#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_شش
خیلی ناراحت میشدم که عشق بینشون اینقدر عمیقه و اینقدر همدیگه رو دوست دارن ولی کاری از دستم بر نمیومد و هر طوری بود میخواستم فکر احد رو از سرم بیرون کنم. اون شب شام رو دور هم خوردیم و زمانی که وقت خواب شد فهمیدیم هیچ جوره توی اون خونه جامون نمیشه حتی اگه با کمترین فاصله کنار هم میخوابیدیم باز هم برای یکی دو نفر جا کم میومد،شوهر عمه حسابی ناراحت بود که خونه ی به اون بزرگیش رو ول کرده و اومده ده اونم به هزار بدبختی توی خونه ای زندگی میکنه که به زور چهار تا ادم جا میشن من هم غصه میخوردم چون به خاطر من اواره شده بودن اونم به خاطر عشقی که به احد داشتم و به خاطر دیدنش این همه به خونشون رفت و امد کردم تا اقاجونم اینا متوجه ی وجود دخترشون بشن. شوهر عمه در خونه ی بزرگ ده که دفعه ی قبل هم کمکمون کرده بود رفت تا این بار هم چاره ای باندیشه. اون پیر مرد و پیرزن هم که حسابی مهربون و مهمون نواز بودن پیشنهاد دادن اون شب رو مهمون ها توی خونه ی اونا بگذرونن تا روز بعد فکری بکنیم. خونه ی شوهر عمه زنونه و خونه ی بزرگ ده مردونه شد و اون شب با عروس های عمه و بچه هاشون و طوطی تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم. عمه مثل هر روز صبح زود از خواب بیدار شد و با اون همه سر و صدایی که توی مطبخ راه انداخت نذاشت خواب به چشم کسی بیاد. با کره و پنیر محلی که خودش گرفته بود...
برامون صبحانه درست کرد و صبحانمون رو توی ایوون دور هم خوردیم بعد از اون شوهر عمه از جاش بلند شد و گفت باید برای بچه ها یه فکری بکنیم هممون تو این خونه جا نمیشیم. پسر ها از جاشون بلند شدن و گفتن اقا ما زود میریم الکی خودت رو به زحمت ننداز ولی اقا صفدر قبول نکرد و گفت بعد از این همه مدت اومدین مگه من میذارم زود برگردین؟ شوهر عمه با سه تا پسرش در خونه ی خان عموش رفت و این بار وقتی خان عموش دیده بود تعداد اینا بیشتره و زورش بهشون نمیرسه خیلی راحت بقیه ی خونه هارو دست شوهر عمه سپرده بود و با روی خوش گفته بود که خونه ی برادراته حق توعه. خیلی خوشحال شدیم که شوهر عمه بلاخره تونست اون چند تا خونه ی دیگه رو هم بگیره و اون چند روزی که پسر هاش اونجا بودن هر کدوم از خونه هارو به یکیشون داده بود تا راحت باشن. اون یک هفته خیلی بهمون خوش گذشت با عروس های عمه به جنگل میرفتیم کلی میگفتیم و میخندیدیم با بچه ها بازی میکردیم و... پسر ها هم با شوهر عمه سر زمین میرفتن و کمکش میکردن. اون مدت یه جورایی احد و فهیمه از ذهنم بیرون رفته بود و فهمیده بودم توی این دنیا کار هایی جز فکر کردن به عشق و عاشقی اون دوتا هم برام هست. بعد از یک هفته پسر ها قصد رفتن کردن ولی عسگر زن و بچه اش رو با خودش نبرد و گفت میرم شهر یه سری کار هامو انجام بدم بعد از اون بر میگردم اینجا و مدتی رو با شما زندگی میکنم عمه از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و کلی به عیسی هم اصرار کرد که تو هم برو شهر خونه و دکانت رو بفروش بیا اینجا ولی عیسی قبول نکرد و گفت من هنوز امادگی اینجا زندگی کردن رو ندارم از طرفی زن عسگر خانوادش شهر نیستن من نمیتونم زن و بچه ام رو از خانوادشون دور کنم. پسر ها رفتن و