مـن هر صبح
بـه شوق دیدنت
و چیدن گل واژه سلام از لبانت
از خواب بیدار میشوم
زنـدگی یعنی عاشق تو بودن
صبح بخیر زندگیم😘
هَر زمان خیس شدی مدعیِ عِشقم باش
پشتِ شیشه که هَمه عاشقِ باران هَستند
یا دستِ رفاقت نده و دست نگه دار
یا تا ته خط،حرمت این دست نگه دار!
بی تو
حتی باران هم
بوی تشنگی می دهد
گـاهــــی لال مـــی شود آدم …
حـرف دارد ؛ ولـــی …
کلمه نـدارد …
عجب جوش و خروشی بود عشقت
خراب باده نوشی بود عشقت
بهشتم را به سیبی داد بر باد
عجب آدم فروشی بود عشقت
نوای عشــــــ♥️ـــــق
خود کشی جدید رضا کرمی تارا
قلب ناآراممممم گفتم نرو تنهام نزار
زندگیمی درد وه مالم
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_چهل_هشت عمه گفت عجب عجب... حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در م
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_نه
طوطی پاشو روی زمین کوبید و گفت اخ گلی از دست تو. بدو بدو دنبال فهیمه رفتم تا گمش نکنمو همین که گوشه ی چارقدش رو بین شاخ و برگ درخت ها دیدم قدم های اروم تری برداشتم تا متوجه ی حضور من نشه. دلم اشوب بود و همش فکر میکردم اتفاق بدی میوفته. میخواستم مطمئن بشم هنوز با احدن تا دیگه تکلیفم کامل با خودم مشخص بشه. فهیمه به سمت جای قبلی نرفت و مسیر دیگه ای رو میرفت. خیلی نگران بودم که برای مسیر برگشت گم نشم. همینطور که حواسم به فهیمه بود دو و برم رو هم نگاه میکردم که مسیر رو یادم بمونه ولی همه ی جنگل شبیه به هم بود و مطمئن بودم که گم میشم.
فهیمه بلاخره سر جاش ایستاد و یه کم دور و برشو نگاه کرد پشت درختی قایم شدم تا چشمش به من نیوفته و وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست و نگاهش نمیکنه قدم های تند تری برداشت. انگار که به مقصد رسیده بود و حال من هر لحظه بدتر میشد. دلم به هم میپیچید و با خودم فکر میکردم من طاقت دوباره دیدنشون با هم رو ندارم. همینطور که پشت درخت ایستاده بودم سرکی کشیدم و دیدم که فهیمه مثل دفعه ی قبل پیش یه پسری نشسته، یه کم دقیق تر شدم و گفتم احد که اینقدر قد کوتاه نبود. فهیمه سرش رو تکونی داد و چهره ی پسر نمایان شد. اون پسر احد نبود. گلوم خشک شده بود و باور نمیکردم که فهیمه چنین دختری باشه. به درخت تکیه دادم و چند باری نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهی انداختم . اون پسر یکی از کارگر هایی بود که سر زمین اقا صفدر کار میکرد خوب میشناختمش و همیشه با طوطی درباره ی چشم هاش که هرز میچرخید و سرش که پایین نبود حرف میزدیم. رابطه ی فهیمه با جواد فراتر از رابطه ای بود که با احد داشت ... سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و در گوش هامو گرفته بودم که صداهاشون به گوشم نرسه ....میترسیدم مسیرشون از سمت درختی باشه که من پشتش قایم شدم و منو اونجا ببینن. از طرفی فکر این که طوطی سر جاده ی خاکی منتظرم بود بیشتر هول توی دلم مینداخت و خدا خدا میکردم فهیمه و جواد زودتر برن تا منم به ده برگردم. بلاخره بعد از کلی وقت جواد نگاهی به اسمون انداخت و گفت ای وای دیرم شد خورشید اومده وسط اسمون. فهیمه گفت، ای بابا کجا میخوای بری به این زودی خوب میدونی که دلم برات تنگ میشه.
جواد گفت میدونی که این پسره تنه لش احد این ساعت میخواد بره برای استراحت باید برم و بالای سر زمین باشم. فهیمه اصلا چیزی به روی خودش نیورد و گفت برو خدا به همراهت. جواد همینطور که به سمت ده میدوید گقت تو هم زود برگرد ده. دروغ نگم خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که فهمیه دیگه با احد نیست و حالا با جواده. نگاهی بهش انداختم مشغول مرتب کردن لباس ها و موهاش بود. توی دلم گفتم چطور خدا تا حالا فهیمه رو سنگ نکرده با این همه کار بدی که میکنه. صدای پای فهیمه نزدیک تر شد دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم الانه که منو ببینه ولی فهیمه به سمت ده و چشمه برنگشت و دوباره به دل جنگل رفت. نمیفهمیدم چیکار میکنه دلم پیش طوطی بود ولی میخواستم دنبالش برم و ببینم کجا میره. کمی با خودم فکر کردم و دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم طوطی وقتی ببینه برنگشتم خودش میره خونه و بعدا یه دروغی به عمه میگم. دوباره دنبال فهیمه راه افتادم این دفعه مسیر به چشمم اشنا بود و بین راه فهمیدم فهیمه به سمت تخته سنگی که دفعه ی قبل با احد قرار داشت میره. نمیتونستم قبول کنم که همزمان با دو نفر باشه اونم دختری توی اون خونواده و توی اون دهی که مردمانش اونقدر متعصب بودن ولی بر خلاف تصورات من خیلی زود سر و کله ی احد پیدا شد و فهیمه بدون این که ذره ای به روی خودش بیاره کمی قبل با جواد بوده به سمت احد دوید ... احد نیشش تا بناگوشش باز شد و اصلا اون ادم عبوسی که توی خونه میدیدم نبود. این دفعه طوطی نبود که جلوی چشم هامو بگیره و مجبورم کنه رومو برگردونم و از اونجا برم.احد کنارش زد و گفت فهیمه جان چند بار بهت بگم تا به هم محرم نشدیم درستش نیست با این حرف احد لبخندی روی لبم نشست ولی فهمیه نذاشت زیاد لبخند روی لبم بمونه و گفت ای بابا احد اخه تا کی صبر کنم مگه من صبرم چقدره دلم میخواد با تو باشم ولی تو همیشه پسم میزنی دلم میشکنه اینطوری. احد از جاش بلند شد و این بار جدی تر گفت نمیشه فهیمه درستش نیست من تا وقتی عقدت نکنم بهت دست نمیزنم.