته ننه بتول. عمه محکم روی دستش زد و گفت چی میگی پسرم اقاجونم؟ چطور؟ و اشک هاش بود که شروع به ریختن کرد. همه متعجب شده بودن ولی دلیل تعجبشون مرگ اقاجون نبود و ناراحتی بی حد و اندازه ی عمه بود که بعد از اون همه بدی که دیده بود باز هم مثل ابر بهار اشک میریخت.طوطی کنار ننه اش نشست و شروع به مالیدن شونه هاش کرد.ما هم یکی یکی زیر لب شروع به فاتحه خوندن کردیم و توی اون چند ثانیه تموم بدی هایی که اقاجون بهم کرده بود از جلوی چشمم گذشت.بعد از این که عمه کمی اروم شد عسگر دوباره دهن باز کرد و گفت این خبر بد جوری کوچه و محله رو پر کرده اقاجون رو نوه هاش کشتن همون پسرایی که براشون سر و دست میشکست و روی چشم هاش میذاشتشون. اقا صفدر سری از روی تاسف تکون داد و گفت چطور ممکنه اون بچه ها هیچی کم نداشتن همه میدونستن که اقاجونشون چطوری بهشون محبت میکنه و هیچوقت دست خالی به خونه نمیاد.عسگر شونه هاشو بالا انداخت و گفت سر مال دنیا ننه. این پسر ها مثل خود حاج رمضون گرگ زاده بودن سر مال دنیا با پیرمرد جنگ و دعوا راه انداختن و زدن کشتنش.عمه گفت حالا کار کدوم یکیشون بوده؟عسگر جواب داد بزرگتره شروع کرده و بقیه هم همراهی کردن مردم میگفتن عروسا بچه هارو پر کردن و سردستشون هم همدم بوده. با شنیدن اسم ننه ام سرمو از خجالت پایین انداختم و شنیدم که عمه زیر لب چیزی به عسگر گفت.عسگر سکوت کرد و بین همون سکوت ها بود که یک دفعه یاد زنعموم افتادم و گفتم پس زن عمو شهنازم چی؟ اون کجاست؟ اونم با عروسا همدست شده؟ عسگر گفت اتفاقا اسم شهناز خانم هم از زبون ها نمیوفته و همه میگن بچه های اون توی دعوا دخیل نبودن خدا میدونه چطور تونسته توی همچین خونه ای بچه های خوب و سر به راهی تربیت کنه. بعد ادامه داد از یکی از اهالی محل شنیدم بعد از مرگ حاج رمضان دیگه هیچکس احترام اون یکی رو
نگه نمیداره مردم میگفتن ننجون حسابی از دست عروس ها عاصی شده همشون نشستن پاشونو رو هم انداختن و به همدیگه دستور میدن هیچکس نیست کار های اون خونه رو انجام بده. دوباره پرسیدم پس زن عمو شهناز؟ چون فقط اون بود که توی اون خونه حسابی زبر و زرنگ بود و همه ی کار هارو میکرد بقیه که دست به سیاه و سفید نمیذاشتن. عسگر گلویی صاف کرد و گفت مثل این که شهناز خانم دست بچه هاشو گرفته و از اون خونه رفته.