دوباره دل عمه بود که غصه دار شد ولی این بار با وجود نوه هاش که کنارش بودن کمتر غصه میخورد دلش به اونا گرم بود. شوهر عمه میگفت عسگر از کار سر زمین ها خوشش اومده و وقتی فهمید که سال پیش چقدر محصول فروختیم تصمیم گرفت بیاد ده و روی زمین کار کنه. بلور روز ها کنار ما بود و توی کار های خونه به عمه کمک میکرد با من و طوطی سر چشمه میومد و بچه هاشو می اورد تا کمی لب اب بازی کنن البته از بس عمه سفارش کرده بود مراقب باشین بچه هارو اب نبره ما هیچی از کارمون نمیفهمیدیم و مدام چشممون به بچه ها بود. چند روزی گذشت و سر و کله ی عسگر پیدا نشد. عمه و بلور خیلی نگران بودن ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد و هیچ جوره نمیتونستیم خبر بگیریم
تا بلاخره یه شب شوهر عمه خطاب به احد گفت فردا میفرستمت شهر ببینی این برادرت کجاست دل همه را نگران کرده. احد حسابی توی هم رفت و گفت من چند روز برم تا شهر و برگردم اخه اینجا کار و زندگی دارم. عمه خیلی جا خورد احد ادم مخالفت کردن نبود و تا به اون روز چیزی جز چشم به ننه و اقاش نگفته بود ولی انگار شوهر عمه به این حال و هوای جدید احد عادت داشت. از جام بلند شدم و استکان های کمر باریک رو توی سینی گذاشتم و به سمت مطبخ راه افتادم تا بیشتر از این چشمم به چشم احد نیوفته ولی از توی مطبخ صدای عمه رو شنیدم که به احد میگفت این چه طرز حرف زدنه از کی تا حالا چیزی جز چشم به ننه و اقات میگی که من خبر ندارم احد سکوت کرده بود عمه دوباره پرسید با تو بودم احد برای چی روی حرف اقات حرف میزنی؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_هفت
این بار شوهر عمه پا در میونی کرد و گفت اشکال نداره بتول خانم از دهنش در رفته و بعد رو به احد ادامه داد فردا میری شهر یه خبر از برادرت بگیری. عمه پشت سر من به مطبخ اومد و همینطور که دستش رو لب سکو گذاشته بود نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت خدایا همینطور که اون دو تا پسرمو حفظ کردی نذاشتی پاشونو کج بذارن خطایی کنن این یکی رو هم از شر بدی ها حفظ کن نمیدونم چرا خلق و خوی این پسر اینطوری شده وقتی شهر بودیم چشم ننه چشم اقا از دهنش نمی افتاد اینجا برای ما افسار پاره کرد
دستمو به بازوی عمه کشیدم و همینطور که لبخند میزدم گفتم درست میشه عمه جون ولی هزار و یک فکر توی سرم بود و اون روز جنگل دوباره توی ذهنم تداعی میشد. احد با دلخوری به یکی از اتاق ها که با پرده از بقیه ی خونه جدا شده بود رفت و گرفت خوابید. اون شب دوباره حسابی فکرم سمت و سوی فهیمه رفته بود و همش با خودم میگفتم یعنی چیکار کرده که احد رو به این حال و روز انداخته. طوطی میگفت دختره مهره ی مار داره که اینطوری احد رو خام خودش کرده یادته اون روز چجوری بهش خیره شده بود و چشم ازش برنمیداشت؟ سرمو تکون دادم تا از این فکر ها بیرون بیام و چشم هامو بستم و به خواب فرو رفتم. صبح هممون با صدای در خونه از خواب بیدار شدیم و همین که احد در رو باز کرد صدای سلام و احوال پرسی عسگر از پشت در به گوشمون رسید هممون حسابی جا خوردیم و توی دلم گفتم عجب شانسی داره احد با برگشتن عسگر یکی دو روز هم از فهیمه دور نشد. عمه زودتر از همه از جا بلند شد و گفت کجا بودی پسر دلمون هزار راه رفت مگه نگفتی چند روزه میرم و برمیگردم الان نزدیک دو هفته است خبریت نیست. عسگر پیشونی عمه بتول رو بوسید و گفت گرسنمونه ننه صبحانه بخوریم ... هممون از حالت های عسگر فهمیدیم که اتفاقی افتاده عمه بیشتر از همه نگران عیسی شده بود و گفت برادرت کجاست پسرم حالش خوبه؟ عسگر لبخند محبت امیزی زد و گفت عیسی و زن و بچه ش خوبن نگران نباش ننه. عمه نفس اسوده ای کشید ولی دوباره فکرمون درگیر شد که مگه ما غیر از عیسی کسی دیگه تو شهر داشتیم که اینطوری حال عسگر رو پریشون کرده. صبحانه رو دور هم خوردیم و بعد از این که سفره رو جمع کردیم هممون دور اتاق نشستیم و به عسگر چشم دوختیم. سکوتی بر خونه حکم فرما بود که با ورود طوطی و تعارف کردن چایی ها شکسته شد. عسگر چاییش رو هورت بلندی کشید و گفت اقاجونت به رحمت خدا رفته ننه بتول. عمه محکم روی دستش زد و گفت چی میگی پسرم اقاجونم؟ چطور؟ و اشک هاش بود که شروع به ریختن کرد. همه متعجب شده بودن ولی دلیل تعجبشون مرگ اقاجون نبود و ناراحتی بی حد و اندازه ی عمه بود که بعد از اون همه بدی که دیده بود باز هم مثل ابر بهار اشک میریخت.طوطی کنار ننه اش نشست و شروع به مالیدن شونه هاش کرد.ما هم یکی یکی زیر لب شروع به فاتحه خوندن کردیم و توی اون چند ثانیه تموم بدی هایی که اقاجون بهم کرده بود از جلوی چشمم گذشت.بعد از این که عمه کمی اروم شد عسگر دوباره دهن باز کرد و گفت این خبر بد جوری کوچه و محله رو پر کرده اقاجون رو نوه هاش کشتن همون پسرایی که براشون سر و دست میشکست و روی چشم هاش میذاشتشون. اقا صفدر سری از روی تاسف تکون داد و گفت چطور ممکنه اون بچه ها هیچی کم نداشتن همه میدونستن که اقاجونشون چطوری بهشون محبت میکنه و هیچوقت دست خالی به خونه نمیاد.عسگر شونه هاشو بالا انداخت و گفت سر مال دنیا ننه. این پسر ها مثل خود حاج رمضون گرگ زاده بودن سر مال دنیا با پیرمرد جنگ و دعوا راه انداختن و زدن کشتنش.عمه گفت حالا کار کدوم یکیشون بوده؟عسگر جواب داد بزرگتره شروع کرده و بقیه هم همراهی کردن مردم میگفتن عروسا بچه هارو پر کردن و سردستشون هم همدم بوده. با شنیدن اسم ننه ام سرمو از خجالت پایین انداختم و شنیدم که عمه زیر لب چیزی به عسگر گفت.عسگر سکوت کرد و بین همون سکوت ها بود که یک دفعه یاد زنعموم افتادم و گفتم پس زن عمو شهنازم چی؟ اون کجاست؟ اونم با عروسا همدست شده؟ عسگر گفت اتفاقا اسم شهناز خانم هم از زبون ها نمیوفته و همه میگن بچه های اون توی دعوا دخیل نبودن خدا میدونه چطور تونسته توی همچین خونه ای بچه های خوب و سر به راهی تربیت کنه. بعد ادامه داد از یکی از اهالی محل شنیدم بعد از مرگ حاج رمضان دیگه هیچکس احترام اون یکی رو
نگه نمیداره مردم میگفتن ننجون حسابی از دست عروس ها عاصی شده همشون نشستن پاشونو رو هم انداختن و به همدیگه دستور میدن هیچکس نیست کار های اون خونه رو انجام بده. دوباره پرسیدم پس زن عمو شهناز؟ چون فقط اون بود که توی اون خونه حسابی زبر و زرنگ بود و همه ی کار هارو میکرد بقیه که دست به سیاه و سفید نمیذاشتن. عسگر گلویی صاف کرد و گفت مثل این که شهناز خانم دست بچه هاشو گرفته و از اون خونه رفته.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_هشت
عمه گفت عجب عجب...
حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در میارن. عسگر گفت تا همین حالا هم کم بیچاره اش نکردن یه لیوان اب دست پیرزن نمیدن. عمه دوباره اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت اخ بمیرم براش. بعد بی هوا به سمت اقا صفدر برگشت و گفت چطوره برگردم شهر برم پیش ننجونم خدارو خوش نمیاد پیرزن با این سن و سال دست تنها مونده. شوهر عمه حسابی جا خورد و گفت معلوم هست چی میگی بتول خانم؟ انگار بدی هایی که به تو و این دختر کردن یادت رفته.
اصلا از کجا معلوم ننجونت تورو قبول کنه؟ یا اون عروس های بدجنس بذارن پاتو توی خونه بذاری؟ احد از اون طرف نفسشو با شتاب بیرون داد و گفت اره حتما یادش رفته که برادر های گرگ زاده اش چطور به جونم افتادن و چند بار تا میخوردم کتکم زدن. خوبه والا ادم اینقدر فراموشکار باشه. با حرف های احد ابرو های عسگر بالا پرید و گفت چی چی؟ چی گفتی؟ نشنفتم دوباره بگو؟ صداتو برا نته بتول بلند کردی؟ با ننه ات اینطوری حرف زدی؟ چشممون روشن. چشم و دلمون روشن. اقا همینه پسر تربیت کردنت؟ تویی که به این زن از گل نازک تر نگفتی نشستی این پسرت گردن کلفتی کنه و اینطوری با ننه اش حرف بزنه. عمه که حسابی از دست احد دلخور بود باز هم نخواست بین دو تا برادر به هم بخوره و دستشو روی دست عسگر که حسابی ناارومی میکرد گذاشت و گفت عیب نداره پسرم از دهنش در رفته جوونه و جاهل دیگه تکرار نمیکنه. عسگر گفت نخیر این جهالت نیست این از دهن در رفتن نیست این گردن کلفتی کردن ها و پررویی کردن ها پیش زمینه ای داره. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و سرامونو پایین انداختیم تا کسی متوجه ی نگاه های معنا دارمون نشه ولی احد باز هم کوتاه نیومد و بی توجه به حرف های برادرش از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید. عسگر دیگه نتونست تحمل کنه و پشت سرش از خونه بیرون رفت. عمه که حالا از فکر اقا و ننه اش بیرون اومده بود نفسی کشید و گفت خدا به دادمون برسه معلوم نیست کی این پسره رو پر میکنه که اینطوری با من حرف میزنه.
