#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_هشت
عمه گفت عجب عجب...
حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در میارن. عسگر گفت تا همین حالا هم کم بیچاره اش نکردن یه لیوان اب دست پیرزن نمیدن. عمه دوباره اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت اخ بمیرم براش. بعد بی هوا به سمت اقا صفدر برگشت و گفت چطوره برگردم شهر برم پیش ننجونم خدارو خوش نمیاد پیرزن با این سن و سال دست تنها مونده. شوهر عمه حسابی جا خورد و گفت معلوم هست چی میگی بتول خانم؟ انگار بدی هایی که به تو و این دختر کردن یادت رفته.
اصلا از کجا معلوم ننجونت تورو قبول کنه؟ یا اون عروس های بدجنس بذارن پاتو توی خونه بذاری؟ احد از اون طرف نفسشو با شتاب بیرون داد و گفت اره حتما یادش رفته که برادر های گرگ زاده اش چطور به جونم افتادن و چند بار تا میخوردم کتکم زدن. خوبه والا ادم اینقدر فراموشکار باشه. با حرف های احد ابرو های عسگر بالا پرید و گفت چی چی؟ چی گفتی؟ نشنفتم دوباره بگو؟ صداتو برا نته بتول بلند کردی؟ با ننه ات اینطوری حرف زدی؟ چشممون روشن. چشم و دلمون روشن. اقا همینه پسر تربیت کردنت؟ تویی که به این زن از گل نازک تر نگفتی نشستی این پسرت گردن کلفتی کنه و اینطوری با ننه اش حرف بزنه. عمه که حسابی از دست احد دلخور بود باز هم نخواست بین دو تا برادر به هم بخوره و دستشو روی دست عسگر که حسابی ناارومی میکرد گذاشت و گفت عیب نداره پسرم از دهنش در رفته جوونه و جاهل دیگه تکرار نمیکنه. عسگر گفت نخیر این جهالت نیست این از دهن در رفتن نیست این گردن کلفتی کردن ها و پررویی کردن ها پیش زمینه ای داره. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و سرامونو پایین انداختیم تا کسی متوجه ی نگاه های معنا دارمون نشه ولی احد باز هم کوتاه نیومد و بی توجه به حرف های برادرش از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید. عسگر دیگه نتونست تحمل کنه و پشت سرش از خونه بیرون رفت. عمه که حالا از فکر اقا و ننه اش بیرون اومده بود نفسی کشید و گفت خدا به دادمون برسه معلوم نیست کی این پسره رو پر میکنه که اینطوری با من حرف میزنه.
عسگر رفت و دل من و طوطی بدجوری شور افتاده بود که احد برای دیدن فهیمه به جنگل نره و عسگر متوجه ی اتفاقات بشه ولی خداروشکر عسگر خیلی زود برگشت و گفت این پسر انگار که اب شد رفت توی زمین خودش فهمید چه غلطی کرد که سریع فلنگو بست وگرنه به حسابش میرسیدم. با طوطی ظرف هارو توی لگن ریختیم و از خونه بیرون رفتیم و تا چشمه با هم حرف میزدیم. طوطی میگفت بیچاره ننه بتولم کم از دست ننه و اقاش نکشیده که حالا احد هم اینطوری باهاش حرف میزنه یعنی به نظر تو فهیمه پرش میکنه؟ اخه اون چیکار به ننه ی ما داره؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم شاید ننه اش پرش میکنه.طوطی گفت چی؟ چه ربطی داره. ننه ی فهیمه چیکار به ننه بتول داره. یک دفعه یادم اومد که حرف های عمه و اقا صفدر رو فقط خودم شنیده بودم و کسی از گذشته ی اقا صفدر با ننه ی فهیمه خبر نداشت. خواستم حرفی که زده بودم رو جمع کنم و گفتم چمیدونم همینطوری گفتم اخه نه اقات با خونواده ی عموش رابطه ی خوبی نداره اونم میخواد احد با ما بد بشه و بره سمت خودشون. طوطی که اصلا توی باغ نبود دهنشو باز کرد و گفت راست میگیا چرا به ذهن خودم نرسیده بود. بلاخره لب چشمه رسیدیم و لگن رو پر از اب کردیم و ظرف هارو با خاکستر شستیم. عمه زن خیلی تمیزی بود و حتی اگه لکه ی اب روی استکان ها میموند خودش دوباره ظرف هارو میشست به همین خاطر همونجا ظرف هارو با پارچه خشک میکردیم که لکه های اب روشون نمونه. بعد از شستن ظرف ها خواستیم به سمت خونه برگردیم که توی مسیر برگشت فهیمه که داشت به سمت چشمه میرفت رو دیدیم. فهیمه با روی باز به سمتمون اومد و سلام کرد. هر دومون با دیدنش حالمون بد میشد ولی چاره ای نداشتیم و ما هم روی خوش بهش نشون دادیم. فهیمه هر وقت مارو میدید باهامون همقدم میشد و کلی حرف میزد ولی عجیب بود که اون روز خیلی زود سر و ته حرف رو بست و خداحافظی کرد. کمی جلوتر رفتیم که طوطی گفت عجب مار افعی این دختر ببین چقدر دو روعه توی رومون اینقدر خوبه پشت سرمون معلوم نیست چیکار میکنه. همینطور که گوشم با طوطی بود برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم که فهیمه مسیرش رو عوض کرد. با ارنجم به طوطی زدم و گفتم طوطی طوطی برگرد ببین این داره کجا میره. طوطی برگشت و گفت اون مسیر که به سمت جنگل نمیره عجب دلی داره این دختر داره میره وسط جنگل. بعد خودش متوجه ی حرفش شد و گفت داره میره توی جنگل. لگن رو دست طوطی دادم و گفتم من دنبالش میرم ببینم کجا میره. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت گلی گلی وایسا کجا میری اخه تو که میدونی داره کجا میره.
همینطور که بدو بدو به سمت جنگل میرفتم گفتم سر جاده خاکی منتطرم وایسا خیلی زود برمیگردم.
تو اگه ماه باشی
بهخاطرت شب میشم
اگه بارون باشی
بهخاطرت پاییز میشم
اگه دریا باشی ساحلت میشم
تو هرچی که باشی من کنارتم
وقتی اشتباه میکنم دوستم داشته باش،
وقتی میترسم بغلم کن ،
وقتی میخام برم، جلومو بگیر
من به تنها چیزی که نیاز دارم تویی.🥺
یک کلمه ی پرتغالی هست 🫀🫂
به نام کافونه (cafuné) به معنیِ
"حرکت دادنِ نرم انگشتان میان
موهای کسی که دوستش داری"
شب های تاریکم با وجودت
روشن میشود !
تو قشنگترین دارایی منی دلبر ...
امشب، 💞
خودت ❣
برای خودت شعر بخوان، 💞
من دستم ❣
بند دوست داشتنت است...
شب که میشود با تو غرق میشوم در میان خندههای مهتاب
سبز میشوم در میان لمس دستانت
شکوفه میکند عشق در میان چشمهای کنجکاوت و من در تو، تن زمستانیام
را بهار در بهار می یابم..🫂💙❤️
نمیدانستم دوستش دارم یا دوستش ندارم
اما چیزی که واضح بود این بود که فکر کردن به او مرا به لبخند وا می داشت و همین کافی بود که بخواهم اورا در کنارم نگه دارم