عسگر رفت و دل من و طوطی بدجوری شور افتاده بود که احد برای دیدن فهیمه به جنگل نره و عسگر متوجه ی اتفاقات بشه ولی خداروشکر عسگر خیلی زود برگشت و گفت این پسر انگار که اب شد رفت توی زمین خودش فهمید چه غلطی کرد که سریع فلنگو بست وگرنه به حسابش میرسیدم. با طوطی ظرف هارو توی لگن ریختیم و از خونه بیرون رفتیم و تا چشمه با هم حرف میزدیم. طوطی میگفت بیچاره ننه بتولم کم از دست ننه و اقاش نکشیده که حالا احد هم اینطوری باهاش حرف میزنه یعنی به نظر تو فهیمه پرش میکنه؟ اخه اون چیکار به ننه ی ما داره؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم شاید ننه اش پرش میکنه.طوطی گفت چی؟ چه ربطی داره. ننه ی فهیمه چیکار به ننه بتول داره. یک دفعه یادم اومد که حرف های عمه و اقا صفدر رو فقط خودم شنیده بودم و کسی از گذشته ی اقا صفدر با ننه ی فهیمه خبر نداشت. خواستم حرفی که زده بودم رو جمع کنم و گفتم چمیدونم همینطوری گفتم اخه نه اقات با خونواده ی عموش رابطه ی خوبی نداره اونم میخواد احد با ما بد بشه و بره سمت خودشون. طوطی که اصلا توی باغ نبود دهنشو باز کرد و گفت راست میگیا چرا به ذهن خودم نرسیده بود. بلاخره لب چشمه رسیدیم و لگن رو پر از اب کردیم و ظرف هارو با خاکستر شستیم. عمه زن خیلی تمیزی بود و حتی اگه لکه ی اب روی استکان ها میموند خودش دوباره ظرف هارو میشست به همین خاطر همونجا ظرف هارو با پارچه خشک میکردیم که لکه های اب روشون نمونه. بعد از شستن ظرف ها خواستیم به سمت خونه برگردیم که توی مسیر برگشت فهیمه که داشت به سمت چشمه میرفت رو دیدیم. فهیمه با روی باز به سمتمون اومد و سلام کرد. هر دومون با دیدنش حالمون بد میشد ولی چاره ای نداشتیم و ما هم روی خوش بهش نشون دادیم. فهیمه هر وقت مارو میدید باهامون همقدم میشد و کلی حرف میزد ولی عجیب بود که اون روز خیلی زود سر و ته حرف رو بست و خداحافظی کرد. کمی جلوتر رفتیم که طوطی گفت عجب مار افعی این دختر ببین چقدر دو روعه توی رومون اینقدر خوبه پشت سرمون معلوم نیست چیکار میکنه. همینطور که گوشم با طوطی بود برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم که فهیمه مسیرش رو عوض کرد. با ارنجم به طوطی زدم و گفتم طوطی طوطی برگرد ببین این داره کجا میره. طوطی برگشت و گفت اون مسیر که به سمت جنگل نمیره عجب دلی داره این دختر داره میره وسط جنگل. بعد خودش متوجه ی حرفش شد و گفت داره میره توی جنگل. لگن رو دست طوطی دادم و گفتم من دنبالش میرم ببینم کجا میره. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت گلی گلی وایسا کجا میری اخه تو که میدونی داره کجا میره.
همینطور که بدو بدو به سمت جنگل میرفتم گفتم سر جاده خاکی منتطرم وایسا خیلی زود برمیگردم.
تو اگه ماه باشی
بهخاطرت شب میشم
اگه بارون باشی
بهخاطرت پاییز میشم
اگه دریا باشی ساحلت میشم
تو هرچی که باشی من کنارتم
وقتی اشتباه میکنم دوستم داشته باش،
وقتی میترسم بغلم کن ،
وقتی میخام برم، جلومو بگیر
من به تنها چیزی که نیاز دارم تویی.🥺
یک کلمه ی پرتغالی هست 🫀🫂
به نام کافونه (cafuné) به معنیِ
"حرکت دادنِ نرم انگشتان میان
موهای کسی که دوستش داری"
شب های تاریکم با وجودت
روشن میشود !
تو قشنگترین دارایی منی دلبر ...
امشب، 💞
خودت ❣
برای خودت شعر بخوان، 💞
من دستم ❣
بند دوست داشتنت است...